@Asheghanehaye_fatima
ساعت
به وقت صبح
۴ بود... نبود؟
که دامن بلند گلدارت را پوشیده بودی...
برای قراری که بی قرارت کرده بود!
مرد لاغری که پیاده شد
میخواست به احترام آن هم زیبایی
کلاه از سرش بردارد...
بگذارد روی سر تنهایی اش...
می خواست از سحر_گاهی که سالها
توی جیب های پیراهن اش پنهان بود
کمی به تاریکی رو به زوال شهر بپاشد.
نه...!
قرار نبود در قرار اول
زیبایی سرکشت را
مثل گله ی اسب های وحشی
توی سینه ام
شیهه_وار رها کنی!
و از چموشی مادیان که بی محابا می تازید
مرا زیر سُم_ضربه های کتانی ات
خُرد
خُرد
خُرد و خاک...
چند دویدن بیشتر نمانده تا سحر
چند شیهه تا سپیده دم
و از تکه ی کوچکی که باقی مانده قلبم است
چیزی نخواهد ماند...
من یک اعدامی ام!
محکوم به عدم
و اعدامی ها همیشه
سحرگاهان
مرگ را ملاقات می کنند.
#حمید_جدیدی
#غروب_نوشت
ساعت
به وقت صبح
۴ بود... نبود؟
که دامن بلند گلدارت را پوشیده بودی...
برای قراری که بی قرارت کرده بود!
مرد لاغری که پیاده شد
میخواست به احترام آن هم زیبایی
کلاه از سرش بردارد...
بگذارد روی سر تنهایی اش...
می خواست از سحر_گاهی که سالها
توی جیب های پیراهن اش پنهان بود
کمی به تاریکی رو به زوال شهر بپاشد.
نه...!
قرار نبود در قرار اول
زیبایی سرکشت را
مثل گله ی اسب های وحشی
توی سینه ام
شیهه_وار رها کنی!
و از چموشی مادیان که بی محابا می تازید
مرا زیر سُم_ضربه های کتانی ات
خُرد
خُرد
خُرد و خاک...
چند دویدن بیشتر نمانده تا سحر
چند شیهه تا سپیده دم
و از تکه ی کوچکی که باقی مانده قلبم است
چیزی نخواهد ماند...
من یک اعدامی ام!
محکوم به عدم
و اعدامی ها همیشه
سحرگاهان
مرگ را ملاقات می کنند.
#حمید_جدیدی
#غروب_نوشت