@asheghanehaye_fatima
دارد صدایت میزنم... بشنو صدایم را!
بیرون بکش از زندگی و مرگ! پایم را
داری کنار شوهرت از بغض میمیری
شبها که از درد تو میگیرم کجایم را
هر بوسهات یک قسمت از کا/بوسهایم شد
از ابتدا معلوم بودم انتهایم را
در هر خیابان گریه کردم، گریه من را کرد!
شاید ببیند شوهر تو اشکهایم را
هیچم! ولی دارم عزیزم «هیچ» را از تو
مستیم از نوشابهی مشکیست یا از تو؟!
.
دارم تلو... دارم تلو... از «نیستی» مستم
حالا «دکارت» مسخره ثابت کند «هستم»!
.
«بودم!» بله! مثل جهانی از تصوّرها
«بودم!» بله! در رختخوابت، توی خرخرها
.
«بودم» شبیه رفتنت هر صبح از پیشم
«بودم» شبیه مشت کوبیدن به آجرها
حالا منم! که پاک کرده ردّپایم را
میکوبم از شبها به تو سردردهایم را
با تخت صحبت میکنم از فرط تنهایی
«هستم!» ولی در یاد تو وقت خودارضایی
.
«بودم!» کنار شوهری که عاشقِ زن بود
خاموش کردم برق را... تکلیف، روشن بود
خاموش ماندم از فشار بوسه بر لبهام
از چشمهای بچّهات! که بچّهی من بود!!
.
خاموش ماندم مثل یک محکوم به اعدام
خاموش/ ماندی توی گریه... وقت رفتن بود...
.
روشن شدم مثل چراغی آنورِ دیوار
سیگار با سیگار با سیگار با سیگار
میریخت اشک و ریملت بر سینهی لختم
با دست لرزانت برایش شام میپختم
روحت دو قسمت شد... میان ما ترک خوردی
خوردی به لبهایم... مرا نان و نمک خوردی
بوسیدمت، بوسیدمت، بوسیدمت از دور
هر شب کتک خوردی، کتک خوردی، کتک خوردی
راه فراری نیست از این خواب پیچاپیچ
از هیچ در رفتم برای گم شدن در هیچ!
بالا بیاور آسمان را از خدا، از من
مستیت از نوشابهی مشکیست یا از من؟!
.
دست مرا از دورهای دووور میگیری
داری تلو... داری تلو... از درد میمیری
خاموش گریه میکنی بر سینهی دیوار
با بغض روشن میکنی سیگار با سیگار
باید بخوابی توی آغوشی که مجبوری
داری تنت را داخل حمّام میشوری!
با گریه، با خون، با صدای شوهرت در تخت
کز میکند کنج خودش این سایهی بدبخت
.
«من» باختم... اما کسی جز «ما» نخواهد برد
بوی مرا این آب و صابونها نخواهد برد
جای مرا خالی بکن وقتِ هماغوشی
از بچّهای که سقط کردی در فراموشی
از شوهرت، از هر نفس، از سردی لبهات
جای مرا خالی بکن در گوشهی شبهات
حس کن مرا که دست برده داخل گیست
حس کن مرا بر لکههای بالش خیست
حس کن مرا در «دوستت دارم» درِ گوشت
حس کن مرا در شیطنتهایم در آغوشت!
حس کن مرا در آخرین سطر از تشنّجهام
حس کن مرا... حس کن مرا... که مثل تو تنهام!
حس کن مرا و ذوب شو در داغی دستم
بگذار تا دنیا بداند «هستی» و «هستم»
.
#سیدمهدی_موسوی
دارد صدایت میزنم... بشنو صدایم را!
بیرون بکش از زندگی و مرگ! پایم را
داری کنار شوهرت از بغض میمیری
شبها که از درد تو میگیرم کجایم را
هر بوسهات یک قسمت از کا/بوسهایم شد
از ابتدا معلوم بودم انتهایم را
در هر خیابان گریه کردم، گریه من را کرد!
