@asheghanehaye_fatima
از عکس های اینستاگرامش حالش را می فهمم، روزهایی که خوب است عکس های رنگی می گذارد، مانتوی خوشگل می پوشد و شال رنگی سر می کند، موهایش را باز می کند و از خانه اش عکس می گیرد، از کتابخانه ی پر کتابش، میزهای پر از خوراکی، عکس های خوب می گذارد، پر از طعم های دوست داشتنی و هوس انگیز. روزهایی که عاشق است، عکس های عاشقانه می گذارد، پر از آغوش هایی که آدم ها از هم سر ریز شده اند، پر از نگاه های بی قرار و دست هایی که توی هم چِفت شده اند.
یک روزهایی اما معلوم است دلتنگ است، اینستاگرامش بوی دلتنگی می دهد، بوی بی قراری و خواستن هایی که از توی عکس ها پیداست. معلوم است روز سختی را پشت سر گذاشته، دلتنگی اش را حس می کنم، حتی از توی عکس.
عکس امروزش سیاه و سفید است پشت به دوربین نشسته، تنها، موهایش را جمع کرده اما زلف های پریشانش توی هواست، چشمهایش معلوم نیست حس می کنم خیره به جلو نگاه می کند، به نقطه ایی نامعلوم زل زده، هوا ابری ست، هوای عکس هم ابری ست، سرمای عجیبی دارد عکس، یک جور حس دل گرفتگی عصر جمعه...کاش عکس فردایش خوب باشد، رنگی با همان مانتوی خوشگل!...
از دور دوستش دارم
#مریم_سمیع_زادگان
از عکس های اینستاگرامش حالش را می فهمم، روزهایی که خوب است عکس های رنگی می گذارد، مانتوی خوشگل می پوشد و شال رنگی سر می کند، موهایش را باز می کند و از خانه اش عکس می گیرد، از کتابخانه ی پر کتابش، میزهای پر از خوراکی، عکس های خوب می گذارد، پر از طعم های دوست داشتنی و هوس انگیز. روزهایی که عاشق است، عکس های عاشقانه می گذارد، پر از آغوش هایی که آدم ها از هم سر ریز شده اند، پر از نگاه های بی قرار و دست هایی که توی هم چِفت شده اند.
یک روزهایی اما معلوم است دلتنگ است، اینستاگرامش بوی دلتنگی می دهد، بوی بی قراری و خواستن هایی که از توی عکس ها پیداست. معلوم است روز سختی را پشت سر گذاشته، دلتنگی اش را حس می کنم، حتی از توی عکس.
عکس امروزش سیاه و سفید است پشت به دوربین نشسته، تنها، موهایش را جمع کرده اما زلف های پریشانش توی هواست، چشمهایش معلوم نیست حس می کنم خیره به جلو نگاه می کند، به نقطه ایی نامعلوم زل زده، هوا ابری ست، هوای عکس هم ابری ست، سرمای عجیبی دارد عکس، یک جور حس دل گرفتگی عصر جمعه...کاش عکس فردایش خوب باشد، رنگی با همان مانتوی خوشگل!...
از دور دوستش دارم
#مریم_سمیع_زادگان
@asheghanehaye_fatima
نوشته بود:« شما روان شناس هستید؟...» من با خودم فکر کردم من روانشناسِ روانِ خودم هستم.
اصلا هر آدمی بهترین روانشناس خودش است. هیچ آدمی مثل خود آدم، خودش را نمی شناسد. هر کسی می تواند به همه دروغ بگوید، نقاب بزند به چهره، فیلم بازی کند، اما نمی تواند به خودش دروغ بگوید، خودش را گول بزند. نوشته بود:« ...من با خودم مشکل دارم...» دلم می خواست برایش بنویسم:« چون با خودت مهربان نیستی، خودت را دوست نداری...» دردها از جایی شروع می شود که خودمان را نمی بینیم، خودمان را فراموش می کنیم. یادمان می رود آدم باید با خودش مهربان باشد، باید خودش را دوست داشته باشد.
اصلا" آدم باید گاهی خودش را بردارد، ببرد یک گوشه ایی دست بیندازد دور گردن خودش، خودش را ببوسد، با خودش آشتی کند، گذشته را فراموش کند حتی.
هی اشتباهش را پتک نکند، نکوبد توی سر خودش، هی با پشت دست محکم نزند توی دهان خودش، مدام به خودش سرکوفت نزند که اشتباه کردی، که باختی، که باید آن یکی راه را می رفتی، آن یکی راه را انتخاب می کردی.
آدمیزاد فراموشکار است، گاهی یادش می رود بشر جایزالخطاست، باید اشتباه کند، باید هزار راه برود و برگردد تا راه را پیدا کند، تا آدم شود.
