@asheghanehaye_fatima
و شب که خسته تر از خوابِ چشم هام شده
شروع میشوم از #جمعه ی تمام شده
صدای هق هقِ تو , پشت خنده های من است
صدای خرد شده توی دنده های من است
شبیه یک پلِ مخروبه زیر پای کسی
نشسته ام وسط #شنبه تا تو سر برسی
به شکل سایه که از زندگیم رد می شد
که استخوانهایم زیرپا لگد می شد
یواش پرت شدن از حواسِ این زن به....
اتاق بی دری از خاطرات #یکشنبه
به لحظه لحظه ی دوریت , سوختن در تب
کبودی لبم از فکر بوسه ات هر شب
به انتخاب دو تا عاشقانه از سعدی
به شوق دیدن تو در #دوشنبه ی بعدی
به هم رسیدن و... آرام رد شدن از هم!
طناب ِ پاره شده در روابطی مبهم
دو تا کلاغِ پریده به قصه های جدا
#سه_شنبه را سپریدن! به هیچ جای کجا
دلم گرفته/سراغ تو را از این تقویم
بیا به خاطره های گذشته برگردیم
اگر چه فاصله مان درّه هایی از سنگ است
پلِ شکسته ی تو #چهارشنبه دلتنگ است
برایپای تو که از سرم عبور کنی
بیایی و همه ی هفته را مرور کنی
صدای مشترکِ روزهای غم باشی
صدای هق هق هر #پنج_شنبه ام باشی
زمان گذشت... و ساعت چهار بار نواخت
زمان گذشت... و زن بازی خودش را باخت
زمان گذشت... و شب شد دو چشم خیسم را
که هی مچاله کنم هر چه مینویسم را
که کل هفته به فکرت....بیفتم از غمها
#سقوط زن
#جلویِ
#چشمِ
#ماتِ
#آدمها
#فاطمه_اختصاری
ِ
و شب که خسته تر از خوابِ چشم هام شده
شروع میشوم از #جمعه ی تمام شده
صدای هق هقِ تو , پشت خنده های من است
صدای خرد شده توی دنده های من است
شبیه یک پلِ مخروبه زیر پای کسی
نشسته ام وسط #شنبه تا تو سر برسی
به شکل سایه که از زندگیم رد می شد
که استخوانهایم زیرپا لگد می شد
یواش پرت شدن از حواسِ این زن به....
اتاق بی دری از خاطرات #یکشنبه
به لحظه لحظه ی دوریت , سوختن در تب
کبودی لبم از فکر بوسه ات هر شب
به انتخاب دو تا عاشقانه از سعدی
به شوق دیدن تو در #دوشنبه ی بعدی
به هم رسیدن و... آرام رد شدن از هم!
طناب ِ پاره شده در روابطی مبهم
دو تا کلاغِ پریده به قصه های جدا
#سه_شنبه را سپریدن! به هیچ جای کجا
دلم گرفته/سراغ تو را از این تقویم
بیا به خاطره های گذشته برگردیم
اگر چه فاصله مان درّه هایی از سنگ است
پلِ شکسته ی تو #چهارشنبه دلتنگ است
برایپای تو که از سرم عبور کنی
بیایی و همه ی هفته را مرور کنی
صدای مشترکِ روزهای غم باشی
صدای هق هق هر #پنج_شنبه ام باشی
زمان گذشت... و ساعت چهار بار نواخت
زمان گذشت... و زن بازی خودش را باخت
زمان گذشت... و شب شد دو چشم خیسم را
که هی مچاله کنم هر چه مینویسم را
که کل هفته به فکرت....بیفتم از غمها
#سقوط زن
#جلویِ
#چشمِ
#ماتِ
#آدمها
#فاطمه_اختصاری
ِ
@asheghanehaye_fatima
"عشق در نگاه اول"
هر دو بر این باورند
که حسی ناگهانی آنها را به هم پیوند داده .
چنین اطمینانی زیباست،
اما تردید زیباتر است.
چون قبلاً همدیگر را نمیشناختند،
گمان میبردند هرگز چیزی میانِ آنها نبوده.
