@asheghanehaye_fatima
فقط به چیستا نگو!نمیدانم عطر کداممان بود که گفتم :باشه!
آن شب؛ مثل انتظار برزخ ؛ بر من گذشت.چشم میبستم ؛ چشمهایش را میدیدم ؛ چشم باز میکردم؛ چشمهایش را میدیدم ؛ روی تخت مینشستم؛ صدایش را میشنیدم..."این فقط یه رازه ؛ یه راز بین من و تو ! "...چه خوب است آدم با کسی راز مشترک پنهانی داشته باشد! هرگز این حس را تجربه نکرده بودم ؛ و حالا ؛ قرار بود این اتفاق بیفتد! نسبت به معلم آلمانی ام؛ احساس گناه میکردم ؛ ولی ته دلم میگفتم : او هم ؛ همه ی رازهای زندگیش را که به من نگفته ! اصلا قرار نیست که همه ی رازهایمان را به هم بگوییم ؛ آدمها باید کمی "یواشکی"برای خود؛ داشته باشند..این هم "یواشکی" کوچک من؛ که روز بعد فهمیدم ؛ چندان هم کوچک نبود ! در دفتر خصوصی اش؛ چند کوچه بالاتر از قبلی نشسته بودیم ؛ رنگش کمی پریده بود. بوی عود با بوی یاسهای بهاری در آمیخته بود ؛ پنجره نیمه باز بود ؛ نسیم خنکی بوی بهار را میآورد و شاخه سروی؛ مدام با گوشه ی پرده؛ بازیگوشی میکرد. او ؛ سراسر مشکی پوشیده بود. در چشمهایش ؛ غمی بود که تا بحال ندیده بودم ؛ دلم خواست بلند شوم و تمام گلدانهای کوچک کنار ایوانش را آب دهم ؛ و شاخه های سرو پشت پنجره اش را ؛ نوازش کنم ؛ کاری کنم تا او آرامش پیدا کند؛ آنقدر که بتواند حرف بزند ؛ من قرصم را خورده بودم و دردی نداشتم ؛ قرص او چه بود؟! سایه ی سنگین خاطرات در نگاهش؛ مرا یاد غروبهای دلگیر سیدنی انداخت که از پنجره به چشم اندازی نگاه میکردم که مال من نبود! ناگهان حرف زد: راستش من یه خواهر داشتم ؛ تو سن و سال تو! شوخ و شیطون. یه کمم شبیه تو ! گفتم؛ خب؛ خیلی خوبه! و چون سکوت کرد و نمیدانستم چه بگویم: ادامه دادم: خواهر شیطون داشتن ؛ خیلی خوبه؛ گفت:دیگه نیست! حالا من سکوت کردم.اصلا دوست نداشتم مرده باشد ؛ و مرا جای خواهر مرده اش بخواهد...یا بخواهد نزدیک من باشد تا یاد آن مرحوم بیفتد؛ گفت: رفت..گفتم: کجا؟ گفت: نمیدونم ؛ کاش میدونستم؛ کاش هر سه تامون ؛ من و مادر و پدرم میدونستیم... عاشق شد ؛ خیلی بچه بود هنوز؛ شونزده؛ شایدم هفده....حامله شد.مرده وادارش کرد سقط کنه.یواشکی...ما هیچی نمیدونستیم.مرده خیلی بزرگتر بود.سکوت کرد...احساس کردم دارم تمام سروهای پشت پنجره را میجوم.... دهانم تلخ شده بود و دل درد داشت از عرق کف دستم شروع میشد ؛ گفت: سقط کرد؛ بعدش یه مدت مریض شد ؛ بستریش کردیم ؛ یه اسایشگاه خوب؛ اما فرار کرد! هیچ ردی ازش پیدا نکردیم. الان هفت ساله؛ مرده رو چند بار پلیس گرفته و باز جویی کرده ؛ هیچی نمیدونه ؛مرده ؛ زن و بچه داره؛ با یه شغل مهم؛ ولی واقعا نمیدونه !...انگار راست میگه...خواهرم فرار کرده؛ اون چرا باید بدونه؟!....
📔 #او_یک_زن
🎬 #قسمت_دوازدهم
✍ #چیستایثربی
@asheghanehaye_fatima
فقط به چیستا نگو!نمیدانم عطر کداممان بود که گفتم :باشه!
