عاشقانه های فاطیما
819 subscribers
21.2K photos
6.5K videos
276 files
2.94K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
@Asheghanehaye_fatima



...یخاگش: ... آه، از خاب که برمی خیزید، نخستین نگاهتان بر چهره ی خاب آلود و پریشان معشوق است. او را در آغوش می گیرید ومی بوسید و به ربوخه ی دوش می اندیشید و لبخند می زنید. واو که خمار خاب و شراب است ، به سدایی بوسه تان را پاسخ می گوید. شبانگاه که در بستر او می خزید، با نفسی پر از التهاب و دستی گرم و چشمی منتظر و بدنی عریان و در خود پیچنده ، اشتیاق شما را پاسخ می گوید. وه که چه وصال زیبایی.....



#سندلی_کنار_پنجره_بگذاریم_و_بنشینیم_و_به_شب_دراز_تاریک_خاموش_سرد_بیابان_نگاه_کنیم

#عباس_نعلبندیان


پ.ن : املا کلمات عیناً از کتاب آمده و شیوه خاص نگارش نعلبندیان بوده
@asheghanehaye_fatima




گفتم :
« لیلا ٬ می‌روی ؟ »
گفت :
« بله . »
گفتم :
« چرا ؟ »
گفت :
« خودت می‌دانی . »
آری ٬ خودم می‌دانستم .
گفتم :
« بله . خودم می‌دانم . »
گفت :
« کاش این طور نمی‌کردی . »
کاش این طور نمی‌کردم .
گفتم :
« کاش این طور نمی‌شد . »
گفت :
« دست خودت بود . »
دست خودم بود ؟ خودم این رویا ـ این کابوس ـ را به خاب خاستم ؟ خودم خاستم که از این پس خشمم را فریاد کنم ؟ خودم خاستم ریسمانی را بکشم تا چادری سیاه بر خانه‌ام ـ بر خانه‌مان ـ فروافتد ؟ خودم خاستم که جامه‌ام را به آتش بشویم ؟ خودم خاستم ؟ خودم آن تیرِ نشان شده را خاستم ٬ آن آیینه‌ای را که به آهی خرد می‌شود ؟ خاب . خودم خاستم که تو را ، لیلا ٬ لیلا ٬ لیلا ٬ لیلا ٬ به باد بفروشم ؟
او داشت می‌رفت . آفتاب ٬ تکه تکه در فضا می‌پراکند . در صدا می‌کرد و بوی عفنی به درون می‌آمد . به دمی گمان کردم بدنش در مه فرو می‌رود . لبانش را نمی‌توانستم ببینم . می‌خاست گریه‌ام بگیرد ٬ اما غمگین‌تر از آن بودم .
گفتم :
« نرو . »

#عباس_نعلبندیان
#وصال_در_وادی_هفتم
@asheghanehaye_fatima




مرد گفت:به چه چیزی نگاه می کنید؟
زن گفت:هیچ
مرد گفت:گفتم:....
زن گفت:"گفتی شاید مردی به گلی نگاه کند و خود بپژمرد."گفتی:
"شاید مردی به ابری فکر کند و خود ببارد. مگر عشق جز این است؟".
مرد گفت:من گفتم:"شاید زنی به غنچه یی نگاه کند و آن غنچه بشکفد. من گفتم شاید زنی به ابری فکر کند و آن ابر زمین را از سبزه برویاند، مگر عشق جز این است؟



#عباس_نعلبندیان
#یک_روایت_عشق
@asheghanehsye_fatima
#روایت_عشق


مرد گفت : اگر به این گل نگاه کنی؟
زن نگاه کرد . گل آتش گرفت .
مرد گفت ، اگر به این نسیم گوش کنی؟
زن گوش کرد . نسیم دیوانه شد.
مرد گفت: اگر لبخند بزنی .
زن لبخند زد. جهان محو شد.

چشمانت راز شبند و گیسوانت شرم خورشید . پلک هایت که می‌خسبند، شب را می‌گویند: بیا !
و مژه هایت که بر می‌خیزند، طلای لطف و نور صبح پاکند . برف کوهساران، وام سپیدی سینه‌های تو است و نجابت گیاهان، دست خاهش ایشان ، از عصمت نا شکننده‌ی تو . به شوق صدای تو پرندگان می‌خانند و به تپش قلب عاشق تو، پرندگان عاشق می‌شوند . لبخندی بزن که جهان دوباره فدا شود ! کلامی بگو که جهان یک باره شراب شود! دستی برآر که خلقت از تکوین بماند – تا که در آیی و شکفتن آغاز شود! –
مرد گفت: به چیزی نگاه می‌کنید؟
زن گفت : هیچ !
مرد گفت : گفتم : …

مرد گفت : من گفتم “ شاید زنی به غنچه ‎یی نگاه کند و آن غنچه بشکفد. من گفتم ، شاید زنی به ابری فکر کند و آن ابر زمین را از سبزه برویاند، مگر عشق جز این است ؟”

زن گفت: عشق نسیم خنکی است که می‌وزد و ترا که خسته و دلتنگی، به گذشتن خود غمگین و بیمار می‌کند. یا تو را که سر مست شرابی، به عمق نا پیدای کهکشانها می‌برد.
دستی است که بر گلوی تو می‌آید. خفه‎ات می‌کند، خون قی می‌کند، یا به نرمی، لطافت پوست تنت را می‌بوید، می‌بوسد. عشق می‌کشد، اگر بخاهد، یا زنده می‌کند، اگر بخاهد.
مهم این است که بیاید، نه این که با تو چه کند.
مرد گفت: ولی اگر ارمغانش به جز خوبی نباشد؟
مرد گفت: خوبی من ، خوبی تو. خوبی روزانه‎ی آفتاب و خوبی شبانه مهتاب ! عشق خود انتخاب می‌کند. اگر می‌گوید بمیر!
می‎گویم: “ آری به صلای تسلای آغوش تو می‌آیم .
” اگر می‌گوید: “پژمرده باش "
می‌گویم :
“ آری به صلای کرکسان لاشه خورت می‌آیم .” تو مرا بچین ! تو مرا بخوان ! تو مرا بمیر !”

#عباس_نعلبندیان
@asheghanehaye_fatima



با یاد درد تو به خاب می روم و با یاد درد تو خاب می بینم و با یاد درد تو بر می خیزم. لیکن بدنت و صورتت کم کم از نگرم محو می شود. آن گونه که گویی می پوسی. تمامی اندام و تمامی وجودت در هم نرم می شود و کوچک می شود و سرانجام، از آن، چیزی مگر تصویر«رنج» باقی نمی ماند.

#عباس_نعلبندیان
#وصال_در_وادی_هفتم