@asheghanehaye_fatima
خانم ب:" آقاي الف؟! بيداري؟! "
آقاي الف:" بله عزيزم. چرا نمي خوابي؟ "
ب:" عطر نفسهات داره روي ايوان قدم مي زنه؛
وسوسه ي بوسه هات داره زير بنا گوش م لالايي مي خونه؛ حوصله ي سر انگشتات، از بلندي موهام، سر اومده و حواس گيسم رو پريشون كرده!"
الف:" منم بي خواب شدم. مثل ماري به خودم مي پيچم تا هوس تو رو از سر بيرون كنم و خواب به چشمانم بياد و حواسم به موهاي تو!"
ب:" به كسي نمي گم هوس مرا دود مي كني ميان گلخانه تا نفس شمعداني ها به تنگ آيد و به خواب من سرايت كنند و بترسم كه بي من زندگي خواهد پژمرد. ولي اين همه دور كه منم!... "
الف:" خب گر گرفتند سر انگشتانم از حسرت لمس زنانگيت، ناخن هايم تير مي كشند تا بشكافم جامه از تنت وبوسه باران كنم سرزمين جانت را."
ب:" و من مغلوب وسوسه ي بوسه ات شوم و بر روي ناز بالش اين خانه، به خواب روم.
بيا كمي مهربان تر باش. اين بالشت پر قو از تو
آن ناز بالشت بازوهايت از من."
الف:" نمي داني در رگ نازك شب ياد تو جريان دارد."
ب:" پس به خواب من بيا؛
تو را به جانِ روياهاي مشتركمان، دست از هر چه آرزوست بكش. خودم برايت تمام زن هايي مي شوم كه در بيداري نديده اي."
الف:" تو را به جان آسمان بخواب. روي سرمان هوار مي شود از دلتنگي!"
ب:" شبت ستاره بارون. "
الف:" شبت ماه. "
#امیر_معصومی/آمونیاک
خانم ب:" آقاي الف؟! بيداري؟! "
آقاي الف:" بله عزيزم. چرا نمي خوابي؟ "
ب:" عطر نفسهات داره روي ايوان قدم مي زنه؛
وسوسه ي بوسه هات داره زير بنا گوش م لالايي مي خونه؛ حوصله ي سر انگشتات، از بلندي موهام، سر اومده و حواس گيسم رو پريشون كرده!"
الف:" منم بي خواب شدم. مثل ماري به خودم مي پيچم تا هوس تو رو از سر بيرون كنم و خواب به چشمانم بياد و حواسم به موهاي تو!"
ب:" به كسي نمي گم هوس مرا دود مي كني ميان گلخانه تا نفس شمعداني ها به تنگ آيد و به خواب من سرايت كنند و بترسم كه بي من زندگي خواهد پژمرد. ولي اين همه دور كه منم!... "
الف:" خب گر گرفتند سر انگشتانم از حسرت لمس زنانگيت، ناخن هايم تير مي كشند تا بشكافم جامه از تنت وبوسه باران كنم سرزمين جانت را."
ب:" و من مغلوب وسوسه ي بوسه ات شوم و بر روي ناز بالش اين خانه، به خواب روم.
بيا كمي مهربان تر باش. اين بالشت پر قو از تو
آن ناز بالشت بازوهايت از من."
الف:" نمي داني در رگ نازك شب ياد تو جريان دارد."
ب:" پس به خواب من بيا؛
تو را به جانِ روياهاي مشتركمان، دست از هر چه آرزوست بكش. خودم برايت تمام زن هايي مي شوم كه در بيداري نديده اي."
الف:" تو را به جان آسمان بخواب. روي سرمان هوار مي شود از دلتنگي!"
ب:" شبت ستاره بارون. "
الف:" شبت ماه. "
#امیر_معصومی/آمونیاک
@asheghanehaye_fatima
الان دقیقا نمی دونم درباره ی چی می خوام بنویسم؟! اما خوب می دونم از تو نوشتن کار راحتی نیست!
مهمترین رکن یک نامه، داشتن مخاطب هست، چیزی که این پاراگراف از زندگی من، نداره!
من اینجا به کسی سلام می کنم که نیست و جویایِ حال کسی هستم که نیست!
من اینجا بهانه ی دلتنگی از کسی می گیرم که نیست و برای آغوشی اشک می ریزم که نیست!
