@asheghanehaye_fatima
#فصل_پنجم
تمامِ روز زمزمهام شعر بود و ،
بغضِ پرندهای که از شانهام به جانم مینشست
از شانهای که بارهای زیادیست ،
دستانِ مردی را به رویش دوست داشته که شبیه داستانِ کوچِ پرستو تنهاست .
و بالهایش تفسیرِ واژگانِ شعری از من است ،
که لغت به لغتش را بوسیدهام
تا به وقتِ خواندنش آرامِ جانی از تو شود که تا همیشههای دور ،
متعلق به احساسِ من است .
مژگانِ لبریز از اشک را به نگاهِ خاطرهای خوش کردهام که خاکخوردهی دستانِ قلبِ توست .
قلبی که جایگاهش ،
سینهی من و
زنی که باورش ،
احساسِ توست
من تو را به روزهایی نشان دادهام ،
که وعدهی بهار ،
از پنجرهی چشمانت سر میزند و ،
زمستان ،
همیشه پس از تو اتفاق افتاده است .
وهمِ پاییز را به آغوشِ پرندهای رسانده بودم
که پیچکِ بهار بر بال و پرِ خشکیدهاش ،
فصلِ پنجمی از زندگیست .
فصلی که تنها با تکرارِ تو آغاز میشود و
با تو تمام میشود .
از همان روزهای خوبِ خواستنی
از همان شب تا صبحهای بیداری
از همان نفس که بگیرمت به لب ،
تا همین احساسِ با من بودنت
تا همین دوست داشتنِ محض
تا ساحلی که دوباره باید ،
به رویش ایستاد تا نگاهِ دریا
خالی از گذشتههای دردی که کشیدیم به جان .
که شاید اینبار ،
ترسی از مهآلودِ شب
لرزه بر هیچکجای من نیندازد
اگر تو را ،
پشتِ این ترسهای گریهدار
احساس کنم
#مرجان_پورشریفی
#شاید_اینبار
#فصل_پنجم
تمامِ روز زمزمهام شعر بود و ،
بغضِ پرندهای که از شانهام به جانم مینشست
از شانهای که بارهای زیادیست ،
دستانِ مردی را به رویش دوست داشته که شبیه داستانِ کوچِ پرستو تنهاست .
و بالهایش تفسیرِ واژگانِ شعری از من است ،
که لغت به لغتش را بوسیدهام
تا به وقتِ خواندنش آرامِ جانی از تو شود که تا همیشههای دور ،
متعلق به احساسِ من است .
مژگانِ لبریز از اشک را به نگاهِ خاطرهای خوش کردهام که خاکخوردهی دستانِ قلبِ توست .
قلبی که جایگاهش ،
سینهی من و
زنی که باورش ،
احساسِ توست
من تو را به روزهایی نشان دادهام ،
که وعدهی بهار ،
از پنجرهی چشمانت سر میزند و ،
زمستان ،
همیشه پس از تو اتفاق افتاده است .
وهمِ پاییز را به آغوشِ پرندهای رسانده بودم
که پیچکِ بهار بر بال و پرِ خشکیدهاش ،
فصلِ پنجمی از زندگیست .
فصلی که تنها با تکرارِ تو آغاز میشود و
با تو تمام میشود .
از همان روزهای خوبِ خواستنی
از همان شب تا صبحهای بیداری
از همان نفس که بگیرمت به لب ،
تا همین احساسِ با من بودنت
تا همین دوست داشتنِ محض
تا ساحلی که دوباره باید ،
به رویش ایستاد تا نگاهِ دریا
خالی از گذشتههای دردی که کشیدیم به جان .
