@asheghanehaye_fatima
#زادروزم
به از این دنیا رفتَنم تبریک بگویید
که به این دنیا آمدنم
جز درد مرا هیچ نداشت
روزگاریست بر این زمینِ ناهموار
دانههای دلم را دانهدانه
به عمیقِ خاکی فرو میبرم
که جز درد و تباهی
هیچ نمیرویَد
من به پای گلی آفتابم را سوزاندم
که آسمان را نمیشناخت
من به دانههای خاکی متعلق شدم
که از این دنیا
جز تباهی شکوفهای نداد
من از نور بُریدم که تاریکش نباشد
من از پا افتادم که راه بیفتد
از منِ دیروز
اینروزهای قد کشیدن مانده است و
دستی بر پیشانیِ اشتباه
که کجاست آن گلِ دیروز
که کجاست رفیقِ دیروز
ساقهای به جا مانده از من
در هایهای خطِ افق
هم عرضِ با مردن
هم راهِ تا رفتن
من از تمامِ خاکِ عشق
گوری ساختهام بر رویای بهشت
که من به دستانم خدا دادم
که دانهدانه اشک شدم
من عمیقتر از عشق
خاک خوردم و بزرگ شدم
قبل از تو
قبل از تمامِ این ویرانی
به گورِ آرزوهایم ،
وعدهی مرگ دادم
و حالا کنارِ قبرِ دستساختهام
به رنگِ شیونِ یک زنِ خاکخورده
زندگی را به دستانِ پستِ تقدیر ،
پَس دادم
#مرجان_پورشریفی
#زادروزم
به از این دنیا رفتَنم تبریک بگویید
که به این دنیا آمدنم
جز درد مرا هیچ نداشت
روزگاریست بر این زمینِ ناهموار
دانههای دلم را دانهدانه
به عمیقِ خاکی فرو میبرم
که جز درد و تباهی
هیچ نمیرویَد
من به پای گلی آفتابم را سوزاندم
که آسمان را نمیشناخت
من به دانههای خاکی متعلق شدم
که از این دنیا
جز تباهی شکوفهای نداد
من از نور بُریدم که تاریکش نباشد
من از پا افتادم که راه بیفتد
از منِ دیروز
اینروزهای قد کشیدن مانده است و
دستی بر پیشانیِ اشتباه
که کجاست آن گلِ دیروز
که کجاست رفیقِ دیروز
ساقهای به جا مانده از من
در هایهای خطِ افق
هم عرضِ با مردن
هم راهِ تا رفتن
من از تمامِ خاکِ عشق
گوری ساختهام بر رویای بهشت
که من به دستانم خدا دادم
که دانهدانه اشک شدم
من عمیقتر از عشق
خاک خوردم و بزرگ شدم
قبل از تو
قبل از تمامِ این ویرانی
به گورِ آرزوهایم ،
وعدهی مرگ دادم
و حالا کنارِ قبرِ دستساختهام
به رنگِ شیونِ یک زنِ خاکخورده
زندگی را به دستانِ پستِ تقدیر ،
پَس دادم
#مرجان_پورشریفی
@asheghanehaye_fatima
#فصل_پنجم
تمامِ روز زمزمهام شعر بود و ،
بغضِ پرندهای که از شانهام به جانم مینشست
از شانهای که بارهای زیادیست ،
دستانِ مردی را به رویش دوست داشته که شبیه داستانِ کوچِ پرستو تنهاست .
و بالهایش تفسیرِ واژگانِ شعری از من است ،
که لغت به لغتش را بوسیدهام
تا به وقتِ خواندنش آرامِ جانی از تو شود که تا همیشههای دور ،
متعلق به احساسِ من است .
مژگانِ لبریز از اشک را به نگاهِ خاطرهای خوش کردهام که خاکخوردهی دستانِ قلبِ توست .
قلبی که جایگاهش ،
سینهی من و
زنی که باورش ،
احساسِ توست
من تو را به روزهایی نشان دادهام ،
که وعدهی بهار ،
از پنجرهی چشمانت سر میزند و ،
زمستان ،
همیشه پس از تو اتفاق افتاده است .
وهمِ پاییز را به آغوشِ پرندهای رسانده بودم
که پیچکِ بهار بر بال و پرِ خشکیدهاش ،
فصلِ پنجمی از زندگیست .
فصلی که تنها با تکرارِ تو آغاز میشود و
با تو تمام میشود .
از همان روزهای خوبِ خواستنی
از همان شب تا صبحهای بیداری
از همان نفس که بگیرمت به لب ،
تا همین احساسِ با من بودنت
تا همین دوست داشتنِ محض
تا ساحلی که دوباره باید ،
به رویش ایستاد تا نگاهِ دریا
خالی از گذشتههای دردی که کشیدیم به جان .
که شاید اینبار ،
ترسی از مهآلودِ شب
لرزه بر هیچکجای من نیندازد
اگر تو را ،
پشتِ این ترسهای گریهدار
احساس کنم
#مرجان_پورشریفی
#شاید_اینبار
#فصل_پنجم
تمامِ روز زمزمهام شعر بود و ،
بغضِ پرندهای که از شانهام به جانم مینشست
از شانهای که بارهای زیادیست ،
دستانِ مردی را به رویش دوست داشته که شبیه داستانِ کوچِ پرستو تنهاست .
و بالهایش تفسیرِ واژگانِ شعری از من است ،
که لغت به لغتش را بوسیدهام
تا به وقتِ خواندنش آرامِ جانی از تو شود که تا همیشههای دور ،
متعلق به احساسِ من است .
مژگانِ لبریز از اشک را به نگاهِ خاطرهای خوش کردهام که خاکخوردهی دستانِ قلبِ توست .