آن شب؛ مثل انتظار برزخ ؛ بر من گذشت.چشم میبستم ؛ چشمهایش را میدیدم ؛ چشم باز میکردم؛ چشمهایش را میدیدم ؛ روی تخت مینشستم؛ صدایش را میشنیدم..."این فقط یه رازه ؛ یه راز بین من و تو ! "...چه خوب است آدم با کسی راز مشترک پنهانی داشته باشد! هرگز این حس را تجربه نکرده بودم ؛ و حالا ؛ قرار بود این اتفاق بیفتد! نسبت به معلم آلمانی ام؛ احساس گناه میکردم ؛ ولی ته دلم میگفتم : او هم ؛ همه ی رازهای زندگیش را که به من نگفته ! اصلا قرار نیست که همه ی رازهایمان را به هم بگوییم ؛ آدمها باید کمی "یواشکی"برای خود؛ داشته باشند..این هم "یواشکی" کوچک من؛ که روز بعد فهمیدم ؛ چندان هم کوچک نبود ! در دفتر خصوصی اش؛ چند کوچه بالاتر از قبلی نشسته بودیم ؛ رنگش کمی پریده بود. بوی عود با بوی یاسهای بهاری در آمیخته بود ؛ پنجره نیمه باز بود ؛ نسیم خنکی بوی بهار را میآورد و شاخه سروی؛ مدام با گوشه ی پرده؛ بازیگوشی میکرد. او ؛ سراسر مشکی پوشیده بود. در چشمهایش ؛ غمی بود که تا بحال ندیده بودم ؛ دلم خواست بلند شوم و تمام گلدانهای کوچک کنار ایوانش را آب دهم ؛ و شاخه های سرو پشت پنجره اش را ؛ نوازش کنم ؛ کاری کنم تا او آرامش پیدا کند؛ آنقدر که بتواند حرف بزند ؛ من قرصم را خورده بودم و دردی نداشتم ؛ قرص او چه بود؟! سایه ی سنگین خاطرات در نگاهش؛ مرا یاد غروبهای دلگیر سیدنی انداخت که از پنجره به چشم اندازی نگاه میکردم که مال من نبود! ناگهان حرف زد: راستش من یه خواهر داشتم ؛ تو سن و سال تو! شوخ و شیطون. یه کمم شبیه تو ! گفتم؛ خب؛ خیلی خوبه! و چون سکوت کرد و نمیدانستم چه بگویم: ادامه دادم: خواهر شیطون داشتن ؛ خیلی خوبه؛ گفت:دیگه نیست! حالا من سکوت کردم.اصلا دوست نداشتم مرده باشد ؛ و مرا جای خواهر مرده اش بخواهد...یا بخواهد نزدیک من باشد تا یاد آن مرحوم بیفتد؛ گفت: رفت..گفتم: کجا؟ گفت: نمیدونم ؛ کاش میدونستم؛ کاش هر سه تامون ؛ من و مادر و پدرم میدونستیم... عاشق شد ؛ خیلی بچه بود هنوز؛ شونزده؛ شایدم هفده....حامله شد.مرده وادارش کرد سقط کنه.یواشکی...ما هیچی نمیدونستیم.مرده خیلی بزرگتر بود.سکوت کرد...احساس کردم دارم تمام سروهای پشت پنجره را میجوم.... دهانم تلخ شده بود و دل درد داشت از عرق کف دستم شروع میشد ؛ گفت: سقط کرد؛ بعدش یه مدت مریض شد ؛ بستریش کردیم ؛ یه اسایشگاه خوب؛ اما فرار کرد! هیچ ردی ازش پیدا نکردیم. الان هفت ساله؛ مرده رو چند بار پلیس گرفته و باز جویی کرده ؛ هیچی نمیدونه ؛مرده ؛ زن و بچه داره؛ با یه شغل مهم؛ ولی واقعا نمیدونه !...انگار راست میگه...خواهرم فرار کرده؛ اون چرا باید بدونه؟!....