آدمیزاد کم حافظه است، یادش می رود باید با خودش مدارا کند گاهی، نباید با خودش سخت گیر باشد، هی خودش را به چالش بکشد، گیر بدهد به خودش، به دور و برش، نباید سر خودش داد بزند، خودش را بازخواست کند هی. هی انگشت کند توی چشم و چال خودش، چشم و چال گذشته اش... آدم اگر آدم است باید حواسش به خودش باشد، با خودش مهربان باشد. خودش را دوست داشته باشد، با خودش دوست باشد.
باید گاهی پیشانی خودش را ببوسد، لُپ خودش را بکشد، بزند قد خودش، خودش را ببخشد، با خودش آشتی کند. آدمیزاد اگر روانشناس خوبی باشد چاره ایی ندارد جز اینکه با خودش آشتی کند.
#مریم_سمیع_زادگان
نوشته بود:« شما روان شناس هستید؟...» من با خودم فکر کردم من روانشناسِ روانِ خودم هستم.
اصلا هر آدمی بهترین روانشناس خودش است. هیچ آدمی مثل خود آدم، خودش را نمی شناسد. هر کسی می تواند به همه دروغ بگوید، نقاب بزند به چهره، فیلم بازی کند، اما نمی تواند به خودش دروغ بگوید، خودش را گول بزند. نوشته بود:« ...من با خودم مشکل دارم...» دلم می خواست برایش بنویسم:« چون با خودت مهربان نیستی، خودت را دوست نداری...» دردها از جایی شروع می شود که خودمان را نمی بینیم، خودمان را فراموش می کنیم. یادمان می رود آدم باید با خودش مهربان باشد، باید خودش را دوست داشته باشد.
اصلا" آدم باید گاهی خودش را بردارد، ببرد یک گوشه ایی دست بیندازد دور گردن خودش، خودش را ببوسد، با خودش آشتی کند، گذشته را فراموش کند حتی.
هی اشتباهش را پتک نکند، نکوبد توی سر خودش، هی با پشت دست محکم نزند توی دهان خودش، مدام به خودش سرکوفت نزند که اشتباه کردی، که باختی، که باید آن یکی راه را می رفتی، آن یکی راه را انتخاب می کردی.
آدمیزاد فراموشکار است، گاهی یادش می رود بشر جایزالخطاست، باید اشتباه کند، باید هزار راه برود و برگردد تا راه را پیدا کند، تا آدم شود.
آدمیزاد کم حافظه است، یادش می رود باید با خودش مدارا کند گاهی، نباید با خودش سخت گیر باشد، هی خودش را به چالش بکشد، گیر بدهد به خودش، به دور و برش، نباید سر خودش داد بزند، خودش را بازخواست کند هی. هی انگشت کند توی چشم و چال خودش، چشم و چال گذشته اش... آدم اگر آدم است باید حواسش به خودش باشد، با خودش مهربان باشد. خودش را دوست داشته باشد، با خودش دوست باشد.
باید گاهی پیشانی خودش را ببوسد، لُپ خودش را بکشد، بزند قد خودش، خودش را ببخشد، با خودش آشتی کند. آدمیزاد اگر روانشناس خوبی باشد چاره ایی ندارد جز اینکه با خودش آشتی کند.
#مریم_سمیع_زادگان
@asheghanehaye_fatima
مادر بزرگ ادبیات مخصوص به خودش را داشت. به همبرگر می گفت همبرگرد، به سطل سلط، زبانش نمی چرخید به کبریت می گفت کربیت. برای احوالپرسی كه زنگ مي زد، می گفت زنگ زده ام حالت را بگیرم. هیچوقت عادت نکردم به این جمله، بعد از شنیدنش لبخند می زدم، حالم خوب می شد. زنگ زده بود حالم را بگیرد ولی قصدش حال پرسیدن بود، برعکس بعضی از آدم ها كه تلفن می کنند، مسیج می دهند حالت را بپرسند ولی حالت را می گیرند!
#مریم_سمیع_زادگان
مادر بزرگ ادبیات مخصوص به خودش را داشت. به همبرگر می گفت همبرگرد، به سطل سلط، زبانش نمی چرخید به کبریت می گفت کربیت. برای احوالپرسی كه زنگ مي زد، می گفت زنگ زده ام حالت را بگیرم. هیچوقت عادت نکردم به این جمله، بعد از شنیدنش لبخند می زدم، حالم خوب می شد. زنگ زده بود حالم را بگیرد ولی قصدش حال پرسیدن بود، برعکس بعضی از آدم ها كه تلفن می کنند، مسیج می دهند حالت را بپرسند ولی حالت را می گیرند!
#مریم_سمیع_زادگان
@asheghanehaye_fatima
اجازه ندهیم یک رابطه که عمرش تمام شده هی کش پیدا کند تا جایی که همه ی خاطرات خوبش را هم با خودش ببرد...
