@asheghanehaye_fatima
#درد_شخصی
#افشین_مقدم
#شاهین_نجفی
با تمام ِ وجود غمگینم
مثل ِ وقتی که زن نمی سازه
مثل ِ وقتی که دوست می میره
مثل ِ وقتی که تیم می بازه
با تمام ِ وجود غمگینم
مثل ِ اوقات ِ تلخ ِ تنهایی
فکر کردن به سکس با رویا
شرم ِ احساس ِ زود ارضایی
با تمام ِ وجود غمگینم
لول ِ تریاک زیر ِ این تخته
دست و پاهامو با طناب نبند
ترک ِ اعتیاد واقعا سخته
با تمام ِ وجود غمگینم
مرگ، جزئی از آرزوم شده
بهتره، شعرمو شروع کنم
بازسیگار ِ من تموم شده:
با تمام ِ وجود غمگینم
شادی ام مال ِ سالها قبله
چشم ِ باز ایستاده می خوابم
مثل ِ اسبی که توی اسطبله
با تمام ِ وجود غمگینم
کشورم نفت به جهان می ده
شهرونداش مثل سربازن
همه چی بوی پادگان می ده
با تمام ِ وجود غمگینم
تشنه ام، مثل ِ فیل ِ بی خرطوم
رو سرابم دقیق شه چشمام
عاج ِ من خرد می شه با باتوم
با تمام ِ وجود غمگینم
حق ِ آزادیم انتزاعی شد
وای هفتاد میلیون مثل من
درد ِ شخصیم اجتماعی شد...
#افشین_مقدم
#درد_شخصی
#افشین_مقدم
#شاهین_نجفی
با تمام ِ وجود غمگینم
مثل ِ وقتی که زن نمی سازه
مثل ِ وقتی که دوست می میره
مثل ِ وقتی که تیم می بازه
با تمام ِ وجود غمگینم
مثل ِ اوقات ِ تلخ ِ تنهایی
فکر کردن به سکس با رویا
شرم ِ احساس ِ زود ارضایی
با تمام ِ وجود غمگینم
لول ِ تریاک زیر ِ این تخته
دست و پاهامو با طناب نبند
ترک ِ اعتیاد واقعا سخته
با تمام ِ وجود غمگینم
مرگ، جزئی از آرزوم شده
بهتره، شعرمو شروع کنم
بازسیگار ِ من تموم شده:
با تمام ِ وجود غمگینم
شادی ام مال ِ سالها قبله
چشم ِ باز ایستاده می خوابم
مثل ِ اسبی که توی اسطبله
با تمام ِ وجود غمگینم
کشورم نفت به جهان می ده
شهرونداش مثل سربازن
همه چی بوی پادگان می ده
با تمام ِ وجود غمگینم
تشنه ام، مثل ِ فیل ِ بی خرطوم
رو سرابم دقیق شه چشمام
عاج ِ من خرد می شه با باتوم
با تمام ِ وجود غمگینم
حق ِ آزادیم انتزاعی شد
وای هفتاد میلیون مثل من
درد ِ شخصیم اجتماعی شد...
#افشین_مقدم
@asheghanehaye_fatima
آدمها هرگز به #درد عادت نميكنند
از يك جايی به بعد ....
حوصله ی ابرازش را از دست ميدهند!
#عرفان_پاکزاد
آدمها هرگز به #درد عادت نميكنند
از يك جايی به بعد ....
حوصله ی ابرازش را از دست ميدهند!
#عرفان_پاکزاد
@asheghanehaye_fatima
مرد از یواشکی های بی شکیب قلبش ، به درد آمده بود!فکرش را بار دیگر بالا پایین کرد!سینه را ستبر و نفسش را یکنواخت...نزدیک تر رفت وآرام در گوش زن زمزمه کرد:هنوز در دلبری استادی بانو جان؟!زن که نگاهش خیره مانده بود،تعجب صدایش را خورد و گفت:آدم است دیگر!دلبری هایش روزی یخ می زنند و با بغض های نامردی عشقی،ذوب می شوند روی دلش!از دست می روند!مرد دستی به چروک های روی گونه ی زن کشید و دستش را بویید!هنوز بوی عطر گیسوانش را می داد!!چشمان معصوم زن رابوسید و گفت:ببخش بانو جان!زن بدون پاسخ هنوز خیره ،نگاهش می کرد!
مرد شکسته های دلش را جمع کرد!واین بار اندوهناک تر از همیشه،عکس تاخورده ی زن را درنزدیک ترین ناحیه به قلبش(جیب سمت چپ پیراهنش)گذاشت.
هنوز اما دردی پنهان تیر می کشید میان شادی لحظه هایش...