پنجره ی خونه ی من هر صبح به بهانه نفس تازه کردنِ کسی باز میشه که نیست و چای برای کسی می ریزم که نیست!
خورشت خونه ی من باب دندونه کسی هست که نیست و قد برنج، دلخواه اونی هست که نیست!
من لباسایی می پوشم، پسندِ کسی که نیست و ادکلنی می زنم، هوس برانگیزِ اونی که نیست!
عصرها من با کسی چت می کنم که نیست و شبها قبل از خواب موهای اونی رو شانه می کنم که نیست!
و شبها این همه نیست رو با هم به زیر یک لحاف می خوابونم
.
.
.
لحافی که کسی زیرش نیست!!!
#امیر_معصومی
الان دقیقا نمی دونم درباره ی چی می خوام بنویسم؟! اما خوب می دونم از تو نوشتن کار راحتی نیست!
مهمترین رکن یک نامه، داشتن مخاطب هست، چیزی که این پاراگراف از زندگی من، نداره!
من اینجا به کسی سلام می کنم که نیست و جویایِ حال کسی هستم که نیست!
من اینجا بهانه ی دلتنگی از کسی می گیرم که نیست و برای آغوشی اشک می ریزم که نیست!
پنجره ی خونه ی من هر صبح به بهانه نفس تازه کردنِ کسی باز میشه که نیست و چای برای کسی می ریزم که نیست!
خورشت خونه ی من باب دندونه کسی هست که نیست و قد برنج، دلخواه اونی هست که نیست!
من لباسایی می پوشم، پسندِ کسی که نیست و ادکلنی می زنم، هوس برانگیزِ اونی که نیست!
عصرها من با کسی چت می کنم که نیست و شبها قبل از خواب موهای اونی رو شانه می کنم که نیست!
و شبها این همه نیست رو با هم به زیر یک لحاف می خوابونم
.
.
.
لحافی که کسی زیرش نیست!!!
#امیر_معصومی
@asheghanehaye_fatima
" میقات "
این شعر حد شرعی دارد اگر/
خواندنش دلت را بلرزاند!
…
در شهری که بر دیوارهایش
صیغه ی نکاح نوشته اند/
مبادا تلاقی سایه هایمان/
خشم خدا را بر انگیزد؛
دیدار ما رسمی باشد بهتر است!
.
.
.
تو را به شب شعر دعوت می کنم؛
شبی که من باشم و تو،
و شعری که از غزل چشم های ما/
مستانه بر لبان مان/
موزون برقصد!
***
آرام و مهربان/
این نامه را با دیدگان تر بسوزان/
گمان برند معشوق تو مرده است!
با لباس شب به میعادگاه مان بیا!
میزانسن این میقات
سیاه باشد سرخی گونه هایت/
راه را بهتر نشان مان خواهد داد!
#امیر_معصومی/آمونیاک
" میقات "
این شعر حد شرعی دارد اگر/
خواندنش دلت را بلرزاند!
…
در شهری که بر دیوارهایش
صیغه ی نکاح نوشته اند/
مبادا تلاقی سایه هایمان/
خشم خدا را بر انگیزد؛
دیدار ما رسمی باشد بهتر است!
.
.
.
تو را به شب شعر دعوت می کنم؛
شبی که من باشم و تو،
و شعری که از غزل چشم های ما/
مستانه بر لبان مان/
موزون برقصد!
***
آرام و مهربان/
این نامه را با دیدگان تر بسوزان/
گمان برند معشوق تو مرده است!
با لباس شب به میعادگاه مان بیا!
میزانسن این میقات
سیاه باشد سرخی گونه هایت/
راه را بهتر نشان مان خواهد داد!
#امیر_معصومی/آمونیاک
@asheghanehaye_fatima
اشتباه خدا بود
دو روح به تو داد،
یکی در جسمت نگنجید،
شد من !
حالا بیا مجازاتش کنیم !
به هیچ کس نگو محرم ایم
بگذار بوسه های عاشقانه مان
دامن جهان را بگیرد !
خدا خودش برای خطبه خوانی عشق،
هبوط خواهد کرد !
#امیر_معصومی
اشتباه خدا بود
دو روح به تو داد،
یکی در جسمت نگنجید،
شد من !
حالا بیا مجازاتش کنیم !
به هیچ کس نگو محرم ایم
بگذار بوسه های عاشقانه مان
دامن جهان را بگیرد !