ما فقط بلد شدیم یلخی عاشق شویم. یاد گرفتیم فقط عشق بورزیم. یادمان ندادند عاشق چه جور"آدمی" شویم. آغوش باز کردیم و چشم باز نکردیم، دلمان لرزید دستمان و نگاهمان، حواسمان پرت یار شد، جاده را گم کردیم. کداممان وقتی فهمید معشوق از جنس دیگری ست، چیزی نیست که او می خواست،
برگشت توی جاده خودش؟ کداممان به وقتش رشته را پاره کردیم؟
زندگی کوفتمان شد. خوشی به کاممان ماسید ولی بیرون رفتن از رابطه را یاد نگرفتیم.
تا ته داستان را از حفظیم، از تلخی ماجرا خبر داریم ولی می زنیم به دل قصه تا ذوب شویم که تا آخر آخرش را بازی کرده باشیم غافل از اینکه ته قصه، گاهی فقط حسرت منتظر ماست...
#مریم_سمیع_زادگان
_
اجازه ندهیم یک رابطه که عمرش تمام شده هی کش پیدا کند تا جایی که همه ی خاطرات خوبش را هم با خودش ببرد...
ما فقط بلد شدیم یلخی عاشق شویم. یاد گرفتیم فقط عشق بورزیم. یادمان ندادند عاشق چه جور"آدمی" شویم. آغوش باز کردیم و چشم باز نکردیم، دلمان لرزید دستمان و نگاهمان، حواسمان پرت یار شد، جاده را گم کردیم. کداممان وقتی فهمید معشوق از جنس دیگری ست، چیزی نیست که او می خواست،
برگشت توی جاده خودش؟ کداممان به وقتش رشته را پاره کردیم؟
زندگی کوفتمان شد. خوشی به کاممان ماسید ولی بیرون رفتن از رابطه را یاد نگرفتیم.
تا ته داستان را از حفظیم، از تلخی ماجرا خبر داریم ولی می زنیم به دل قصه تا ذوب شویم که تا آخر آخرش را بازی کرده باشیم غافل از اینکه ته قصه، گاهی فقط حسرت منتظر ماست...
#مریم_سمیع_زادگان
_
@asheghanehaye_fatima
آدم است دیگر، گاه فراموش میکند گاه فراموش میشود، فراموشی گاهی نعمت است و گاهی نکبت، فراموش شدن چيزی نيست که از ياد آدم برود، درديست تلخ که خوب نمیشود، میرود تا مغز استخوانت، میماند تا همیشه، تا ابد، مثل دیوار محصورت میکند، مثل زندان تنهایت، دور میشوی از خودت، از آدم ها، از خنده ها، از تمام خاطراتش...فراموش شدن مثل مردن است، عمیقتر، بدتر، دردناکتر حتی، جوری که انگار کسی تو را لگدمال میکند مثل یک برگ خشک شده پاییزی که عابران از کنارش میگذرند، مثل دستی که دراز شده و هیچکس نمی گیردش، مثل اسکناس صد تومنی شاباش روی سرامیکهای تالار، فراموش شدن تنهایی دارد، سخت است، فکر میکنی هیچوقت فراموش نمیشوی مثل دریا که قرار نیست از حافظهء ماهی پاک شود. اما دریا، توی تنگ از حافظهء ماهی پاک میشود ذره ذره، آرام آرام، جایی که ماهی توی اشک های خودش نفس بکشد، دریا از یادش میرود. دریا با آن عظمتش از یاد ماهی میرود، تو هم فراموش میشوی روزی، تمام میشوی کم کم...و تلخی داستان آنجاست که فراموش شدگان فراموش کنندگان را هرگز از یاد نمی برند...
#مریم_سمیع_زادگان
آدم است دیگر، گاه فراموش میکند گاه فراموش میشود، فراموشی گاهی نعمت است و گاهی نکبت، فراموش شدن چيزی نيست که از ياد آدم برود، درديست تلخ که خوب نمیشود، میرود تا مغز استخوانت، میماند تا همیشه، تا ابد، مثل دیوار محصورت میکند، مثل زندان تنهایت، دور میشوی از خودت، از آدم ها، از خنده ها، از تمام خاطراتش...فراموش شدن مثل مردن است، عمیقتر، بدتر، دردناکتر حتی، جوری که انگار کسی تو را لگدمال میکند مثل یک برگ خشک شده پاییزی که عابران از کنارش میگذرند، مثل دستی که دراز شده و هیچکس نمی گیردش، مثل اسکناس صد تومنی شاباش روی سرامیکهای تالار، فراموش شدن تنهایی دارد، سخت است، فکر میکنی هیچوقت فراموش نمیشوی مثل دریا که قرار نیست از حافظهء ماهی پاک شود. اما دریا، توی تنگ از حافظهء ماهی پاک میشود ذره ذره، آرام آرام، جایی که ماهی توی اشک های خودش نفس بکشد، دریا از یادش میرود. دریا با آن عظمتش از یاد ماهی میرود، تو هم فراموش میشوی روزی، تمام میشوی کم کم...و تلخی داستان آنجاست که فراموش شدگان فراموش کنندگان را هرگز از یاد نمی برند...