📔 #او_یک_زن
🎬 #قسمت_دوازدهم
✍ #چیستایثربی
@asheghanehaye_fatima
■ #آقای_نامرئی■
#قسمت_دوازدهم
بهترین لباس هایم را پوشیده ام و راهی خیابان می شوم. دل توی دلم نیست و به شکل غیر منتظره ای می ترسم همه چیز واهی باشد یا او سر قرار نیاید. دو دلم آقای نامرئی کا سر قرار با شما حرف بزنم یا فقط نگاهتان کنم؟ به اندازه ی یک سال حرف دارم به اندازه ی یک سال باید نگاهت کنم. به دوست سیمانی و خوش قلبم می رسم، به او سلام می کنم به او که برف های صورتش در حال آب شدن است.
- امروز با او به هم رسیدنمان را جشن می گیریم. صاحب خانه ی این جشن تویی.
- عجب انتخابی!
- می دانم تو میزبان فوق العاده ای هستی.
- نه، آقای نامرئی را می گویم.
- چی؟ از کجا می شناسی؟ مگر او را دیدی؟
- بله پیش پایت اینجا بود. هانا را گذاشت و رفت.
- یعنی چه؟
می دوم و بالاتر می روم. هانا تکیه به دیوار و روی سیمانی خیس که برف هایش آب شده، نشسته است.
- هانا هانا عزیزم. او کجا رفت؟
- برایت آدرس گذاشته.
هانا را بغل می کنم جوری که هم شرمنده اش هستم و هم از دیدنش خوشحال.
- مردی قد بلند، موهای بلند...
صدای دوست سیمانی ام هست و همچنان که از او رد می شوم دارد از تو می گوید.
- پشت پارک شهدا.
این آدرس را چسباندی به هانا و گذاشتی رفتی؟ باز این قایم باشک بازی را شروع کردی؟ خدایا این دلشوره کی تمام می شود؟ قدم های عصبی و بلندم، کمی خسته ام می کند تا به پارک می رسم.
پشت پارک دقیقا کجاست؟ این چه آدرسی است؟ روی یک نیمکت، نزدیک به دیوار و ته پارک می شینم. نیمکت مثل دلاک چالاکی خستگی را از من می گیرد.
- کجایی؟
توی دلم می گویم.
- سلام
این صدای پنبه قورت داده ای را می شناسم. دنبال صدا می گردم و پشت سرم روی دیوار، مردی قد بلند با پوتین های قهو ای که پاچه های شلوار جین آبی اش روی آن جمع شده را می بینم.
- سلام.
- ببخش. خسته شدی.
- نه. خواهش.
سکوت فاصله ی بین ما را پر می کند.
- چرا پشتش را به من کرده؟
این سوالی است که از خودم می پرسم و می گویم.
- بریم دیگه
با خنده می گوید:
- کجا؟
- از این خاک غریب كه در آن هيچكسی نيست كه در بيشه عشق.
می خندد... این جاست که شاعر می گوید: "بیمار خنده های توام بیشتر بخند."
- می شه یه سوال بپرسم؟
- بپرس.
با حرص می پرسم.
- چرا برنمی گردی ببینمت.
- من یه راز دارم.
- همه مون راز داریم، همه ی آدما.
- من راز تو رو می دونم.
- از کجا؟
- از همون جایی که از بچگی می شناسمت.
- خب.
- و هزاران بار آرزو کردم که از هم جدا بشین.
- خب.
- شاید هم دعا می کردم.
- خب.
- همین دیگه. آخرین باری هست که این موضوع رو پیش می کشم و می خواهم بدونی که اصلا برام مهم نیست و همین جا فراموشش می کنم.
- آره...ممنون... اشتباه بدی بود. خودم انتخابش کردم ها. ولی نشد دیگه.
کمی مضطرب شدم. می پرسد:
- چرا جدا شدین؟
- به خاطر اخلاقم.
- تو که...
- چی؟
- تو که خیلی ماهی.
- نههه... هه هه... هنوز نشناختیم.
- چرا جدا شدین.
- دوسش نداشتم.
- خب.
- یعنی دوس نداشتم دوسش داشته باشم.
- خداروشکر.
-خب.
- خب چی؟
- رازتو چیه. ولی خیلی حرص داره تو همه چی منو می دونی و من هیچی ازت نمی دونم.
آرام آرام به طرف من برمی گردد. از پایین و کفش هایش به بالا می روم و نگاهش می کنم. از پالتوی بلند مشکی اش رد می شوم و به موهای بورش که روی شانه هایش ریخته می رسم تا اینکه...صورتش!