خدا خودش برای خطبه خوانی عشق،
هبوط خواهد کرد !
#امیر_معصومی
@asheghanehaye_fatima
زمستان که می آید ...
می شود دهان جاده ها را بست با زنجیر!
با زنجیر بست تا نگوید به کسی
تقویم چشم های تو، بهار ندارد!
اما...
فصل های زرد عمر من
بی تو، باران دارد
بی امان... تا دلت بخواهد!
تا دلت بخواهد سرمای تنم
آغوش بی کسی هایم را خاطره می سازد!
یاقوت های این طاق آویخته ی رَز نشان
شراب تلخ شیراز لبان تو شده است
که مست، مست، شاعران جهان را
باده پرست مذهب تو
کرده است!
کرده است هر آنچه نباید بکـند!
این روزها
طعنه می زند به لبخندم
قاب عکس تاکستانت...
#امیر_معصومی/آمونیاک
زمستان که می آید ...
می شود دهان جاده ها را بست با زنجیر!
با زنجیر بست تا نگوید به کسی
تقویم چشم های تو، بهار ندارد!
اما...
فصل های زرد عمر من
بی تو، باران دارد
بی امان... تا دلت بخواهد!
تا دلت بخواهد سرمای تنم
آغوش بی کسی هایم را خاطره می سازد!
یاقوت های این طاق آویخته ی رَز نشان
شراب تلخ شیراز لبان تو شده است
که مست، مست، شاعران جهان را
باده پرست مذهب تو
کرده است!
کرده است هر آنچه نباید بکـند!
این روزها
طعنه می زند به لبخندم
قاب عکس تاکستانت...
#امیر_معصومی/آمونیاک
@asheghanehaye_fatima
زن رانمیشناسم !
که چگونه جسمِ بی وزنی است
به وقت پرواز در آسمان چشمانش/ ت ،
و چه روح وزینی است به هنگام سیر درآفاق وانفُس،
که تورا پایبند بهشت دامنش میکند
و زمین میزند کبرِ آغوشِ مردی که
جززنج ومویه های شبانه را
به برخلوت زده ی مبارکش نکشیده است !!
وحالا تو / مرا
چنین نرم و نجیب به فَرّ و فرودهای خویش فرا می خوانی
دربزمی که به هرمِ فَمّ وفواد خود آراسته ای،
من راخلع ازسلاح جبر و بی جبروت
مختارمیکنی به غنودن در زیر هرسایه ازخنکای وجودت،
آرام آرام
درهم فرورفتنِ دشنه ونیام!
در هم پیچیدنِ سرخیِ قیامت خیز تو
در هر کجای تنت که فتنه انگیز است.
و برافراشتنِ درفشِ صلح از من
در محرمانه ترین تفاهم ممکن میان
آب و آتش با
آبِ مهری از سربازِ وفادارِ جانِ من
بر
آتشِ سوزانِ سینه ی سوخته ی تو
واژه یاب:
زَنج : آه و ناله
فَم : دهان
فواد : قلب
#امیر_معصومی
زن رانمیشناسم !
که چگونه جسمِ بی وزنی است
به وقت پرواز در آسمان چشمانش/ ت ،
و چه روح وزینی است به هنگام سیر درآفاق وانفُس،
که تورا پایبند بهشت دامنش میکند
و زمین میزند کبرِ آغوشِ مردی که
جززنج ومویه های شبانه را
به برخلوت زده ی مبارکش نکشیده است !!
وحالا تو / مرا
چنین نرم و نجیب به فَرّ و فرودهای خویش فرا می خوانی
دربزمی که به هرمِ فَمّ وفواد خود آراسته ای،
من راخلع ازسلاح جبر و بی جبروت
مختارمیکنی به غنودن در زیر هرسایه ازخنکای وجودت،
آرام آرام
درهم فرورفتنِ دشنه ونیام!
در هم پیچیدنِ سرخیِ قیامت خیز تو
در هر کجای تنت که فتنه انگیز است.
و برافراشتنِ درفشِ صلح از من
در محرمانه ترین تفاهم ممکن میان
آب و آتش با
آبِ مهری از سربازِ وفادارِ جانِ من
بر
آتشِ سوزانِ سینه ی سوخته ی تو
واژه یاب:
زَنج : آه و ناله
فَم : دهان
فواد : قلب
#امیر_معصومی
@asheghanehaye_fatima
پشت مگردان
تو را رودررو می خواهم
هفت قدم دور تر شو
فرض کن
تیر خشمم کمانه می کند
قلبت نشکند
باید جایی میانه ی سینه ات
از نشان من
شکافته شود!