شاید ببیند شوهر تو اشکهایم را
هیچم! ولی دارم عزیزم «هیچ» را از تو
مستیم از نوشابهی مشکیست یا از تو؟!
.
دارم تلو... دارم تلو... از «نیستی» مستم
حالا «دکارت» مسخره ثابت کند «هستم»!
.
«بودم!» بله! مثل جهانی از تصوّرها
«بودم!» بله! در رختخوابت، توی خرخرها
.
«بودم» شبیه رفتنت هر صبح از پیشم
«بودم» شبیه مشت کوبیدن به آجرها
حالا منم! که پاک کرده ردّپایم را
میکوبم از شبها به تو سردردهایم را
با تخت صحبت میکنم از فرط تنهایی
«هستم!» ولی در یاد تو وقت خودارضایی
.
«بودم!» کنار شوهری که عاشقِ زن بود
خاموش کردم برق را... تکلیف، روشن بود
خاموش ماندم از فشار بوسه بر لبهام
از چشمهای بچّهات! که بچّهی من بود!!
.
خاموش ماندم مثل یک محکوم به اعدام
خاموش/ ماندی توی گریه... وقت رفتن بود...
.
روشن شدم مثل چراغی آنورِ دیوار
سیگار با سیگار با سیگار با سیگار
میریخت اشک و ریملت بر سینهی لختم
با دست لرزانت برایش شام میپختم
روحت دو قسمت شد... میان ما ترک خوردی
خوردی به لبهایم... مرا نان و نمک خوردی
بوسیدمت، بوسیدمت، بوسیدمت از دور
هر شب کتک خوردی، کتک خوردی، کتک خوردی
راه فراری نیست از این خواب پیچاپیچ
از هیچ در رفتم برای گم شدن در هیچ!
بالا بیاور آسمان را از خدا، از من
مستیت از نوشابهی مشکیست یا از من؟!
.
دست مرا از دورهای دووور میگیری
داری تلو... داری تلو... از درد میمیری
خاموش گریه میکنی بر سینهی دیوار
با بغض روشن میکنی سیگار با سیگار
باید بخوابی توی آغوشی که مجبوری
داری تنت را داخل حمّام میشوری!
با گریه، با خون، با صدای شوهرت در تخت
کز میکند کنج خودش این سایهی بدبخت
.
«من» باختم... اما کسی جز «ما» نخواهد برد
بوی مرا این آب و صابونها نخواهد برد
جای مرا خالی بکن وقتِ هماغوشی
از بچّهای که سقط کردی در فراموشی
از شوهرت، از هر نفس، از سردی لبهات
جای مرا خالی بکن در گوشهی شبهات
حس کن مرا که دست برده داخل گیست
حس کن مرا بر لکههای بالش خیست
حس کن مرا در «دوستت دارم» درِ گوشت
حس کن مرا در شیطنتهایم در آغوشت!
حس کن مرا در آخرین سطر از تشنّجهام
حس کن مرا... حس کن مرا... که مثل تو تنهام!
حس کن مرا و ذوب شو در داغی دستم
بگذار تا دنیا بداند «هستی» و «هستم»
.
#سیدمهدی_موسوی
مامان! تمام زندگیام درد میکند
دارد چه کار با خودش این مرد میکند؟!
دارد مرا شبیه همان بچّهی لجوج
که تا همیشه گریه نمیکرد میکند!
این باد از کدام جهنّم رسیده است
که برگ، برگ، برگ مرا زرد میکند
هی میرسد به نقطهی پایان، به خودکشی
یک لحظه مکث، بعد عقبگرد میکند
ابریست غوطهور وسط خوابهای مرد
که آتشِ نگاهِ مرا سرد میکند
بیفایدهست سعی کنم مثلتان شوم
دنیای خوب! باز مرا طرد میکند
هی فکر میکنم… و به جایی نمیرسم
هی فکر میکنم… و سرم درد میکند...
#سیدمهدی_موسوی
@asheghanehaye_fatima
دارد چه کار با خودش این مرد میکند؟!