- این راز منه. یعنی همه ی هست و نیست من همینه. هرچی می خوای بدونی.
' چرا نقاب زدی؟
نقاب که نه، نیم نقابی سیاه که بصورت عمودی نصف صورتش را پوشانده با لبخندی نصفه و سفید رنگ. یعنی عملا سمت راست صورتش را می بینم. ( که همانم زیر تارهای مو پنهان شده و به خوبی قابل شناسایی نیست) و از قرینه ی عمودی آن، نصف دیگر صورتش نقاب دارد و نمی بینم.
- چرااا؟... اممم...نمی دونم... برای پنهون کردن.
- یعنی چی؟ چی رو قایم می کنی؟
- شاید یه زخم، شاید لکه ی ماه گرفتگی رو، شاید جذام باشه، شاید ویتیلیگو رو، شاید جای سوختگی باشه شاید یه زشتی رو...
- و شاید خودتو؟
- نه. خودم پشت آن قایم نشدم. نقابم جزیی از منه.
- برش دار
- نمی تونم.
- لطفا بردا...
- تو را به جان هردوتامون اصرار نکن. که رد خواسته ی تو عذابم میده...نمی تونم.
سکوت می کنم و می گوید:
- مشکل ساز نیست...نگران نباش.
- نیستم
- پس به چی فکر می کنی؟
- به رفتن.
- به کجا و چرا.
- هر جا. مثلا یه روستای دورافتاده. چوووون...چون نمی تونم بگم.
- من نمی تونم بیام.
- چرا؟
- من ماموریت دارم. توی همین شهر.
- چه ماموریتی؟
- شاید محافظ جان کسی باشم، شاید قهرمان کسی باشم، شاید نان آور عده ای، شاید شاد کننده ی دلی، شاید حق مظلومی را بگیر باشم، شاید خلافکاری تحت تعقیب....
- شاید هم آقای نامرئی...؟
راهم را می کشم و می آیم. می خواهم از این جا بروم اصلا باید از این شهر لعنتی بروم تا بفهمد این قدر معماگونه با من حرف نزند.
#حسین_خاموشی
@asheghanehaye_fatima
#قسمت_دوازدهم
بهترین لباس هایم را پوشیده ام و راهی خیابان می شوم. دل توی دلم نیست و به شکل غیر منتظره ای می ترسم همه چیز واهی باشد یا او سر قرار نیاید. دو دلم آقای نامرئی کا سر قرار با شما حرف بزنم یا فقط نگاهتان کنم؟ به اندازه ی یک سال حرف دارم به اندازه ی یک سال باید نگاهت کنم. به دوست سیمانی و خوش قلبم می رسم، به او سلام می کنم به او که برف های صورتش در حال آب شدن است.
- امروز با او به هم رسیدنمان را جشن می گیریم. صاحب خانه ی این جشن تویی.
- عجب انتخابی!
- می دانم تو میزبان فوق العاده ای هستی.
- نه، آقای نامرئی را می گویم.
- چی؟ از کجا می شناسی؟ مگر او را دیدی؟
- بله پیش پایت اینجا بود. هانا را گذاشت و رفت.
- یعنی چه؟
می دوم و بالاتر می روم. هانا تکیه به دیوار و روی سیمانی خیس که برف هایش آب شده، نشسته است.
- هانا هانا عزیزم. او کجا رفت؟
- برایت آدرس گذاشته.
هانا را بغل می کنم جوری که هم شرمنده اش هستم و هم از دیدنش خوشحال.
- مردی قد بلند، موهای بلند...
صدای دوست سیمانی ام هست و همچنان که از او رد می شوم دارد از تو می گوید.
- پشت پارک شهدا.
این آدرس را چسباندی به هانا و گذاشتی رفتی؟ باز این قایم باشک بازی را شروع کردی؟ خدایا این دلشوره کی تمام می شود؟ قدم های عصبی و بلندم، کمی خسته ام می کند تا به پارک می رسم.
پشت پارک دقیقا کجاست؟ این چه آدرسی است؟ روی یک نیمکت، نزدیک به دیوار و ته پارک می شینم. نیمکت مثل دلاک چالاکی خستگی را از من می گیرد.
- کجایی؟
توی دلم می گویم.
- سلام
این صدای پنبه قورت داده ای را می شناسم. دنبال صدا می گردم و پشت سرم روی دیوار، مردی قد بلند با پوتین های قهو ای که پاچه های شلوار جین آبی اش روی آن جمع شده را می بینم.