تو را خواهم کشت
بی گلوله ای که حرامت کنم!
یکبار نبوسیدنت کافی است
.
.
.
.
مردها ایستاده می میرند
تا آن وقت
گونه ات را به سیلی سرخ نگه دار!
#امیر_معصومی
پشت مگردان
تو را رودررو می خواهم
هفت قدم دور تر شو
فرض کن
تیر خشمم کمانه می کند
قلبت نشکند
باید جایی میانه ی سینه ات
از نشان من
شکافته شود!
تو را خواهم کشت
بی گلوله ای که حرامت کنم!
یکبار نبوسیدنت کافی است
.
.
.
.
مردها ایستاده می میرند
تا آن وقت
گونه ات را به سیلی سرخ نگه دار!
#امیر_معصومی
@asheghanehaye_fatima
تو که بلدی بنویسی! خوب یک بار هم بنویس دلت میخواد چطور زنی باشی؟!
- از من دور نیست زنی که همیشه عاشق است، دلش می خواهد ...
دلش؟! ... مگه از خودت نمیگی؟ پس چرا دلش؟! دلت..دلت چی میخواد ؟!
- در من زنی است عاشق که اگر شبی معشوق را نبوسم، خوابم بی رویا می ماند. دلم میخواهدهر شب ببوسمت تا صبح که بیدار می شوم لبم شبنم زده باشد از نفس ت ، دلم می خواهد از کنار تو بر خیزم و تنم از حرارت آغوش تو مرطوب باشد، نه از ضُخم این پتوی پاییزه! ... دوست دارم تا چای دم می کشد و من از حمام می آیم تو میز صبحانه را چیده باشی تا وقت کنم، بنشینم برایت از برنامه های امروزم بگویم و تو با قلبی مطمئن از خانه بروی و بدانی لحظه لحظه کجایم و چه میکنم؟!
دلم میخواد به خانه که می آیی، در راه به من فکر کرده باشی، اینکه امروز برای غافلگیری ام چه کنی؟ و باز هم به من ببازی که توانسته ام دستت را بخوانم و این بار هم جریمه شوی که معشوق زیرکی نبوده ای ... آنوقت مجبوری با دستانی که از پشت بسته ام، تمام میوه های فصل عصرانه را، با لبانت برداشته ، به دهانم بگذاری ... خسته که شدی، آفتاب غروب کرده باشد و برای شام دلت دست پخت مرا بخواهد، آنوقت می گذارم تمام مدت شام اخبار را گوش کنی و تا من از مرتب کردنِ آشپزخانه بر می گردم، تو هر شبکه ای را که دوست داری تماشا کنی یا تا هر وقت که دلت می خواهد پای کامپیوترت بنشینی تا من به اتاق خواب بروم و فکر کنم امشب برای معاشقه چه بپوشم؟!
تو که آمدی تا آرام بخوابی تا مبادا من بیدار شوم، دستم را به دورت حلقه کنم برایت شرط بگذارم که اگر تا سه ثانیه دیگر نتوانی از حلقه ی دستانم بگریزی باید امشب، شب عشق بازی من باشد، هرچه من بگویم، هر طور من بگویم و این بار تو ناز کنی که حال ندارم، جان ندارم، کمر ندارم ... و من بروم برایت از یخچال معجون بیاورم که دیگر بهانه ات چیست و تو آغوشت را باز کنی و من همان زن فاحشه ای شوم که جانش را به تو بفروشد تا روحت را به آرامش برساند، مگر نه که هر کس، دو کس است که در جسم است و با روحش زندگی می کند؟!
میخواهم زنی باشم که برای ارضاء روح تو، تمام زن هایی را که آرزوی خوابیدن کنارشان را داری، در جسمم بیارایم، نگو که "من تو را می خواهم، همین که هستی"، چون اگر تو در صحنه ی تخت من همان باشی که هستی، برای من کم است... تو همه اش نوری، نرمی، گرمی،جاذبه ای ... من می خواهم گاهی برایت بمیرم ... با تو که نمی شود ... باید از خودت به در شوی گاهی... بشوی تمام مردهایی که نبوده ای ... تا من دلم تنگ شود گاهی... بلرزد..دردم بیاید ... تب کنم ... جانم از جسمم به در شود برای آنکه هستی و می توانی گاهی دریغ کنی از من یا بر عکس بتازانی بر جسمم که روحم از حقیقت عشق تو لحظه ای فارق و غافل نیست ...