#مریم_سمیع_زادگان
@asheghanehaye_fatima
می دانی من هنوز عاشق رنگ سبزم؛ بنفش و آبی و زرد و سفید نمی خواهد دلم. ترجیح می دهم سیاه نپوشم گرچه چند دست لباس سیاه هم دارم توی کمدم. هنوز شیرقهوه را توی ماگ و چای را توی استکان کمرباریک دوست دارم. گفته بودم عاشق اسم ِ لچک ترنج فرش ام؟ فقط اسمش ها، طرح ترکمن را بیشتر دوست دارم... هنوز هم ویترین کتابفروشی ها میخکوبم می کند و نقره فروشی ها سرگرمم. چای خوردن را فقط با یکی دو نفر دوست دارم و آشپزی کردن را برای چند نفر. هنوز هم با دقت دستمال سفره انتخاب می کنم. اتو کردن را دوست ندارم اما ظرف شستن را چرا، از تو چه پنهان گاهی زیر لب آواز هم می خوانم وقتِ شستنِ آنها. هنوز هم گبه و گلیم و جاجیم را ترجیح می دهم به فرش ابریشم. فصل پاییز را به خاطر گل نرگس دوست دارم و میوه ی انارش. هنوز هم با وسواس هديه می خرم، کمتر از سابق سفر می روم و آن چمدان یشمی چرخدار را برده ام گذاشته ام خانه ی خواهرم. دوباره با احمد محمود دوست شده ام، شروع کرده ام به خواندن چند باره ی کتابهایش. هنوز هم وقتی قاصدک می بینم چشم هایم را می بندم و آرزو می کنم... هنوز هم اگر مژه افتاده باشد پای چشمی می گویم:« چپ یا راست؟ زود باش آرزو کن...» هنوز هم تا می توانم می خوانم و می نویسم و کمتر حرف می زنم. کم می خوابم و زیاد بیدارم. هنوز هم معتقدم آدم ها از دور قشنگ اند و زیاد بهشان نزدیک نمی شوم، دلم می خواهد همانطور قشنگ بمانند و قهرمان سازی نمی کنم. هنوز هم زیبایی ها را با دیگران تقسیم می کنم و عاشق عطر بیدمشک و نسترنم...
#مریم_سمیع_زادگان
می دانی من هنوز عاشق رنگ سبزم؛ بنفش و آبی و زرد و سفید نمی خواهد دلم. ترجیح می دهم سیاه نپوشم گرچه چند دست لباس سیاه هم دارم توی کمدم. هنوز شیرقهوه را توی ماگ و چای را توی استکان کمرباریک دوست دارم. گفته بودم عاشق اسم ِ لچک ترنج فرش ام؟ فقط اسمش ها، طرح ترکمن را بیشتر دوست دارم... هنوز هم ویترین کتابفروشی ها میخکوبم می کند و نقره فروشی ها سرگرمم. چای خوردن را فقط با یکی دو نفر دوست دارم و آشپزی کردن را برای چند نفر. هنوز هم با دقت دستمال سفره انتخاب می کنم. اتو کردن را دوست ندارم اما ظرف شستن را چرا، از تو چه پنهان گاهی زیر لب آواز هم می خوانم وقتِ شستنِ آنها. هنوز هم گبه و گلیم و جاجیم را ترجیح می دهم به فرش ابریشم. فصل پاییز را به خاطر گل نرگس دوست دارم و میوه ی انارش. هنوز هم با وسواس هديه می خرم، کمتر از سابق سفر می روم و آن چمدان یشمی چرخدار را برده ام گذاشته ام خانه ی خواهرم. دوباره با احمد محمود دوست شده ام، شروع کرده ام به خواندن چند باره ی کتابهایش. هنوز هم وقتی قاصدک می بینم چشم هایم را می بندم و آرزو می کنم... هنوز هم اگر مژه افتاده باشد پای چشمی می گویم:« چپ یا راست؟ زود باش آرزو کن...» هنوز هم تا می توانم می خوانم و می نویسم و کمتر حرف می زنم. کم می خوابم و زیاد بیدارم. هنوز هم معتقدم آدم ها از دور قشنگ اند و زیاد بهشان نزدیک نمی شوم، دلم می خواهد همانطور قشنگ بمانند و قهرمان سازی نمی کنم. هنوز هم زیبایی ها را با دیگران تقسیم می کنم و عاشق عطر بیدمشک و نسترنم...
#مریم_سمیع_زادگان
@asheghanehaye_fatima
سالهاست وقت خداحافظی می گوید : "می بینمت"
"خداحافظ" نمی گوید.
با گفتن "می بینمت" قول و قرار دیدار بعدی را می گذارد انگار،
یک طوری که ته دلت قرص می شود به دوباره دیدنش!