دارد مرا شبیه همان بچّهی لجوج
که تا همیشه گریه نمیکرد میکند!
این باد از کدام جهنّم رسیده است
که برگ، برگ، برگ مرا زرد میکند
هی میرسد به نقطهی پایان، به خودکشی
یک لحظه مکث، بعد عقبگرد میکند
ابریست غوطهور وسط خوابهای مرد
که آتشِ نگاهِ مرا سرد میکند
بیفایدهست سعی کنم مثلتان شوم
دنیای خوب! باز مرا طرد میکند
هی فکر میکنم… و به جایی نمیرسم
هی فکر میکنم… و سرم درد میکند...
#سیدمهدی_موسوی
@asheghanehaye_fatima
از آن شراب که از چشمهات مانده به یاد
به من زیاد بده
رها کن آن موها را دوباره در دلِ باد
مرا به باد بده
نگاه میکنم و غیر تو نمیبینم
که در میانِ تنی
دلم هوای تو را کرده است و غمگینم
اگرچه پیشِ منی
نگاه کن وسطِ گریه کردن و گِلهها
دو چشمِ مستم را
تو در کنار منی پشتِ مرز و فاصلهها
بگیر دستم را
بده شراب، به این شوقِ در تنم باقی
مرا تصوّر کن
از آن شراب که داری به چشمها ساقی!
پیاله را پُر کن
از آنچه در وسطِ اشکهات میریزی
در این پیاله بریز
دلم گرفته شبیهِ غروبِ پاییزی
دلم گرفته عزیز!
کجاست حسّ فراموشیِ تهِ مستی؟!
به من شراب بده
سؤال میکنم از تو که پاسخم هستی
به من جواب بده...
.
#سیدمهدی_موسوی
@asheghanehaye_fatima
به من زیاد بده
رها کن آن موها را دوباره در دلِ باد
مرا به باد بده
نگاه میکنم و غیر تو نمیبینم
که در میانِ تنی
دلم هوای تو را کرده است و غمگینم
اگرچه پیشِ منی
نگاه کن وسطِ گریه کردن و گِلهها
دو چشمِ مستم را
تو در کنار منی پشتِ مرز و فاصلهها
بگیر دستم را
بده شراب، به این شوقِ در تنم باقی
مرا تصوّر کن
از آن شراب که داری به چشمها ساقی!
پیاله را پُر کن
از آنچه در وسطِ اشکهات میریزی
در این پیاله بریز
دلم گرفته شبیهِ غروبِ پاییزی
دلم گرفته عزیز!
کجاست حسّ فراموشیِ تهِ مستی؟!
به من شراب بده
سؤال میکنم از تو که پاسخم هستی
به من جواب بده...
.
#سیدمهدی_موسوی
@asheghanehaye_fatima
مرا در خانهای بیپنجره، بیدر... بغل کردی
مرا که سوختم، از لای خاکستر بغل کردی
مرا با دستهایت مثل یک دیوار پوشاندی
تنم را مثل یک نوزادِ بیمادر بغل کردی
مرا که یخ زدم از ترس، از تردید، از تبعید
شبیه آتشی در سردیِ آذر بغل کردی
مرا که داشتم میمردم از فرطِ خداحافظ
بغل کردی... برای دفعهی آخر بغل کردی...
بغل کردی شبیه ساحل غمگین که دریا را
شبیه کوچهای خلوت که تنهاییِ سگها را
بغل کردی شبیه حسّ متروکی که بینام است
ریاضیدان خوشبختی که حل کرده معمّا را
بغل کردی و با لبخند غمگینت به من گفتی
نمیفهمد کسی هرگز دلیل گریهی ما را
من از دنیای امن تو به آغوش خطر رفتم
من از آنچه توانم بود، حتی بیشتر رفتم
زمین را داخل سلّولِ زندان کندم و کندم
به یک زندانِ دیگر، آنورِ تبعید دررفتم
تو ماندی مثل یک ویرانه بعد از جنگ، تو ماندی
تو ماندی خسته و دلتنگ امّا من سفر رفتم
سفر کردم از آن آتش که در تقدیر پروانهست
سفر کردم از آن خانه که تنها اسم آن خانهست
سفر آن پیک آخر در میان مستی و گیجیست
سفر آغاز راهی نیست بلکه مرگِ تدریجیست
تمام قصهام یک خط میان رنج و رفتن بود
کنار ساکهایی که پر از تنهایی من بود
تمام قصهام جنگیدنِ با دستِ خالی بود
تمام قصهام امّید به روزی خیالی بود
تمام قصهام رؤیای دودی در هواکش بود!
