@asheghanehaye_fatima
اولین باری که بعد از کلی وقت دیدمش، وقتی یک جوراهایی هنوز دلخور بودیم و سرسنگین، گفتم "اگه یه روزی بفهمی من یه مریضی خیلی سخت دارم چیکار میکنی؟" اخم کرد و پرسید "یعنی چی؟" دوباره گفتم "یعنی همین دیگه، فکر کن من الان بیمارم، مریضیم هم خیلی سخت و حتی... کشنده ست."
فنجان چایش را گذاشت روی میز و زل زد در چشمهایم. با لحنی نگران پرسید "یعنی چی این حرفا؟؟ طوری شده؟!"
لبخند زدم: "بابا فقط دارم یه سوال می پرسم" بعد فنجان چایم را زیر نگاه ادامه دار و غمگینش سر کشیدم و دیگر به موضوع ادامه ندادم.
آن روز تا آخرین لحظه ی با هم بودنمان تمام حواسش به من و حرفهایی که میزدم بود. البته فکرش درگیر بود و گاهی می گفت "ببخشید، حواسم نبود، دوباره بگو" هر بار هم که خطابش می کردم با "جانم؟ جانم؟" جواب می داد و حتی لحظه ای دستم را رها نمی کرد.
وقتی داشتیم دیدار آن روز را به پایان می بردیم گفتم "من امروز فقط یه سوال پرسیدم، منظوری نداشتم، حالم هم خوبه، چرا جوری رفتار میکردی انگار این اخرین باره که منو میبینی؟"
گفت "میدونم. اگرم مریض بودی هرگز به من نمی گفتی. امروز که داشتم میومدم پیشت، سه نفرو دیدم با هم بودن، یکی شون جدا شد داشت از خیابون رد میشد، یه موتور زد بهش. سالم موند، ولی می تونست نمونه."
نگاهم کرد "اگه الان که از هم جدا شدیم، موقع رد شدن از خیابون، یه ماشین..."
دستم را فشرد "نمی خوام حسرت بخورم"
#آنا_جمشیدی
اولین باری که بعد از کلی وقت دیدمش، وقتی یک جوراهایی هنوز دلخور بودیم و سرسنگین، گفتم "اگه یه روزی بفهمی من یه مریضی خیلی سخت دارم چیکار میکنی؟" اخم کرد و پرسید "یعنی چی؟" دوباره گفتم "یعنی همین دیگه، فکر کن من الان بیمارم، مریضیم هم خیلی سخت و حتی... کشنده ست."
فنجان چایش را گذاشت روی میز و زل زد در چشمهایم. با لحنی نگران پرسید "یعنی چی این حرفا؟؟ طوری شده؟!"
لبخند زدم: "بابا فقط دارم یه سوال می پرسم" بعد فنجان چایم را زیر نگاه ادامه دار و غمگینش سر کشیدم و دیگر به موضوع ادامه ندادم.
آن روز تا آخرین لحظه ی با هم بودنمان تمام حواسش به من و حرفهایی که میزدم بود. البته فکرش درگیر بود و گاهی می گفت "ببخشید، حواسم نبود، دوباره بگو" هر بار هم که خطابش می کردم با "جانم؟ جانم؟" جواب می داد و حتی لحظه ای دستم را رها نمی کرد.
وقتی داشتیم دیدار آن روز را به پایان می بردیم گفتم "من امروز فقط یه سوال پرسیدم، منظوری نداشتم، حالم هم خوبه، چرا جوری رفتار میکردی انگار این اخرین باره که منو میبینی؟"
گفت "میدونم. اگرم مریض بودی هرگز به من نمی گفتی. امروز که داشتم میومدم پیشت، سه نفرو دیدم با هم بودن، یکی شون جدا شد داشت از خیابون رد میشد، یه موتور زد بهش. سالم موند، ولی می تونست نمونه."
نگاهم کرد "اگه الان که از هم جدا شدیم، موقع رد شدن از خیابون، یه ماشین..."
دستم را فشرد "نمی خوام حسرت بخورم"
#آنا_جمشیدی
@asheghanehaye_fatima
یه روزایی هست که آدم خل میشه،
بهانه گیر میشه.
این وقتا فقط یه نفر رو میخواد
که باشه و بهانه هاشو بفهمه
و حالشو خوب کنه.
میدونی؟
این روزا و بهانه ها سریع میگذرن و تموم میشن.
اما حس و حالی که اون یه نفر تو اون روز به آدم داده هیچوقت فراموش نمیشه.
هیچوقت.......
#آنا_جمشیدی
یه روزایی هست که آدم خل میشه،
بهانه گیر میشه.
این وقتا فقط یه نفر رو میخواد
که باشه و بهانه هاشو بفهمه
و حالشو خوب کنه.
میدونی؟
این روزا و بهانه ها سریع میگذرن و تموم میشن.
اما حس و حالی که اون یه نفر تو اون روز به آدم داده هیچوقت فراموش نمیشه.
هیچوقت.......
#آنا_جمشیدی