سفر که باشد زنگ می زند و می پرسد:
"مراقب خودت که هستی؟"
یک طوری که اگر مواظب خودت هم نباشی عذاب وجدان می گیری و سعی می کنی به مراقبت! هیچ وقت نمی گوید: "دوستت دارم"
تاکید می کند که: "می دانی که دوستت دارم"
یک جوری که از هر دوستت دارمی قشنگ تر است! بعضی آدم ها حرف نمی زنند،
با کلمات بازی می کنند،
راحت خرجشان نمی کنند.
شعرشان می کنند، دلنشین تر، مهربان تر
حتی، مادری می کنند برای کلمات!
مثل مادر همین امروز صبح،
با موهای سفید نقره ایش،
وقتی مهربان نگاهم کرد و گفت: "تو که اینجا باشی پیر نمی شوم"
خصلت مادرها همین است گویا،
بلدند شعر کنند جملات را ...
#مریم_سمیع_زادگان
سالهاست وقت خداحافظی می گوید : "می بینمت"
"خداحافظ" نمی گوید.
با گفتن "می بینمت" قول و قرار دیدار بعدی را می گذارد انگار،
یک طوری که ته دلت قرص می شود به دوباره دیدنش!
سفر که باشد زنگ می زند و می پرسد:
"مراقب خودت که هستی؟"
یک طوری که اگر مواظب خودت هم نباشی عذاب وجدان می گیری و سعی می کنی به مراقبت! هیچ وقت نمی گوید: "دوستت دارم"
تاکید می کند که: "می دانی که دوستت دارم"
یک جوری که از هر دوستت دارمی قشنگ تر است! بعضی آدم ها حرف نمی زنند،
با کلمات بازی می کنند،
راحت خرجشان نمی کنند.
شعرشان می کنند، دلنشین تر، مهربان تر
حتی، مادری می کنند برای کلمات!
مثل مادر همین امروز صبح،
با موهای سفید نقره ایش،
وقتی مهربان نگاهم کرد و گفت: "تو که اینجا باشی پیر نمی شوم"
خصلت مادرها همین است گویا،
بلدند شعر کنند جملات را ...
#مریم_سمیع_زادگان
@asheghanehaye_fatima
تا به حال با کسی همسفر شدهاید، صبحانه بخورد بپرسد ناهار چه بخوریم، ناهار بخورد بپرسد شام چه بخوریم؟ شام هم بخورد و نگران صبحانه فردا باشد؟ چند وقت پیش سفری پیش آمد، با یک گروه همسفر شدم، یک خانمی توی گروه بود نیقلیان، مثل مداد. خوب هم میخورد، اما مدام نگران وعده بعدی بود. سالها پیش، یک دوستی داشتم هر روز صبح، نگران زنگ میزد که فلانی، اگر فلانی نباشد من میمیرم، شوهرش را میگفت. من هر روز دلداریاش میدادم که نگران نباش، نمیمیری. یک روز به شوخی گفتم همان بهتر که او نباشد و تو بمیری، که اگر او باشد هم تو، با این ترسهایت میمیری. امروز مثنوی معنوی را که ورق میزدم یادشان افتادم، هم آن همسفرم، هم آن دوست قدیمی. مثنوی یک قصهای دارد حکایت یک گاو است که از صبح تا شب، توی یک جزیره سبزِ خوش آب و علف مشغول چراست. خوب میچرد، خوب میخورد، چاق و فربه میشود، بعد شب تا صبح از نگرانی اینکه فردا چه بخورد، هرچه به تناش گوشت شده بود، آب میشود. حکایت آن گاو، حکایت دل نگرانیهای بیخود ما آدمهاست. حکایت همان ترسهایی، که هیچوقت اتفاق نمیافتد، فقط لحظههایمان را هدر میدهد. یک روز چشم باز میکنی، به خودت میآیی، میبینی عمری در ترس گذشته و تو لذتی از روزهایت نبردی. معتاد شدهایم، عادت کردهایم هر روز یک دلمشغولی پیدا کنیم. یک روز غصه گذشته رهایمان نمیکند، یک روز دلواپسی فردا. مدتی است فکرم مشغول این تک بیت «باید پارو نزد وا داد» شده است. خوب است گاهی، دلمان را به دریا بزنیم، توکل کنیم و امیدوار باشیم موج بعدی که میآید ما را به جاهای خوب خوب میرساند. باور کنید همان فکرش هم خوب است، شما را به جاهای خوب خوب میرساند.