اما نظرِ خیابانها، پلهها و راهروهایی
که آن دو میتوانستهاند از سالها پیش
از کنار هم گذشته باشند، در این باره چیست؟
دوست داشتم از آنها بپرسم
آیا به یاد نمیآورند ـ
شاید درون دَری چرخان
زمانی روبهروی هم؟
یک «ببخشید» در ازدحام مردم؟
یک صدای «اشتباه گرفتهاید» در گوشیِ تلفن؟
- ولی پاسخشان را میدانم.
نه، چیزی به یاد نمیآورند.
بسیار شگفتزده میشدند
اگر میدانستند که دیگر مدتهاست
بازیچهای در دستِ اتفاق بودهاند.
هنوز کاملاً آماده نشده
که برای آنها تبدیل به سرنوشتی شود،
آنها را به هم نزدیک میکرد دور میکرد،
جلوِ راهشان را میگرفت
و خندهٔ شیطانیاش را فرومیخورد و
کنار میجهید.
علائم و نشانههایی بوده
هرچند ناخوانا.
شاید سه سالِ پیش
یا سهشنبهٔ گذشته
برگِ درختی از شانهٔ یکیشان
به شانهٔ دیگری پرواز کرده؟
چیزی بوده که یکی آن را گم کرده
دیگری آن را یافته و برداشته.
از کجا معلوم توپی در بوتههای کودکی نبوده باشد؟
دستگیرهها و زنگِ درهایی بوده
که یکیشان لمس کرده و در فاصلهای کوتاه آن دیگری.
چمدانهایی کنار هم در انبار.
شاید یکشب هر دو یکخواب را دیده باشند،
که بلافاصله بعد از بیدارشدن محو شده.
بالاخره هر آغازی
فقط ادامهای ست
و کتابِ حوادث
همیشه از نیمهٔ آن باز میشود..
#ویسواوا_شیمبورسکا
از کتاب: #آدمها_روی_پل
ترجمهٔ #مارک_اسموژنسکی ، #شهرام_شیدایی ، #چوکا_چکاد
"عشق در نگاه اول"
هر دو بر این باورند
که حسی ناگهانی آنها را به هم پیوند داده .
چنین اطمینانی زیباست،
اما تردید زیباتر است.
چون قبلاً همدیگر را نمیشناختند،
گمان میبردند هرگز چیزی میانِ آنها نبوده.
اما نظرِ خیابانها، پلهها و راهروهایی
که آن دو میتوانستهاند از سالها پیش
از کنار هم گذشته باشند، در این باره چیست؟
دوست داشتم از آنها بپرسم
آیا به یاد نمیآورند ـ
شاید درون دَری چرخان
زمانی روبهروی هم؟
یک «ببخشید» در ازدحام مردم؟
یک صدای «اشتباه گرفتهاید» در گوشیِ تلفن؟
- ولی پاسخشان را میدانم.
نه، چیزی به یاد نمیآورند.
بسیار شگفتزده میشدند
اگر میدانستند که دیگر مدتهاست
بازیچهای در دستِ اتفاق بودهاند.
هنوز کاملاً آماده نشده
که برای آنها تبدیل به سرنوشتی شود،
آنها را به هم نزدیک میکرد دور میکرد،
جلوِ راهشان را میگرفت
و خندهٔ شیطانیاش را فرومیخورد و
کنار میجهید.
علائم و نشانههایی بوده
هرچند ناخوانا.
شاید سه سالِ پیش
یا سهشنبهٔ گذشته
برگِ درختی از شانهٔ یکیشان
به شانهٔ دیگری پرواز کرده؟
چیزی بوده که یکی آن را گم کرده
دیگری آن را یافته و برداشته.
از کجا معلوم توپی در بوتههای کودکی نبوده باشد؟
دستگیرهها و زنگِ درهایی بوده
که یکیشان لمس کرده و در فاصلهای کوتاه آن دیگری.
چمدانهایی کنار هم در انبار.
شاید یکشب هر دو یکخواب را دیده باشند،
که بلافاصله بعد از بیدارشدن محو شده.
بالاخره هر آغازی
فقط ادامهای ست
و کتابِ حوادث
همیشه از نیمهٔ آن باز میشود..
#ویسواوا_شیمبورسکا
از کتاب: #آدمها_روی_پل
ترجمهٔ #مارک_اسموژنسکی ، #شهرام_شیدایی ، #چوکا_چکاد