@asheghanehaye_fatima
آمد کنارم نشست، سرش را به دامنم گذاشت، پاهاش را دراز کرد و چشم هاش را بست:
«کارم از تکیه گذشته. دلم می خواهد توی بغلت بمیرم.»
#عباس_معروفی
کتاب #سال_بلوا
آمد کنارم نشست، سرش را به دامنم گذاشت، پاهاش را دراز کرد و چشم هاش را بست:
«کارم از تکیه گذشته. دلم می خواهد توی بغلت بمیرم.»
#عباس_معروفی
کتاب #سال_بلوا
@asheghanehaye_fatima
و سالها بعد فهمیدم که مردها همهشان بچهاند، اما بعضیها ادای آدم بزرگها را درمیآورند و نمیشود بهشان اعتماد کرد، به خودشان هم دروغ میگویند.
#عباس_معروفی
کتاب #سال_بلوا
و سالها بعد فهمیدم که مردها همهشان بچهاند، اما بعضیها ادای آدم بزرگها را درمیآورند و نمیشود بهشان اعتماد کرد، به خودشان هم دروغ میگویند.
#عباس_معروفی
کتاب #سال_بلوا
@asheghanehaye_fatima
من چشمم دنبال حسینا میگشت، و هر چه بیشتر میگشتم، امیدم را بیشتر از دست میدادم. تند همه را از نظر میگذراندم، اما هیچکس به او شباهتی نداشت. هیچ آدمی نبود که چهرهای استخوانی و ظریف داشته باشد، حرفهایی بزند که از دیگران هم شنیده باشم، وقتی میخندد چانهاش کمی جمع شود و دلم براش ضعف برود. هیچکس. گفتم ای وای مگر میشود آدم بیخود و بیجهت اسیر دوتا چشم بشود؟ پس کجاست؟ انگار کسی مرا نمیدید و این من بودم که به همه نگاه میکردم و سریع میگذشتم.
#عباس_معروفی
کتاب #سال_بلوا
من چشمم دنبال حسینا میگشت، و هر چه بیشتر میگشتم، امیدم را بیشتر از دست میدادم. تند همه را از نظر میگذراندم، اما هیچکس به او شباهتی نداشت. هیچ آدمی نبود که چهرهای استخوانی و ظریف داشته باشد، حرفهایی بزند که از دیگران هم شنیده باشم، وقتی میخندد چانهاش کمی جمع شود و دلم براش ضعف برود. هیچکس. گفتم ای وای مگر میشود آدم بیخود و بیجهت اسیر دوتا چشم بشود؟ پس کجاست؟ انگار کسی مرا نمیدید و این من بودم که به همه نگاه میکردم و سریع میگذشتم.
#عباس_معروفی
کتاب #سال_بلوا