@asheghanehaye_fatima
پدر بزرگم مردی
آزادی خواه بود
پیش از آنکه تیر بارانش کنند
تمام شعرهایش را
پای درخت انار باغچه چال کرد
من هیچ وقت شعرهایش را نخواندم
اما از انارهای باغچه می شود
فهمید " آزادی "
باید
سرخ و شیرین باشد … !
#فیودور_داستایفسکی
پدر بزرگم مردی
آزادی خواه بود
پیش از آنکه تیر بارانش کنند
تمام شعرهایش را
پای درخت انار باغچه چال کرد
من هیچ وقت شعرهایش را نخواندم
اما از انارهای باغچه می شود
فهمید " آزادی "
باید
سرخ و شیرین باشد … !
#فیودور_داستایفسکی
@asheghanehaye_fatima
چرا حتی بهترین آدمها همیشه چیزی را پنهان میکنند؟
چرا حرف چیزهایی که در دل دارند با هم نمیزنند؟
جایی که ميدانند حرفهاشان با باد هوا هدر نمیرود چرا چیزهای را که در دل دارند بر زبان نمیآورند؟
چرا ظاهر همه طوری است که انگاری تلخاندیشتر از آنند که به راستی هستند، طوری که انگاری میترسند اگر آنچه در دل دارند به صراحت بگویند احساسات خود را لگدمال کرده باشند؟
👤 #فیودور_داستایفسکی
📚 شبهای روشن
چرا حتی بهترین آدمها همیشه چیزی را پنهان میکنند؟
چرا حرف چیزهایی که در دل دارند با هم نمیزنند؟
جایی که ميدانند حرفهاشان با باد هوا هدر نمیرود چرا چیزهای را که در دل دارند بر زبان نمیآورند؟
چرا ظاهر همه طوری است که انگاری تلخاندیشتر از آنند که به راستی هستند، طوری که انگاری میترسند اگر آنچه در دل دارند به صراحت بگویند احساسات خود را لگدمال کرده باشند؟
👤 #فیودور_داستایفسکی
📚 شبهای روشن
@asheghanehaye_fatima
#پاراگراف
نیکولای: «لیزا، قسم میخورم من حالا تو را بیش از دیشب که پیشم آمدی دوست دارم.»
لیزا: «چه اعتراف عجیبی! این دیروز و امروز، این مقایسه دو اندازه عشق یعنی چه؟»
نیکولای با ناامیدی ادامه داد: «تو که مرا رها نمیکنی! مگر نه؟ مگر نه؟»
لیزا: «شما زن دارید! دیگر چه حرفی داریم با هم بزنیم؟»
نیکولای: «لیزا، پس آنچه دیشب میان ما گذشت چه معنی داشت؟!»
لیزا: «هر چه بود گذشت!»
نیکولای: «ممکن نیست. این حرف شما خیلی بیرحمانه است.»
لیزا: «خب چه کنم که بیرحمانه است؟ باید تحمل کنید!»
نیکولای: «شما از خیالپردازی و هوسبازی خود پشیمان شدهاید و حالا انتقامش را از من میگیرید.»
لیزا: «وای چه فکرهایی میکنید.»
نیکولای: «ولی آخر من حق دارم بپرسم که این همه شیرینکامی که دیشب به من هدیه کردید برای چه بود؟»
لیزا: «نه، سعی کنید به همین حال بسازید و چیزی نپرسید.»
نیکولای: «این حرفهای تو دل مرا میلرزاند... حالا من چهطور میتوانم دست از تو بردارم؟ تو که دیشب آن همه مهربان بودی، آخر چرا امروز همه چیز را از من میگیری؟ تو هیچ میدانی که این امید تازه، این عشق تو برای من چه گرانبهاست؟»
لیزا: «من هیچ نمیدانم که شما از چه حرف میزنید... یعنی به راستی شما دیشب نمیدانستید که من امروز ترکتان خواهم کرد؟ راست بگویید، میدانستید و از آن "لحظه شیرینکامی" که به شما هدیه شد استفاده کردید؟»
نیکولای با رنجی عمیق گفت: «میدانستم. اما حقیقت را بگو! دیشب که درِ اتاقم را باز میکردی خودت میدانستی که آن را فقط برای یک ساعت باز میکنی؟»
لیزا: «خواهش میکنم دیگر توضیحی از من نخواهید. خیال میکردم که شما را دیوانهوار دوست دارم. منِ دیوانه را خوار نشمارید و به این اشکهای احمقانه که الان از چشمم میچکد نخندید. نمیدانید چقدر دوست دارم دلم به حال خودم بسوزذ و برای خودم اشک بریزم. ولی دیگر کافی است. ما هر دو شکلکی برای هم درآوردیم، شکلکی عاشقانه و دوجانبه، بیایید به همین راضی باشیم.»
#فیودور_داستایفسکی
از کتاب #شیاطین
#پاراگراف
نیکولای: «لیزا، قسم میخورم من حالا تو را بیش از دیشب که پیشم آمدی دوست دارم.»
لیزا: «چه اعتراف عجیبی! این دیروز و امروز، این مقایسه دو اندازه عشق یعنی چه؟»
نیکولای با ناامیدی ادامه داد: «تو که مرا رها نمیکنی! مگر نه؟ مگر نه؟»
لیزا: «شما زن دارید! دیگر چه حرفی داریم با هم بزنیم؟»
نیکولای: «لیزا، پس آنچه دیشب میان ما گذشت چه معنی داشت؟!»
لیزا: «هر چه بود گذشت!»
نیکولای: «ممکن نیست. این حرف شما خیلی بیرحمانه است.»
لیزا: «خب چه کنم که بیرحمانه است؟ باید تحمل کنید!»
نیکولای: «شما از خیالپردازی و هوسبازی خود پشیمان شدهاید و حالا انتقامش را از من میگیرید.»
لیزا: «وای چه فکرهایی میکنید.»
نیکولای: «ولی آخر من حق دارم بپرسم که این همه شیرینکامی که دیشب به من هدیه کردید برای چه بود؟»
لیزا: «نه، سعی کنید به همین حال بسازید و چیزی نپرسید.»
نیکولای: «این حرفهای تو دل مرا میلرزاند... حالا من چهطور میتوانم دست از تو بردارم؟ تو که دیشب آن همه مهربان بودی، آخر چرا امروز همه چیز را از من میگیری؟ تو هیچ میدانی که این امید تازه، این عشق تو برای من چه گرانبهاست؟»
لیزا: «من هیچ نمیدانم که شما از چه حرف میزنید... یعنی به راستی شما دیشب نمیدانستید که من امروز ترکتان خواهم کرد؟ راست بگویید، میدانستید و از آن "لحظه شیرینکامی" که به شما هدیه شد استفاده کردید؟»
نیکولای با رنجی عمیق گفت: «میدانستم. اما حقیقت را بگو! دیشب که درِ اتاقم را باز میکردی خودت میدانستی که آن را فقط برای یک ساعت باز میکنی؟»
لیزا: «خواهش میکنم دیگر توضیحی از من نخواهید. خیال میکردم که شما را دیوانهوار دوست دارم. منِ دیوانه را خوار نشمارید و به این اشکهای احمقانه که الان از چشمم میچکد نخندید. نمیدانید چقدر دوست دارم دلم به حال خودم بسوزذ و برای خودم اشک بریزم. ولی دیگر کافی است. ما هر دو شکلکی برای هم درآوردیم، شکلکی عاشقانه و دوجانبه، بیایید به همین راضی باشیم.»
#فیودور_داستایفسکی
از کتاب #شیاطین