با تو دلم آرام است اما قلبم نا منظم می شود وقتی دستت را می گیرم و نگرانی مبادا کسی ببیند، با تو نگاهم همیشه می خندد اما چشمم می گرید وقتی برای بوسیدنم باید منتطرت بمانم ...
با تو اشباعم از هر چه به او هوس می گویند اما محتاج آغوش تو ام وقتی جسمت به مستی شراب می رود و با من نیستی که مدهوشم کنی!
می خواهم کم نباشم برایت ... "
#امیر_معصومی/#آمونياك
#دم#چارتار_این_انقلاب_چهارپاره_گرم_داستانی_که سالها_قبل_نوشته_شده_بود
تو که بلدی بنویسی! خوب یک بار هم بنویس دلت میخواد چطور زنی باشی؟!
- از من دور نیست زنی که همیشه عاشق است، دلش می خواهد ...
دلش؟! ... مگه از خودت نمیگی؟ پس چرا دلش؟! دلت..دلت چی میخواد ؟!
- در من زنی است عاشق که اگر شبی معشوق را نبوسم، خوابم بی رویا می ماند. دلم میخواهدهر شب ببوسمت تا صبح که بیدار می شوم لبم شبنم زده باشد از نفس ت ، دلم می خواهد از کنار تو بر خیزم و تنم از حرارت آغوش تو مرطوب باشد، نه از ضُخم این پتوی پاییزه! ... دوست دارم تا چای دم می کشد و من از حمام می آیم تو میز صبحانه را چیده باشی تا وقت کنم، بنشینم برایت از برنامه های امروزم بگویم و تو با قلبی مطمئن از خانه بروی و بدانی لحظه لحظه کجایم و چه میکنم؟!
دلم میخواد به خانه که می آیی، در راه به من فکر کرده باشی، اینکه امروز برای غافلگیری ام چه کنی؟ و باز هم به من ببازی که توانسته ام دستت را بخوانم و این بار هم جریمه شوی که معشوق زیرکی نبوده ای ... آنوقت مجبوری با دستانی که از پشت بسته ام، تمام میوه های فصل عصرانه را، با لبانت برداشته ، به دهانم بگذاری ... خسته که شدی، آفتاب غروب کرده باشد و برای شام دلت دست پخت مرا بخواهد، آنوقت می گذارم تمام مدت شام اخبار را گوش کنی و تا من از مرتب کردنِ آشپزخانه بر می گردم، تو هر شبکه ای را که دوست داری تماشا کنی یا تا هر وقت که دلت می خواهد پای کامپیوترت بنشینی تا من به اتاق خواب بروم و فکر کنم امشب برای معاشقه چه بپوشم؟!
تو که آمدی تا آرام بخوابی تا مبادا من بیدار شوم، دستم را به دورت حلقه کنم برایت شرط بگذارم که اگر تا سه ثانیه دیگر نتوانی از حلقه ی دستانم بگریزی باید امشب، شب عشق بازی من باشد، هرچه من بگویم، هر طور من بگویم و این بار تو ناز کنی که حال ندارم، جان ندارم، کمر ندارم ... و من بروم برایت از یخچال معجون بیاورم که دیگر بهانه ات چیست و تو آغوشت را باز کنی و من همان زن فاحشه ای شوم که جانش را به تو بفروشد تا روحت را به آرامش برساند، مگر نه که هر کس، دو کس است که در جسم است و با روحش زندگی می کند؟!
میخواهم زنی باشم که برای ارضاء روح تو، تمام زن هایی را که آرزوی خوابیدن کنارشان را داری، در جسمم بیارایم، نگو که "من تو را می خواهم، همین که هستی"، چون اگر تو در صحنه ی تخت من همان باشی که هستی، برای من کم است... تو همه اش نوری، نرمی، گرمی،جاذبه ای ... من می خواهم گاهی برایت بمیرم ... با تو که نمی شود ... باید از خودت به در شوی گاهی... بشوی تمام مردهایی که نبوده ای ... تا من دلم تنگ شود گاهی... بلرزد..دردم بیاید ... تب کنم ... جانم از جسمم به در شود برای آنکه هستی و می توانی گاهی دریغ کنی از من یا بر عکس بتازانی بر جسمم که روحم از حقیقت عشق تو لحظه ای فارق و غافل نیست ...