تقلا کردنِ کابوسِ هر شب روی بالش بود
به شب زل میزدم تا صبح و تنها گریه میکردم
شبیه شمع، قطره قطره خود را گریه میکردم
تبِ چرخیدنی بیانتها در گردبادم بود
دلم یک هیچچی میخواست که آنهم زیادم بود!
نه سیب و گندم و شیطان مقصر بود، نه حوّا
که تبعید از ازل تا به عدم، تقدیر آدم بود
من اینجا یکبهیک از یاد بردم هرچه بودم را
فقط اسم تو یادم بود چون اسم تو یادم بود!
که یادم مانده من را داخل طوفان بغل کردی
شبیه حسّ یک انسان به یک انسان بغل کردی
شبیه آخرین چیزی که از یک خاطره ماندهست
شبیه عکسی از یک خانهی ویران بغل کردی
مرا که خسته بودم، تشنه بودم، بیهدف بودم
شبیه سایهای در ظهر تابستان بغل کردی
نبودی و تمام راه با من بود آغوشت
مرا از لحظهی آغاز تا پایان بغل کردی
تو را مانند بالش در پریشانی بغل کردم
تو را مانند کوهی قبل ویرانی بغل کردم
تو را با گریهای یکریز و طولانی بغل کردم
تو را آنجور که تنها تو میدانی بغل کردم...
#سیدمهدی_موسوی
@asheghanehaye_fatima
مرا که سوختم، از لای خاکستر بغل کردی
مرا با دستهایت مثل یک دیوار پوشاندی
تنم را مثل یک نوزادِ بیمادر بغل کردی
مرا که یخ زدم از ترس، از تردید، از تبعید
شبیه آتشی در سردیِ آذر بغل کردی
مرا که داشتم میمردم از فرطِ خداحافظ
بغل کردی... برای دفعهی آخر بغل کردی...
بغل کردی شبیه ساحل غمگین که دریا را
شبیه کوچهای خلوت که تنهاییِ سگها را
بغل کردی شبیه حسّ متروکی که بینام است
ریاضیدان خوشبختی که حل کرده معمّا را
بغل کردی و با لبخند غمگینت به من گفتی
نمیفهمد کسی هرگز دلیل گریهی ما را
من از دنیای امن تو به آغوش خطر رفتم
من از آنچه توانم بود، حتی بیشتر رفتم
زمین را داخل سلّولِ زندان کندم و کندم
به یک زندانِ دیگر، آنورِ تبعید دررفتم
تو ماندی مثل یک ویرانه بعد از جنگ، تو ماندی
تو ماندی خسته و دلتنگ امّا من سفر رفتم
سفر کردم از آن آتش که در تقدیر پروانهست
سفر کردم از آن خانه که تنها اسم آن خانهست
سفر آن پیک آخر در میان مستی و گیجیست
سفر آغاز راهی نیست بلکه مرگِ تدریجیست
تمام قصهام یک خط میان رنج و رفتن بود
کنار ساکهایی که پر از تنهایی من بود
تمام قصهام جنگیدنِ با دستِ خالی بود
تمام قصهام امّید به روزی خیالی بود
تمام قصهام رؤیای دودی در هواکش بود!
تقلا کردنِ کابوسِ هر شب روی بالش بود
به شب زل میزدم تا صبح و تنها گریه میکردم
شبیه شمع، قطره قطره خود را گریه میکردم
تبِ چرخیدنی بیانتها در گردبادم بود
دلم یک هیچچی میخواست که آنهم زیادم بود!