- سلام.
- ببخش. خسته شدی.
- نه. خواهش.
سکوت فاصله ی بین ما را پر می کند.
- چرا پشتش را به من کرده؟
این سوالی است که از خودم می پرسم و می گویم.
- بریم دیگه
با خنده می گوید:
- کجا؟
- از این خاک غریب كه در آن هيچكسی نيست كه در بيشه عشق.
می خندد... این جاست که شاعر می گوید: "بیمار خنده های توام بیشتر بخند."
- می شه یه سوال بپرسم؟
- بپرس.
با حرص می پرسم.
- چرا برنمی گردی ببینمت.
- من یه راز دارم.
- همه مون راز داریم، همه ی آدما.
- من راز تو رو می دونم.
- از کجا؟
- از همون جایی که از بچگی می شناسمت.
- خب.
- و هزاران بار آرزو کردم که از هم جدا بشین.
- خب.
- شاید هم دعا می کردم.
- خب.
- همین دیگه. آخرین باری هست که این موضوع رو پیش می کشم و می خواهم بدونی که اصلا برام مهم نیست و همین جا فراموشش می کنم.
- آره...ممنون... اشتباه بدی بود. خودم انتخابش کردم ها. ولی نشد دیگه.
کمی مضطرب شدم. می پرسد:
- چرا جدا شدین؟
- به خاطر اخلاقم.
- تو که...
- چی؟
- تو که خیلی ماهی.
- نههه... هه هه... هنوز نشناختیم.
- چرا جدا شدین.
- دوسش نداشتم.
- خب.
- یعنی دوس نداشتم دوسش داشته باشم.
- خداروشکر.
-خب.
- خب چی؟
- رازتو چیه. ولی خیلی حرص داره تو همه چی منو می دونی و من هیچی ازت نمی دونم.
آرام آرام به طرف من برمی گردد. از پایین و کفش هایش به بالا می روم و نگاهش می کنم. از پالتوی بلند مشکی اش رد می شوم و به موهای بورش که روی شانه هایش ریخته می رسم تا اینکه...صورتش!
- این راز منه. یعنی همه ی هست و نیست من همینه. هرچی می خوای بدونی.
' چرا نقاب زدی؟
نقاب که نه، نیم نقابی سیاه که بصورت عمودی نصف صورتش را پوشانده با لبخندی نصفه و سفید رنگ. یعنی عملا سمت راست صورتش را می بینم. ( که همانم زیر تارهای مو پنهان شده و به خوبی قابل شناسایی نیست) و از قرینه ی عمودی آن، نصف دیگر صورتش نقاب دارد و نمی بینم.
- چرااا؟... اممم...نمی دونم... برای پنهون کردن.
- یعنی چی؟ چی رو قایم می کنی؟
- شاید یه زخم، شاید لکه ی ماه گرفتگی رو، شاید جذام باشه، شاید ویتیلیگو رو، شاید جای سوختگی باشه شاید یه زشتی رو...
- و شاید خودتو؟
- نه. خودم پشت آن قایم نشدم. نقابم جزیی از منه.
- برش دار
- نمی تونم.
- لطفا بردا...
- تو را به جان هردوتامون اصرار نکن. که رد خواسته ی تو عذابم میده...نمی تونم.
سکوت می کنم و می گوید:
- مشکل ساز نیست...نگران نباش.
- نیستم
- پس به چی فکر می کنی؟
- به رفتن.
- به کجا و چرا.
- هر جا. مثلا یه روستای دورافتاده. چوووون...چون نمی تونم بگم.
- من نمی تونم بیام.
- چرا؟
- من ماموریت دارم. توی همین شهر.
- چه ماموریتی؟
- شاید محافظ جان کسی باشم، شاید قهرمان کسی باشم، شاید نان آور عده ای، شاید شاد کننده ی دلی، شاید حق مظلومی را بگیر باشم، شاید خلافکاری تحت تعقیب....
- شاید هم آقای نامرئی...؟
راهم را می کشم و می آیم. می خواهم از این جا بروم اصلا باید از این شهر لعنتی بروم تا بفهمد این قدر معماگونه با من حرف نزند.
#حسین_خاموشی
@asheghanehaye_fatima