که شاید اینبار ،
ترسی از مهآلودِ شب
لرزه بر هیچکجای من نیندازد
اگر تو را ،
پشتِ این ترسهای گریهدار
احساس کنم
#مرجان_پورشریفی
#شاید_اینبار
@asheghanehaye_fatima
#فصل_پنجم
تمامِ روز زمزمهام شعر بود و ،
بغضِ پرندهای که از شانهام به جانم مینشست
از شانهای که بارهای زیادیست ،
دستانِ مردی را به رویش دوست داشته که شبیه داستانِ کوچِ پرستو تنهاست .
و بالهایش تفسیرِ واژگانِ شعری از من است ،
که لغت به لغتش را بوسیدهام
تا به وقتِ خواندنش آرامِ جانی از تو شود که تا همیشههای دور ،
متعلق به احساسِ من است .
مژگانِ لبریز از اشک را به نگاهِ خاطرهای خوش کردهام که خاکخوردهی دستانِ قلبِ توست .
قلبی که جایگاهش ،
سینهی من و
زنی که باورش ،
احساسِ توست
من تو را به روزهایی نشان دادهام ،
که وعدهی بهار ،
از پنجرهی چشمانت سر میزند و ،
زمستان ،
همیشه پس از تو اتفاق افتاده است .
وهمِ پاییز را به آغوشِ پرندهای رسانده بودم
که پیچکِ بهار بر بال و پرِ خشکیدهاش ،
فصلِ پنجمی از زندگیست .
فصلی که تنها با تکرارِ تو آغاز میشود و
با تو تمام میشود .
از همان روزهای خوبِ خواستنی
از همان شب تا صبحهای بیداری
از همان نفس که بگیرمت به لب ،
تا همین احساسِ با من بودنت
تا همین دوست داشتنِ محض
تا ساحلی که دوباره باید ،
به رویش ایستاد تا نگاهِ دریا
خالی از گذشتههای دردی که کشیدیم به جان .
که شاید اینبار ،
ترسی از مهآلودِ شب
لرزه بر هیچکجای من نیندازد
اگر تو را ،
پشتِ این ترسهای گریهدار
احساس کنم
#مرجان_پورشریفی
#شاید_اینبار
#فصل_پنجم
تمامِ روز زمزمهام شعر بود و ،
بغضِ پرندهای که از شانهام به جانم مینشست
از شانهای که بارهای زیادیست ،
دستانِ مردی را به رویش دوست داشته که شبیه داستانِ کوچِ پرستو تنهاست .
و بالهایش تفسیرِ واژگانِ شعری از من است ،
که لغت به لغتش را بوسیدهام
تا به وقتِ خواندنش آرامِ جانی از تو شود که تا همیشههای دور ،
متعلق به احساسِ من است .
مژگانِ لبریز از اشک را به نگاهِ خاطرهای خوش کردهام که خاکخوردهی دستانِ قلبِ توست .
قلبی که جایگاهش ،
سینهی من و
زنی که باورش ،
احساسِ توست
من تو را به روزهایی نشان دادهام ،
که وعدهی بهار ،
از پنجرهی چشمانت سر میزند و ،
زمستان ،
همیشه پس از تو اتفاق افتاده است .
وهمِ پاییز را به آغوشِ پرندهای رسانده بودم
که پیچکِ بهار بر بال و پرِ خشکیدهاش ،
فصلِ پنجمی از زندگیست .
فصلی که تنها با تکرارِ تو آغاز میشود و
با تو تمام میشود .
از همان روزهای خوبِ خواستنی
از همان شب تا صبحهای بیداری
از همان نفس که بگیرمت به لب ،
تا همین احساسِ با من بودنت
تا همین دوست داشتنِ محض
تا ساحلی که دوباره باید ،
به رویش ایستاد تا نگاهِ دریا
خالی از گذشتههای دردی که کشیدیم به جان .
که شاید اینبار ،
ترسی از مهآلودِ شب
لرزه بر هیچکجای من نیندازد
اگر تو را ،
پشتِ این ترسهای گریهدار
احساس کنم
#مرجان_پورشریفی
#شاید_اینبار