نه سیب و گندم و شیطان مقصر بود، نه حوّا
که تبعید از ازل تا به عدم، تقدیر آدم بود
من اینجا یکبهیک از یاد بردم هرچه بودم را
فقط اسم تو یادم بود چون اسم تو یادم بود!
که یادم مانده من را داخل طوفان بغل کردی
شبیه حسّ یک انسان به یک انسان بغل کردی
شبیه آخرین چیزی که از یک خاطره ماندهست
شبیه عکسی از یک خانهی ویران بغل کردی
مرا که خسته بودم، تشنه بودم، بیهدف بودم
شبیه سایهای در ظهر تابستان بغل کردی
نبودی و تمام راه با من بود آغوشت
مرا از لحظهی آغاز تا پایان بغل کردی
تو را مانند بالش در پریشانی بغل کردم
تو را مانند کوهی قبل ویرانی بغل کردم
تو را با گریهای یکریز و طولانی بغل کردم
تو را آنجور که تنها تو میدانی بغل کردم...
#سیدمهدی_موسوی
@asheghanehaye_fatima
تو غمگین و زیبا شبیه غروبی
تو هر کار با من کنی، باز خوبی!
تو قفلی! که دنیا زده بر گلویم
گله دارم امّا نباید بگویم
تو آن لحظهی مکث... قبل از شکستی!
تو تاریخِ زیباییِ محض! هستی
تو یک بوی خوش در خیابانِ اصلی
تو نوری که دائم به خورشید وصلی
تو آرامش خواب در بازوانم
تو تنها دلیلی که زنده بمانم
تو آیینهای! خالی از خشم و کینه
بغل کن مرا و بچسبان به سینه
تو وِردِ منی توی این شهر سنگی!
بغل کن مرا جای هر قرص رنگی
بیا تا که این کوه از هم نپاشد!
بمان تا تهِ قصّهمان خوب باشد...
.
#سیدمهدی_موسوی
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
تو هر کار با من کنی، باز خوبی!
تو قفلی! که دنیا زده بر گلویم
گله دارم امّا نباید بگویم
تو آن لحظهی مکث... قبل از شکستی!
تو تاریخِ زیباییِ محض! هستی
تو یک بوی خوش در خیابانِ اصلی
تو نوری که دائم به خورشید وصلی
تو آرامش خواب در بازوانم
تو تنها دلیلی که زنده بمانم
تو آیینهای! خالی از خشم و کینه
بغل کن مرا و بچسبان به سینه
تو وِردِ منی توی این شهر سنگی!
بغل کن مرا جای هر قرص رنگی
بیا تا که این کوه از هم نپاشد!
بمان تا تهِ قصّهمان خوب باشد...
.
#سیدمهدی_موسوی
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
🍃آسرو
شعر و غزل امروز
@asru1
سبزه ها را گره زدم به غمت
غم از صبر، بیشتر شده ام
سال تحویل زندگیت به هیچ
سیزده های در به در شده ام
سفره ای از سکوت می چینم
خسته از انتظار و دوری ها
سال هایی که آتشم زده اند
وسط چارشنبه سوری ها
بچه بودم... و غیر عیدی و عشق
بچه ها از جهان چه داشته اند؟!
در گوشم فرشته ها گفتند
لای قرآن «تو» را گذاشته اند!
خواستی مثل ابرها باشی
خواستم مثل رود برگردی
سیزده روز تا تو برگشتم
سیزده روز گریه ام کردی
ماه من بود و عشق دیوانه!
تا که یکدفعه آفتاب آمد
ماهی قرمزی که قلبم بود
مُرد و آرام روی آب آمد
پشت اشک و چراغ قرمزها
ایستادم! دوباره مرد شدم
سبزه ای توی جوی آب افتاد
سبز ماندم اگرچه زرد شدم
«وانْ یکاد»ی که خواندم و خواندی
وسط قصه ی درازی ها!!
باختم مثل بچه ای مغرور
توی جدی ترین بازی ها!