#مریم_سمیع_زادگان
تا به حال با کسی همسفر شدهاید، صبحانه بخورد بپرسد ناهار چه بخوریم، ناهار بخورد بپرسد شام چه بخوریم؟ شام هم بخورد و نگران صبحانه فردا باشد؟ چند وقت پیش سفری پیش آمد، با یک گروه همسفر شدم، یک خانمی توی گروه بود نیقلیان، مثل مداد. خوب هم میخورد، اما مدام نگران وعده بعدی بود. سالها پیش، یک دوستی داشتم هر روز صبح، نگران زنگ میزد که فلانی، اگر فلانی نباشد من میمیرم، شوهرش را میگفت. من هر روز دلداریاش میدادم که نگران نباش، نمیمیری. یک روز به شوخی گفتم همان بهتر که او نباشد و تو بمیری، که اگر او باشد هم تو، با این ترسهایت میمیری. امروز مثنوی معنوی را که ورق میزدم یادشان افتادم، هم آن همسفرم، هم آن دوست قدیمی. مثنوی یک قصهای دارد حکایت یک گاو است که از صبح تا شب، توی یک جزیره سبزِ خوش آب و علف مشغول چراست. خوب میچرد، خوب میخورد، چاق و فربه میشود، بعد شب تا صبح از نگرانی اینکه فردا چه بخورد، هرچه به تناش گوشت شده بود، آب میشود. حکایت آن گاو، حکایت دل نگرانیهای بیخود ما آدمهاست. حکایت همان ترسهایی، که هیچوقت اتفاق نمیافتد، فقط لحظههایمان را هدر میدهد. یک روز چشم باز میکنی، به خودت میآیی، میبینی عمری در ترس گذشته و تو لذتی از روزهایت نبردی. معتاد شدهایم، عادت کردهایم هر روز یک دلمشغولی پیدا کنیم. یک روز غصه گذشته رهایمان نمیکند، یک روز دلواپسی فردا. مدتی است فکرم مشغول این تک بیت «باید پارو نزد وا داد» شده است. خوب است گاهی، دلمان را به دریا بزنیم، توکل کنیم و امیدوار باشیم موج بعدی که میآید ما را به جاهای خوب خوب میرساند. باور کنید همان فکرش هم خوب است، شما را به جاهای خوب خوب میرساند.
#مریم_سمیع_زادگان
@asheghanehaye_fatima
پرسید فرق بین دوست و رفیق، گفتم دوست فقط یک آشناست، یک همکار، یک همکلاسی، حتی یک همسایه گاهی یک همسفر، شاید حتی یک همراه، یک همراه از سرکوچه تا دم خانه مثلا
دوستی یک آشنایی ست که با یک سلام شروع می شود گاهی خداحافظی نگفته تمام می شود.
یک اشتباه از دوست بیگانه می سازد اما رفاقت ریشه دارد
به روز و ماه و سال نیست، گاهی در یک آن، یک لحظه ریشه می دواند، می رود تا مغز استخوانت، توی تمام جانت، دلت را قرص می کند رفیق به بودنش، به ماندنش، به رفاقتش، دوباره پرسید فرقش؟
گفتم به هر کس نمی گویی رفیق، رفیق یک جوری آرام جان است، قرار است، دنیا دنیا، دریا دریا هم که فاصله باشد از این قاره تا آن قاره رفیق رفیق می ماند
که برای رفاقت نیازی به شباهت نیست.
#مریم_سمیع_زادگان
پرسید فرق بین دوست و رفیق، گفتم دوست فقط یک آشناست، یک همکار، یک همکلاسی، حتی یک همسایه گاهی یک همسفر، شاید حتی یک همراه، یک همراه از سرکوچه تا دم خانه مثلا
دوستی یک آشنایی ست که با یک سلام شروع می شود گاهی خداحافظی نگفته تمام می شود.
یک اشتباه از دوست بیگانه می سازد اما رفاقت ریشه دارد
به روز و ماه و سال نیست، گاهی در یک آن، یک لحظه ریشه می دواند، می رود تا مغز استخوانت، توی تمام جانت، دلت را قرص می کند رفیق به بودنش، به ماندنش، به رفاقتش، دوباره پرسید فرقش؟
گفتم به هر کس نمی گویی رفیق، رفیق یک جوری آرام جان است، قرار است، دنیا دنیا، دریا دریا هم که فاصله باشد از این قاره تا آن قاره رفیق رفیق می ماند
که برای رفاقت نیازی به شباهت نیست.
