@asheghanehaye_fatima
صدام کرد. برگشتم سمتش. چیزی نگفت و فقط یه لبخند زد. توو حینی که داشتم با اون چرخ گوشت لعنتی ور می رفتم _که مثلا درستش کنم_، چندبار همین کارو تکرار کرد. صدام می کرد، برمی گشتم و اون فقط لبخند میزد...
بار آخر زل زدم بهش، نگامو ازش بَرنداشتم. خندش که تموم شد، گفت: " می دونی تو این زاویه شبیه مَردای خونه شدی؟ از اونا که فکر میکنن خیلی آچار بدستن، آخرشم گند میزنن به اون وسیله ی بیچاره"...
بعد دوباره بلند بلند زد زیر خنده. چرخ گوشت تقریبا درست شده بود. زدم به برق و امتحانش کردم. روشن که شد، شروع کردن به دست زدن و بلند بلند تکرار می کرد: " آفرین آفرین..."
باورش نمیشد که تونستم. راستش فقط دستای من نبود! خنده هاش، اون شلوار گشاد سندبای گُل گُلیش، و البته موهای بافتش که از یه طرف آویزونش کرده بود روی شونه ی راستش...
در اصل یه کار گروهی بود، خودش خبر نداشت.
#حمید_جدیدی
#داستانک
#چرخ_گوشت
صدام کرد. برگشتم سمتش. چیزی نگفت و فقط یه لبخند زد. توو حینی که داشتم با اون چرخ گوشت لعنتی ور می رفتم _که مثلا درستش کنم_، چندبار همین کارو تکرار کرد. صدام می کرد، برمی گشتم و اون فقط لبخند میزد...
بار آخر زل زدم بهش، نگامو ازش بَرنداشتم. خندش که تموم شد، گفت: " می دونی تو این زاویه شبیه مَردای خونه شدی؟ از اونا که فکر میکنن خیلی آچار بدستن، آخرشم گند میزنن به اون وسیله ی بیچاره"...
بعد دوباره بلند بلند زد زیر خنده. چرخ گوشت تقریبا درست شده بود. زدم به برق و امتحانش کردم. روشن که شد، شروع کردن به دست زدن و بلند بلند تکرار می کرد: " آفرین آفرین..."
باورش نمیشد که تونستم. راستش فقط دستای من نبود! خنده هاش، اون شلوار گشاد سندبای گُل گُلیش، و البته موهای بافتش که از یه طرف آویزونش کرده بود روی شونه ی راستش...
در اصل یه کار گروهی بود، خودش خبر نداشت.
#حمید_جدیدی
#داستانک
#چرخ_گوشت