با تو دلم آرام است اما قلبم نا منظم می شود وقتی دستت را می گیرم و نگرانی مبادا کسی ببیند، با تو نگاهم همیشه می خندد اما چشمم می گرید وقتی برای بوسیدنم باید منتطرت بمانم ...
با تو اشباعم از هر چه به او هوس می گویند اما محتاج آغوش تو ام وقتی جسمت به مستی شراب می رود و با من نیستی که مدهوشم کنی!
می خواهم کم نباشم برایت ... "
#امیر_معصومی/#آمونياك
#دم#چارتار_این_انقلاب_چهارپاره_گرم_داستانی_که سالها_قبل_نوشته_شده_بود
@asheghanehaye_fatima
صداي پيراهنش در تنگناي تاريك كمد ديواري، معناي زندگي بود وقتي با كفش هاي صورتي گلدار، بر سر گشاد بودن لنگه ي چپ كفش، مي جنگيد.
و صداي ذوق زدگي زنجير نقره اي كيف كه دلش براي آن خرس كوچك با چشم هاي نگين دار، بر روي قاب گوشي همراه، تنگ شده بود.
خودش نمي دانست اما امروز جايي براي رژ براق او بر لب فنجانِ چاي عصرانه نبود.
مي خواستم بي توطئه ي لب و گيسو و دامن، مهمانش كنم. شامگاهي ميان خاطرات كودكي.
خانه از تكاپو افتاد، شانه از روي ميز!
بوي تند نسترن هاي وحشي از قاب هاي عكس، مشام اتاق را پر كرد.
زني به رقص گل هاي بنفشه شايد مهمان ايوان اطلسي هاي محجوب شود. كمي باران، اندكي بهار، ذره اي زمان به وقت ذهن هاي پاك بچگي و بوسه اي تا بلنداي انگشت هاي جادوگرش، سپيد !
آه! اي خدا! نامش چه بود؟!
#حق_نشر_اين_دوستت_دارم_ها_براي_اهل_عور_اني_محفوظ_است
#امیر_معصومی
صداي پيراهنش در تنگناي تاريك كمد ديواري، معناي زندگي بود وقتي با كفش هاي صورتي گلدار، بر سر گشاد بودن لنگه ي چپ كفش، مي جنگيد.
و صداي ذوق زدگي زنجير نقره اي كيف كه دلش براي آن خرس كوچك با چشم هاي نگين دار، بر روي قاب گوشي همراه، تنگ شده بود.
خودش نمي دانست اما امروز جايي براي رژ براق او بر لب فنجانِ چاي عصرانه نبود.
مي خواستم بي توطئه ي لب و گيسو و دامن، مهمانش كنم. شامگاهي ميان خاطرات كودكي.
خانه از تكاپو افتاد، شانه از روي ميز!
بوي تند نسترن هاي وحشي از قاب هاي عكس، مشام اتاق را پر كرد.
زني به رقص گل هاي بنفشه شايد مهمان ايوان اطلسي هاي محجوب شود. كمي باران، اندكي بهار، ذره اي زمان به وقت ذهن هاي پاك بچگي و بوسه اي تا بلنداي انگشت هاي جادوگرش، سپيد !
آه! اي خدا! نامش چه بود؟!
#حق_نشر_اين_دوستت_دارم_ها_براي_اهل_عور_اني_محفوظ_است
#امیر_معصومی
@asheghanehaye_fatima
مرا ببوس...
لبهایم را
زخمه بسته است از نبوسیدنت !
دستهایم را
کویر زده است از تب و تابت !
پاهایم را
تاول زده است از آمدن و نیامدنت !
تنم را
سوخته از گر گرفتگی های خواستنت !
چشمانم را
کبود شده است از ندیدنت !
مرا ببوس در تابوت انتظار!
#امیر_معصومی/آمونیاک
مرا ببوس...
لبهایم را
زخمه بسته است از نبوسیدنت !
دستهایم را
کویر زده است از تب و تابت !
پاهایم را
تاول زده است از آمدن و نیامدنت !
تنم را
سوخته از گر گرفتگی های خواستنت !
چشمانم را
کبود شده است از ندیدنت !
مرا ببوس در تابوت انتظار!
#امیر_معصومی/آمونیاک