سبزه ها را گره زدم اما
با کدام آرزو؟ کدام دلیل؟
مثل من ذره ذره می میرند
همه ی سال های بی تحویل!
#سیدمهدی_موسوی
@asheghanehaye_fatima
شعر و غزل امروز
@asru1
سبزه ها را گره زدم به غمت
غم از صبر، بیشتر شده ام
سال تحویل زندگیت به هیچ
سیزده های در به در شده ام
سفره ای از سکوت می چینم
خسته از انتظار و دوری ها
سال هایی که آتشم زده اند
وسط چارشنبه سوری ها
بچه بودم... و غیر عیدی و عشق
بچه ها از جهان چه داشته اند؟!
در گوشم فرشته ها گفتند
لای قرآن «تو» را گذاشته اند!
خواستی مثل ابرها باشی
خواستم مثل رود برگردی
سیزده روز تا تو برگشتم
سیزده روز گریه ام کردی
ماه من بود و عشق دیوانه!
تا که یکدفعه آفتاب آمد
ماهی قرمزی که قلبم بود
مُرد و آرام روی آب آمد
پشت اشک و چراغ قرمزها
ایستادم! دوباره مرد شدم
سبزه ای توی جوی آب افتاد
سبز ماندم اگرچه زرد شدم
«وانْ یکاد»ی که خواندم و خواندی
وسط قصه ی درازی ها!!
باختم مثل بچه ای مغرور
توی جدی ترین بازی ها!
سبزه ها را گره زدم اما
با کدام آرزو؟ کدام دلیل؟
مثل من ذره ذره می میرند
همه ی سال های بی تحویل!
#سیدمهدی_موسوی
@asheghanehaye_fatima
بوسهای شاید بکاهد
از ملالانگیزیام
قدر لب تر کردنی
محتاج ناپرهیزیام.....!
#سیدمهدی_موسوی
@asheghanehaye_fatima
از ملالانگیزیام
قدر لب تر کردنی
محتاج ناپرهیزیام.....!
#سیدمهدی_موسوی
@asheghanehaye_fatima
کشیدم از تو: دو تا کوه، بعد، چند کلاغ
غروب کردم تا هر غروب گریه کنی
برای من که تمامیِ قصّه بد بودم
کجاست آغوشی تا که خوب گریه کنی؟!
.
میان بندریِ ضبط، بغض کردم تا
کنار ترمینالِ جنوب گریه کنی
نشستم و خود را توی چای حل کردم
لباس زیرت را در شبم بغل کردم
سفر نبود و کسی دست در کتابم برد
به سقف زل زدم از درد... تا که خوابم برد
صدای هقهق من پشت کوه قایم شد
برای بیداری، قرص خواب لازم شد
مرا ببخش که جغدم! همیشه بیدارم
مرا ببخش اگر گریههام تکراریست
به لب گرفتنِ تو زیر دوش گریه شدم
صدای خون، از حمّام خانهام جاریست
مرا ببخش که پاشیدهام به دیوارت
نمیتوانم دیگر... که زخمها کاریست
کجا فرار کند این کلاغِ بیآخر؟!
که پشت هر درِ بسته دوباره دیواریست!
مرا بغل کن، یک لحظه توی خواب فقط!
که حل شود در لیوان دو چشم قهوهایات
که خلسه در شب من وارد عمل بشود
تمام فلسفهها در تن تو حل بشود
تو میروی پشتِ کوههای نقّاشی
کنار من، تنها انتظار خواهد ماند
پرندهها همه سمتِ جنوب میکوچند
سکوتِ جغد ولی کنج غار خواهد ماند
تو میروی پشتِ بنـ/دری که باز نشد
کنار ضبط، کسی زار زار خواهد ماند
چه میشد این شبِ خسته به سمت لب برود؟!
کسی که آخر خطّم... عقب عقب برود
از انتهای زمستان، بهار برگردد
که با فشارِ دکمه... نوار برگردد!!
.
چه بود عشق؟ به جز تختِ خالیِ یک هیچ!