#مریم_سمیع_زادگان
@asheghanehaye_fatima
ساعت دوازده شب است. او مولانا می خواند و من رمان ورق می زنم. سرش را از روی کتاب بلند می کند و می گوید:« گرسنه ام. نیمرو بخوریم؟...» می خندم که بخوریم اما تو درست کن. بلند می شود می رود سمت آشپزخانه. همانطوری که روغن را از توی کابینت برمی دارد و توی ماهی تابه می ریزد، می گوید:« خودت حس می کنی چقدر فرق کرده ایی؟ یادت هست از ساعت هشت شب به بعد خوردن تعطیل می شد؟ اگر می خواستی بروی مهمانی از صبح لب به غذا نمی زدی!...» لبخند می زنم، گذشته با دور تند می آید جلوی چشمانم، سکانس به سکانس، فریم به فریم، از یک جایی به بعد لبخند می زنم، از همان جا که دیگر نه منتقدی هست نه ممیزی. امسال چهل و پنج ساله می شوم اما چهار سال است زندگی می کنم. چهار سال است برای خودم زندگی می کنم. تحسین دیگران برای هیکل و مدل لباس و رنگ موهایم برایم مهم نیست. چهار سال است لباسی که دوست دارم می پوشم حتی اگر چاق تر نشانم دهد، گشاد، رها، آزاد. همان رنگی که دوست دارم، شاد. چهار سال است جاهایی که دوست دارم می روم. با آدم هایی که دوست دارم نشست و برخاست می کنم. برای خودم زندگی می کنم نه دیگران. چهار سال است توی خانه ی ما غذاها اسم ندارند، من غذایی که دوست دارم با هر قانون نانوشته ایی که دارم می پزم. سیب زمینی و تخم مرغ تصمیم نمی گیرند که کوکو شوند برای شام، من هر طور دلم بخواهم کوکو درست می کنم حتی اگر دیگران بگویند این اسمش کوکو نیست.
از یک جایی به بعد آرامش دست خودمان است، خودمان آن را می سازیم. این به هر سازی رقصیدن برای جلب رضایت دیگران خیلی خوب است، هنر آدم های منعطف است، کار هر کسی هم نیست، قبول! اما اگر قرار به رقص است حداقل سازش را خودمان انتخاب کنیم، برای خودمان زندگی کنیم. متراژ خانه و ماشین خوب و کار مناسب و پول زیاد اگر به قصد کور کردن دیگران باشد، رفاه ظاهری هم به همراه بیاورد، آرامش حقیقی نمی آورد. خوشبختی و خوشحالی یک جایی توی دل آدم هاست. همین جا، به همین نزدیکی!
نیمرو رو با همان تابه می گذارد وسط میز. می گوید:« تنهایی نمی چسبید، خوب است که همراهی!...»
#مریم_سمیع_زادگان
ساعت دوازده شب است. او مولانا می خواند و من رمان ورق می زنم. سرش را از روی کتاب بلند می کند و می گوید:« گرسنه ام. نیمرو بخوریم؟...» می خندم که بخوریم اما تو درست کن. بلند می شود می رود سمت آشپزخانه. همانطوری که روغن را از توی کابینت برمی دارد و توی ماهی تابه می ریزد، می گوید:« خودت حس می کنی چقدر فرق کرده ایی؟ یادت هست از ساعت هشت شب به بعد خوردن تعطیل می شد؟ اگر می خواستی بروی مهمانی از صبح لب به غذا نمی زدی!...» لبخند می زنم، گذشته با دور تند می آید جلوی چشمانم، سکانس به سکانس، فریم به فریم، از یک جایی به بعد لبخند می زنم، از همان جا که دیگر نه منتقدی هست نه ممیزی. امسال چهل و پنج ساله می شوم اما چهار سال است زندگی می کنم. چهار سال است برای خودم زندگی می کنم. تحسین دیگران برای هیکل و مدل لباس و رنگ موهایم برایم مهم نیست. چهار سال است لباسی که دوست دارم می پوشم حتی اگر چاق تر نشانم دهد، گشاد، رها، آزاد. همان رنگی که دوست دارم، شاد. چهار سال است جاهایی که دوست دارم می روم. با آدم هایی که دوست دارم نشست و برخاست می کنم. برای خودم زندگی می کنم نه دیگران. چهار سال است توی خانه ی ما غذاها اسم ندارند، من غذایی که دوست دارم با هر قانون نانوشته ایی که دارم می پزم. سیب زمینی و تخم مرغ تصمیم نمی گیرند که کوکو شوند برای شام، من هر طور دلم بخواهم کوکو درست می کنم حتی اگر دیگران بگویند این اسمش کوکو نیست.
از یک جایی به بعد آرامش دست خودمان است، خودمان آن را می سازیم. این به هر سازی رقصیدن برای جلب رضایت دیگران خیلی خوب است، هنر آدم های منعطف است، کار هر کسی هم نیست، قبول! اما اگر قرار به رقص است حداقل سازش را خودمان انتخاب کنیم، برای خودمان زندگی کنیم. متراژ خانه و ماشین خوب و کار مناسب و پول زیاد اگر به قصد کور کردن دیگران باشد، رفاه ظاهری هم به همراه بیاورد، آرامش حقیقی نمی آورد. خوشبختی و خوشحالی یک جایی توی دل آدم هاست. همین جا، به همین نزدیکی!
نیمرو رو با همان تابه می گذارد وسط میز. می گوید:« تنهایی نمی چسبید، خوب است که همراهی!...»