#آرزویزدانی_ر_ه_ا
#داستانک
#درد_پنهان
مرد از یواشکی های بی شکیب قلبش ، به درد آمده بود!فکرش را بار دیگر بالا پایین کرد!سینه را ستبر و نفسش را یکنواخت...نزدیک تر رفت وآرام در گوش زن زمزمه کرد:هنوز در دلبری استادی بانو جان؟!زن که نگاهش خیره مانده بود،تعجب صدایش را خورد و گفت:آدم است دیگر!دلبری هایش روزی یخ می زنند و با بغض های نامردی عشقی،ذوب می شوند روی دلش!از دست می روند!مرد دستی به چروک های روی گونه ی زن کشید و دستش را بویید!هنوز بوی عطر گیسوانش را می داد!!چشمان معصوم زن رابوسید و گفت:ببخش بانو جان!زن بدون پاسخ هنوز خیره ،نگاهش می کرد!
مرد شکسته های دلش را جمع کرد!واین بار اندوهناک تر از همیشه،عکس تاخورده ی زن را درنزدیک ترین ناحیه به قلبش(جیب سمت چپ پیراهنش)گذاشت.
هنوز اما دردی پنهان تیر می کشید میان شادی لحظه هایش...
#آرزویزدانی_ر_ه_ا
#داستانک
#درد_پنهان
@asheghanehaye_fatima
مرد از یواشکی های بی شکیب قلبش ، به درد آمده بود!فکرش را بار دیگر بالا پایین کرد!سینه را ستبر و نفسش را یکنواخت...نزدیک تر رفت وآرام در گوش زن زمزمه کرد:هنوز در دلبری استادی بانو جان؟!زن که نگاهش خیره مانده بود،تعجب صدایش را خورد و گفت:آدم است دیگر!دلبری هایش روزی یخ می زنند و با بغض های نامردی عشقی،ذوب می شوند روی دلش!از دست می روند!مرد دستی به چروک های روی گونه ی زن کشید و دستش را بویید!هنوز بوی عطر گیسوانش را می داد!!چشمان معصوم زن رابوسید و گفت:ببخش بانو جان!زن بدون پاسخ هنوز خیره ،نگاهش می کرد!
مرد شکسته های دلش را جمع کرد!واین بار اندوهناک تر از همیشه،عکس تاخورده ی زن را درنزدیک ترین ناحیه به قلبش(جیب سمت چپ پیراهنش)گذاشت.
هنوز اما دردی پنهان تیر می کشید میان شادی لحظه هایش...
#آرزویزدانی_ر_ه_ا
#داستانک
#درد_پنهان
مرد از یواشکی های بی شکیب قلبش ، به درد آمده بود!فکرش را بار دیگر بالا پایین کرد!سینه را ستبر و نفسش را یکنواخت...نزدیک تر رفت وآرام در گوش زن زمزمه کرد:هنوز در دلبری استادی بانو جان؟!زن که نگاهش خیره مانده بود،تعجب صدایش را خورد و گفت:آدم است دیگر!دلبری هایش روزی یخ می زنند و با بغض های نامردی عشقی،ذوب می شوند روی دلش!از دست می روند!مرد دستی به چروک های روی گونه ی زن کشید و دستش را بویید!هنوز بوی عطر گیسوانش را می داد!!چشمان معصوم زن رابوسید و گفت:ببخش بانو جان!زن بدون پاسخ هنوز خیره ،نگاهش می کرد!
مرد شکسته های دلش را جمع کرد!واین بار اندوهناک تر از همیشه،عکس تاخورده ی زن را درنزدیک ترین ناحیه به قلبش(جیب سمت چپ پیراهنش)گذاشت.
هنوز اما دردی پنهان تیر می کشید میان شادی لحظه هایش...
#آرزویزدانی_ر_ه_ا
#داستانک
#درد_پنهان
@asheghanehaye_fatima
هر کسی به اندازه ای که ما را دوست دارد باید ذهن و دلمان را اشغال کند نه به اندازه ای که ما دوستش داریم...
#صادق_کرمیار
کتاب #درد
انتشارات #عصر_داستان
هر کسی به اندازه ای که ما را دوست دارد باید ذهن و دلمان را اشغال کند نه به اندازه ای که ما دوستش داریم...
#صادق_کرمیار
کتاب #درد
انتشارات #عصر_داستان
@asheghanehaye_fatima
...که ما همچنان
می نویسیم،
که ما همچنان
در اینجا مانده ایم،
مثل درخت که مانده است ،
مثل گرسنگی
که اینجا مانده است،
مثل سنگ ها که مانده اند،
مثل #درد که مانده است
مثل #زخم
مثل #شعر
مثل #دوست_داشتن
مثل #پرنده
مثل #فکر
مثل #آرزوی_آزادی
و مثل هر چیز که از ما نشانه ای دارد...
#محمد_مختاری
...که ما همچنان
می نویسیم،
که ما همچنان
در اینجا مانده ایم،
مثل درخت که مانده است ،
مثل گرسنگی
که اینجا مانده است،
مثل سنگ ها که مانده اند،
مثل #درد که مانده است
مثل #زخم
مثل #شعر
مثل #دوست_داشتن
مثل #پرنده
مثل #فکر
مثل #آرزوی_آزادی
و مثل هر چیز که از ما نشانه ای دارد...
#محمد_مختاری