قلبی که جایگاهش ،
سینهی من و
زنی که باورش ،
احساسِ توست
من تو را به روزهایی نشان دادهام ،
که وعدهی بهار ،
از پنجرهی چشمانت سر میزند و ،
زمستان ،
همیشه پس از تو اتفاق افتاده است .
وهمِ پاییز را به آغوشِ پرندهای رسانده بودم
که پیچکِ بهار بر بال و پرِ خشکیدهاش ،
فصلِ پنجمی از زندگیست .
فصلی که تنها با تکرارِ تو آغاز میشود و
با تو تمام میشود .
از همان روزهای خوبِ خواستنی
از همان شب تا صبحهای بیداری
از همان نفس که بگیرمت به لب ،
تا همین احساسِ با من بودنت
تا همین دوست داشتنِ محض
تا ساحلی که دوباره باید ،
به رویش ایستاد تا نگاهِ دریا
خالی از گذشتههای دردی که کشیدیم به جان .
که شاید اینبار ،
ترسی از مهآلودِ شب
لرزه بر هیچکجای من نیندازد
اگر تو را ،
پشتِ این ترسهای گریهدار
احساس کنم
#مرجان_پورشریفی
#شاید_اینبار
@asheghanehaye_fatima
#سی_سالگیها
باید سی سالگیات را پنجاه سال گذرانده باشی ،
تا شاید درک کنی از تمامِ خانه چرا کنجِ تنهایی و از تمامِ فنجانها همان شکستهی یادگاری عزیزتر است ،
تا شاید بفهمی چرا آسمان هرجا که باشی همان آسمان است و باران تنها بهانهایست شبیه شعرهای شاملو ، تا که زنی شبیه آیدا در آغوش درد مردی گریه کند .
باید یک سی و چند سالهی غمدیده باشی تا درک کنی ، مادر و پدر از آنچه کتابها میگویند مهربانترند ،
که از کودکانِ خیابانی باید معنای خانه را سوال کرد و از حرکتِ آرام حلزونهای باغچه ، خانه به دوشی را میشود فهمید ،
باید خیلی بیشتر از سی سالت گذشته باشد ،
تا شاید بفهمی چشمها چه میگویند که چروکِ کنار لبهای مادر چه عمقِ دردناکی دارد و چرخاندنِ کلیدِ خانه به دست عشقت معنای آمدن را تفهیم میکند .
اینکه گلدان سفالی شکستهی گوشهی بالکن از تنهایی شکسته و هیچ بذری ،
خاک تنهاییاش را گلدار نکرده است ،
و تنهایی تعبیریست که باید خیلی از روزها و شبهای زندگیات بگذرد چیزی شبیه چند عمر را سپری کنی تا درک کنی صدای غمگینِ بسته شدنِ در ،
چه التماسی به وسعتِ یک ماندن است
که تکرارِ صبح را به جان بخری و شب را با چشمهای باز سحر کنی .
باید خیلی بیشتر از سنت زندگی کرده باشی تا مُهرِ تقدیر را به روی پیشانیات احساس کنی و صلح با زندگی را به جنگهای سکوت ترجیح دهی ،
و باید پیرِ دردهایت شده باشی ،
تا یک انحنای رو به بالای لبهایت را ستایش کنی و صدای بلندِ خندههایت را به گوش دنیایی برسانی که نه تو را و نه هیچکس دیگری را با خنده به وجودش راه نداده است .
#مرجان_پورشریفی
#سی_سالگیها
باید سی سالگیات را پنجاه سال گذرانده باشی ،
تا شاید درک کنی از تمامِ خانه چرا کنجِ تنهایی و از تمامِ فنجانها همان شکستهی یادگاری عزیزتر است ،
تا شاید بفهمی چرا آسمان هرجا که باشی همان آسمان است و باران تنها بهانهایست شبیه شعرهای شاملو ، تا که زنی شبیه آیدا در آغوش درد مردی گریه کند .
باید یک سی و چند سالهی غمدیده باشی تا درک کنی ، مادر و پدر از آنچه کتابها میگویند مهربانترند ،
که از کودکانِ خیابانی باید معنای خانه را سوال کرد و از حرکتِ آرام حلزونهای باغچه ، خانه به دوشی را میشود فهمید ،
باید خیلی بیشتر از سی سالت گذشته باشد ،
تا شاید بفهمی چشمها چه میگویند که چروکِ کنار لبهای مادر چه عمقِ دردناکی دارد و چرخاندنِ کلیدِ خانه به دست عشقت معنای آمدن را تفهیم میکند .
اینکه گلدان سفالی شکستهی گوشهی بالکن از تنهایی شکسته و هیچ بذری ،
خاک تنهاییاش را گلدار نکرده است ،
و تنهایی تعبیریست که باید خیلی از روزها و شبهای زندگیات بگذرد چیزی شبیه چند عمر را سپری کنی تا درک کنی صدای غمگینِ بسته شدنِ در ،
چه التماسی به وسعتِ یک ماندن است
که تکرارِ صبح را به جان بخری و شب را با چشمهای باز سحر کنی .
باید خیلی بیشتر از سنت زندگی کرده باشی تا مُهرِ تقدیر را به روی پیشانیات احساس کنی و صلح با زندگی را به جنگهای سکوت ترجیح دهی ،
و باید پیرِ دردهایت شده باشی ،
تا یک انحنای رو به بالای لبهایت را ستایش کنی و صدای بلندِ خندههایت را به گوش دنیایی برسانی که نه تو را و نه هیچکس دیگری را با خنده به وجودش راه نداده است .
#مرجان_پورشریفی