عاشقانه های فاطیما
809 subscribers
21.2K photos
6.47K videos
276 files
2.94K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
@asheghanehaye_fatima



At midnight, in Flamingo,
the dark palms are clicking in the wind,
an unabashed eroticism.

Far off in the red mangroves
an alligator has heaved himself
onto a hummock of grass
and lies there, studying his poems.

Consider the sins, all seven all deadly!
Ah, the difficulty of my life so far!

This afternoon, in the velvet waters,
hundreds of white birds!
What a holy and sensual splashing!

Soon the driven sea will come
lashing around the blue
islands of the sunrise.
If you were here,
if I could touch you,
my hands would begin to sing...

#Mary_Oliver

نیمه های شب در فلامینگو
شاخه های تاریک نخل ها با باد به هم در آمیخته اند
معاشعه ای گستاخانه!

در آن دور ها در میان چندل های سرخ(نوعی گیاه درختچه مانند)
تمساحی از پشته های علف بالا می خزد سینه کشان،
و آن جا برای خواندن شعرش لم می دهد.

گناهان مرا، همان هفت گناه مهلک مرا رسیدگی کن
آه بنگر، مشکلات زندگی مرا تا بدین لحظه!

در این پسین زیبا،
در میان آب های نرم ومخملین،
ببین صدها پرنده ی سپید را،
صدای مقدس در عین حال هوس انگیز ِقطرات آب را بشنو،

به زودی دریای آبی مواج سر خواهد رسید
و زیر تازیانه خواهد گرفت
جزایر آبی آفتاب را.

اگر اینجا بودی،
اگر می شد که تو را لمس کنم،
دستانم دوباره از سر می گرفت ترانه ای دیگر را...



#مری_اولیور
#شاعر_امریکا 🇺🇸
ترجمه :
#محمد_حسین_بهرامیان
@asheghanehaye_fatima



می پرسم از اندوه نایابی که او را برد
از هاله مه توی مهتابی که او را برد
این بیت ، بند دوم یک آه سایشگاه
او میخکوب عکس بی قابی که او را برد
می پرسمش از دور ، از دیروز ، از دریا
از موج خیز سرد سیلابی که او را برد
اول نگاهم می کند - گفتم ، روانی نیست -
می گوید از شب های شادابی که او را برد :
من را سوارِ ... یک سمند بی پلاک آمد
داماد ... من ای کاش ... سهرابی که او را برد
چیزی نمی فهمم از این بی سطر نامفهوم
او خود ولی می گوید از آبی که او را برد :
سهراب نام دوست ... بیچاره لیلا هم
من ... بین ما روزی شکرآبی ... که او را برد
هی رفتم و هی آمدم بی کودکی ها ... ها
افتاده بودم در همان تابی که او را برد
دختر فراری ها برایش پارک آوردند
لیلا نبود آن بید لرزابی که او را برد
یک هشت شنبه ... ساعت فردا ... پری روزا
با من قرار مانتویی آبی که او را برد
از آستانه تا خود دروازه خندیدیم
هی گفت از هر در سخن ... بابی که او را برد
این آخرین دیدار ما ... مرفین اگر ... بی او
می پیچدم در خلسه خوابی که او را برد
مثل پسینِ سالمندی های یکشنبه
افتاده بودم کنج زندابی که او را برد
زن های فامیل آمدند از بوق بوق شهر
دیدم عروس و تور و قلّابی که او را برد
زن ها به رسم ایل بر آنش ... سپندیدم
هی سوختم بی رسم و آدابی که او را برد
دف می خورد حالا تمام شهر بی تنبود
کِل می خورم بی زخم مضرابی که او را برد
***
من راوی این قصّه ام از متن می آیم
می گفتم از مردی و سیلابی که او را برد
از آه سایشگاه او تا خانه لیلا
می تابدم مهتاب بی تابی که او را برد
او خود منم ، من اویم و آیینه می داند
آهی که من را سوخت ، گردابی که او را برد
من خواب می دیدم ، همان خوابی که او را دید
من خواب می بردم ، همان خوابی که او را برد
من سوارِ ... یک سمند بی پلاک ... آمد
من عاشقش بودم ، نه سهرابی که او را برد ...

#محمد_حسین_بهرامیان
@asheghanehaye_fatima


می ترسم از صدا، که صدا عاشقت بشود

این سوت کوچه گرد رها عاشقت بشود

گفتم به باد بگویم تو را... نه... ترسیدم

این گرد باد  سر به هوا عاشقت بشود

پوشیده ای سفید،کجا سبز من! نکند

نار و ترنج باغ صفا عاشقت بشود

بگذار دل به دل غنچه ها ولی نگذار

پروانه سوز خانه ی ما عاشقت بشود

حالا تو گوش کن به غمم شهربانو! تا

در قصه هام شاه و گدا عاشقت بشود

بالا نگاه نکن آفتاب لایق نیست

می ترسم آن بلند بلا عاشقت بشود

مال منی تو، چنان مال من که می ترسم

حتی خدا نکرده خدا عاشقت بشود

خورشید قصه ی مادر بزرگ یادت هست؟

خورشیدمی تو ،ماه چرا عاشقت بشود

وقتی نشسته این منِ خاکی به پای غمت

باز این گدای بی سر و پا عاشقت بشود؟

عمری است گوش به زنگم، چرا؟...که نگذارم

حتی درنگ ثانیه ها عاشقت بشود..

#محمد_حسین_بهرامیان