عاشقانه های فاطیما
819 subscribers
21.2K photos
6.5K videos
276 files
2.94K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
@asheghanehaye_fatima


اشیا خوشبخت بودند و با آنکه می دانستند آخرین بارقه های امیدِ زیستن را با خود همراهی می کنند؛ ولی خوشبخت بودند!
سیگار در میان انگشتانش
تکه های گوشت در میان دهانش
و لیوان یکبار مصرف مشروب در دستش.
تنها چیزی که آزارم میداد سرمای جنگل بود. "هوا"... فکرش را بکنید، "هوا" داشت به ما حسادت می کرد.
کاری کرد که او موها، دست ها و تن‌اش را بپوشاند...

#حمید_جدیدی
#روز_نوشت
@asheghanehaye_fatima



یکبار هم به من گفت: "عزیزترینم"...

تا آن زمان هیچ واژه ای، نتوانسته بود تا این حد برایم جاودانه بماند؛ و کلمات فقط مشتی کلمات بودند در اقتضای زمان و مکانی محدود...

ولی "عزیزترینم...!"
فکرش را بکنید که در میان تمام عزیزانی که دارد، تو، "ترینِ" آنهایی!
این یعنی مرا کاملا آزاد و شرافتمندانه دوست می داشت، آنهم در کمال دارایی...‌
نه از روی ترس و تنهایی اش.

#حمید_جدیدی
#روز_نوشت
@asheghanehaye_fatima


من فقط یکبار از اعماقِ قلبم "نگران" کسی می‌شوم. اگر او، این "نگرانی" را دوست نداشته باشد، از آن پس فقط می تواند بیرون از قلبِ من، همراهم باشد.

#حمید_جدیدی
#روز_نوشت
@asheghanehaye_fatima


هر صبح خودم را در آینه نگاه میکنم. این قشنگترین تصویری ست که از خودم می بینم. غالبا صبح ها به شکل یک درختم، یک بوته ی شمشاد و گاهی یک گل...
شب ها که می خواهم بخوابم ولی همه چیز تغییر می‌کند. جانوری را می بینم عجیب الخلقه، گاهی شاخ دارم با گوش‌های دراز. گاهی صورتم مثل خرس ها پُر موست و گاهی آنقدر کوچک می شوم که برای دیده شدن کله ام را می چسبانم به آینه.
اگر خوب نگاه کنیم همه ی ما همینجوریم. موهبتی را که خداوند هر صبح در اختیارمان می گذارد، تا شب و با رفتارمان به زشت ترین شکل ممکن تغییرش می دهیم.




#حمید_جدیدی
#روز_نوشت
@asheghanehaye_fatima


یک‌ساعت است که در رختخوابم غلت می‌خورم. از چپ به راست... یا شایدم؛ از راست به چپ!
دقیقا یادم نیست که ابتدا از کدام سمت شروع کردم به غلتیدن. و البته، چیزهای بی اهمیت دیگری نیز وجود دارد که اصلا مهم نیست چگونه شروع شده اند یا چه وقت به پایان خواهند رسید...
و "زندگی" بارزترین آنهاست.

#حمید_جدیدی
#روز_نوشت
@asheghanehaye_fatima


از خواب که پاشدم، به سرعت به سمت آینه رفتم. دوست داشتم ببینم امروز چه شکلی ام. عجیب بود ولی در عین حال زیبا...!
تن‌ام شبیه یک درخت گردو بود، محکم و استوار. دست راستم شبیه شاخه ای از درخت بادام. جای انگشت هام، شکوفه بود، البته بجز انگشت شستم، که تبدیل شده بود به یک چاقاله ی سبز کوچک. جای چشم هام، دو تا تمشک سرخ بود. از آن ترش مزه ها که آب دهان را جمع میکند.
دست کشیدم توی موهای سرم، شبیه یونجه زار بود. یونجه های چهاربرگی که به داد تمام آرزوها می رسند.
خوشحال بودم. خواستم از جلوی آینه دور شوم، که جای یک زخم را روی تنه ‌ام دیدم...
نزدیک شدم! جای یک یادگاری بود که با یک چیز تیز...

راستی
چقدر باید پوست بیاندازم که خوب شود...
کسی می داند؟!

#حمید_جدیدی
#روز_نوشت
@asheghanehaye_fatima




زنی که خونش همیشه تمیزه؛ اون یه زن دیوونه نیست، یه زن تمیزه!
زنی که خوب بلد غذا درست کنه، اونم یه زن دیوونه نیست، یه آشپز خوبه.
زنی هم که خوب بچه هارو بزرگ کنه،یه مادر مهربونه، ولی در عین حال یه زن دیوونه نیست.
یه بار "ماریا" داشت غذا درست می کرد. اون حتی بلد نبود از هر ماده ای چقدر باید توی ظرف بریزه. بعد در حینی که داشت غذارو روی شعله اجاق هم میزد، یهو رفت سمت پنجره. با اینکه گوشه ی دامنش پاره شد ولی به کارش ادامه داد. اونقدر از لبه ی پنجره کش اومد تا تونست یه پَر جامونده ی پرنده رو از لابه لای برگای درخت جدا کنه.
بعد اونو آورد و داد به "مت". پیشونیشو بوسید و شروع کرد به خندیدن. اون پَر رو گذاشته بود پشت گوش "مت". زل زد تو چشمای "مت" و بهش گفت: "شرط می بندم تا حالا هیچ زنی همچین هدیه ی قشنگی رو بهت نداده سرخ پوستِ قشنگِ من..."
"مت" شروع کرد به خندیدن. و غذا داشت می‌سوخت. اونا اصلا اهمیت نمی دادن. صدای خنده هاشون تا ...

راستش یه زن دیوونه است که فقط می تونه یه زن دیوونه باشه و تو با وجود غذای سوخته و یه پَر بی ارزش، بتونی ساعت ها بخندی و شاد باشی.

#حمید_جدیدی
#روز_نوشت
@asheghanehaye_fatima


دیشب بنیامین به من گفت: "میدونی چرا با تمام سختی ها و بدبیاری ها هنوز سرپام، فقط بخاطر یه چیزه...!
پریسا همیشه بهم میگه، ما همیشه کنار همیم. نگران هیچی نباش..."
من فکر میکنم مسئله در جابجایی همین دو کلمه است. او نگفت "من" کنارتم، گفت "ما" کنار همیم.
"ما" در این جمله علاوه بر حس امنیت، یک موهبت بزرگ است. یک فروتنی، توام با غروری دلچسب که هرگز خودخواهی و ترحم را به همراه ندارد.

#روز_نوشت
#حمید_جدیدی
@asheghanehaye_fatima


خُب...
حالا تنها من و تو مانده‌ایم،
من و تو!
و تنها پرسشم این است
که بخشنده و مهربانی،
که بی اراده‌ات، برگی، بادی، آبی را پای رفتن نیست؛
" آیا در عالمی که خلق کرده‌ای
جای دیگری برای چینش رنج نداشتی
که اینطور سینه‌ام را مالامال..."

#حمید_جدیدی
#روز_نوشت