#مریم_سمیع_زادگان
@asheghanehaye_fatima
توی تاکسی، وسط دو خانم موبایل به دست نشسته بودم. صورت خانم دست راستی کامل روی صفحه ی موبایل اش بود، نوک انگشت اش را مدام روی صفحه تکان می داد و تند تند چیزی را تایپ می کرد. خانم دست چپی انگشت اش را از پایین صفحه موبایل، هی هل می داد به بالا، معلوم بود دنبال چیزی می گردد. شاید هم داشت صفحه ی ایسنتاگرامش را چک می کرد، نمی دانم... به شوخی از خانم دست راستی پرسیدم: « توی مهمانی هم موبایل را همراه می بری؟» لبخند زد، به موبایل اش اشاره کرد و گفت: « این نباشد من فلجم!...» دوستی می گفت: « یادم نیست سال ها قبل بدون موبایل و اینترنت و کامپیوتر چه می کردیم؟!» من ولی یادم هست...
جنگ که شروع شد، بابا روی تمام پنجره های بزرگ خانه چسب زد، دو تا چسب ضربدری بلند. تلویزیون خانه را هم برد و گذاشت توی اتاق مهمان، اتاق را آماده کرد برای دور هم نشینی های شبانه. دیوارهای اتاق مهمان نارنجی بود، یک نارنجی خوشرنگ. شب که می شد همه، یک جا جمع می شدیم، برای ما که توی یک خانه ی در اندشت بزرگ می شدیم، جمع شدنمان توی یک اتاق، یک امتیاز بود، یک بهانه برای کنار هم بودن. دیدن سریال ها، « ارتش سری »، « آینه »، « اوشین»، « بادبانهای برآفراشته»، راستی « ایزما » خاطرتان هست؟....
دقیق که نگاه می کنم می بینم حس من به این سریال ها، یک حس معمولی نیست. جنسش یک جنس خاصی است. از همان تیتراژ تا قسمت آخر، معجونی ست از خاطره، خاطرات کودکی، پدر، مادر، خواهر، برادر. خاطره خوب است حتی اگر تو را یاد « جنگ » بیاندازد.
دیشب نقد کتابی را می خواندم، منتقد گله کرده بود از نویسنده که این خانم هنوز توی دهه ی شصت زندگی می کند، بعد من پیش خودم فکر کردم کداممان توی آن دهه زندگی نمی کنیم؟! آن روزها که اینترنت و موبایل و کامپیوتر نبود، جنگ هم بود، ما به هم نزدیک تر بودیم، نبودیم؟...
#مریم_سمیع_زادگان
توی تاکسی، وسط دو خانم موبایل به دست نشسته بودم. صورت خانم دست راستی کامل روی صفحه ی موبایل اش بود، نوک انگشت اش را مدام روی صفحه تکان می داد و تند تند چیزی را تایپ می کرد. خانم دست چپی انگشت اش را از پایین صفحه موبایل، هی هل می داد به بالا، معلوم بود دنبال چیزی می گردد. شاید هم داشت صفحه ی ایسنتاگرامش را چک می کرد، نمی دانم... به شوخی از خانم دست راستی پرسیدم: « توی مهمانی هم موبایل را همراه می بری؟» لبخند زد، به موبایل اش اشاره کرد و گفت: « این نباشد من فلجم!...» دوستی می گفت: « یادم نیست سال ها قبل بدون موبایل و اینترنت و کامپیوتر چه می کردیم؟!» من ولی یادم هست...
جنگ که شروع شد، بابا روی تمام پنجره های بزرگ خانه چسب زد، دو تا چسب ضربدری بلند. تلویزیون خانه را هم برد و گذاشت توی اتاق مهمان، اتاق را آماده کرد برای دور هم نشینی های شبانه. دیوارهای اتاق مهمان نارنجی بود، یک نارنجی خوشرنگ. شب که می شد همه، یک جا جمع می شدیم، برای ما که توی یک خانه ی در اندشت بزرگ می شدیم، جمع شدنمان توی یک اتاق، یک امتیاز بود، یک بهانه برای کنار هم بودن. دیدن سریال ها، « ارتش سری »، « آینه »، « اوشین»، « بادبانهای برآفراشته»، راستی « ایزما » خاطرتان هست؟....
دقیق که نگاه می کنم می بینم حس من به این سریال ها، یک حس معمولی نیست. جنسش یک جنس خاصی است. از همان تیتراژ تا قسمت آخر، معجونی ست از خاطره، خاطرات کودکی، پدر، مادر، خواهر، برادر. خاطره خوب است حتی اگر تو را یاد « جنگ » بیاندازد.
دیشب نقد کتابی را می خواندم، منتقد گله کرده بود از نویسنده که این خانم هنوز توی دهه ی شصت زندگی می کند، بعد من پیش خودم فکر کردم کداممان توی آن دهه زندگی نمی کنیم؟! آن روزها که اینترنت و موبایل و کامپیوتر نبود، جنگ هم بود، ما به هم نزدیک تر بودیم، نبودیم؟...
#مریم_سمیع_زادگان