تمام خود را تقدیم دیگری کردن
طلاق دادنِ یک خواب در صراحت تیغ!
و گریه در وسطِ «دادگستری» کردن
کنار ترمینالی که نیستی ماندن
شب جنونزده را رقصِ بندری کردن!
صدای خندهی تو در سکوتِ خواهشِ من
شبی بلندتر از موی روی بالش من
عجیب نیست اگر ابر، غرق گریه شده
که از جدایی ما تازه باخبر شده است
مگر نسیم، رسانده به خانه بوی تو را
که تیغ کُند شده، قرص بیاثر شده است!
مرا بگیر در آغوش لعنتیت عزیز!
که گریههای من از شب بزرگتر شده است
مرا بگیر در آغوش...
.
✍️ #سیدمهدی_موسوی
📚 دفتر تازه منتشر شدۀ #در_ستایش_ناامیدی
💠 { کانال ادبی شعرنوش }
@asheghanehaye_fatima
غروب کردم تا هر غروب گریه کنی
برای من که تمامیِ قصّه بد بودم
کجاست آغوشی تا که خوب گریه کنی؟!
.
میان بندریِ ضبط، بغض کردم تا
کنار ترمینالِ جنوب گریه کنی
نشستم و خود را توی چای حل کردم
لباس زیرت را در شبم بغل کردم
سفر نبود و کسی دست در کتابم برد
به سقف زل زدم از درد... تا که خوابم برد
صدای هقهق من پشت کوه قایم شد
برای بیداری، قرص خواب لازم شد
مرا ببخش که جغدم! همیشه بیدارم
مرا ببخش اگر گریههام تکراریست
به لب گرفتنِ تو زیر دوش گریه شدم
صدای خون، از حمّام خانهام جاریست
مرا ببخش که پاشیدهام به دیوارت
نمیتوانم دیگر... که زخمها کاریست
کجا فرار کند این کلاغِ بیآخر؟!
که پشت هر درِ بسته دوباره دیواریست!
مرا بغل کن، یک لحظه توی خواب فقط!
که حل شود در لیوان دو چشم قهوهایات
که خلسه در شب من وارد عمل بشود
تمام فلسفهها در تن تو حل بشود
تو میروی پشتِ کوههای نقّاشی
کنار من، تنها انتظار خواهد ماند
پرندهها همه سمتِ جنوب میکوچند
سکوتِ جغد ولی کنج غار خواهد ماند
تو میروی پشتِ بنـ/دری که باز نشد
کنار ضبط، کسی زار زار خواهد ماند
چه میشد این شبِ خسته به سمت لب برود؟!
کسی که آخر خطّم... عقب عقب برود
از انتهای زمستان، بهار برگردد
که با فشارِ دکمه... نوار برگردد!!
.
چه بود عشق؟ به جز تختِ خالیِ یک هیچ!
تمام خود را تقدیم دیگری کردن
طلاق دادنِ یک خواب در صراحت تیغ!
و گریه در وسطِ «دادگستری» کردن
کنار ترمینالی که نیستی ماندن
شب جنونزده را رقصِ بندری کردن!
صدای خندهی تو در سکوتِ خواهشِ من
شبی بلندتر از موی روی بالش من
عجیب نیست اگر ابر، غرق گریه شده
که از جدایی ما تازه باخبر شده است
مگر نسیم، رسانده به خانه بوی تو را
که تیغ کُند شده، قرص بیاثر شده است!
مرا بگیر در آغوش لعنتیت عزیز!
که گریههای من از شب بزرگتر شده است
مرا بگیر در آغوش...
.
✍️ #سیدمهدی_موسوی
📚 دفتر تازه منتشر شدۀ #در_ستایش_ناامیدی
💠 { کانال ادبی شعرنوش }
@asheghanehaye_fatima
شدهای شاعرانه عاشقِ من
شدهام عاشقانه شاعرِ تو
شانس میخواهد اینکه یک آدم
بشود شاعر معاصر تو!
بغلم باش و باش تا به ابد
که نفس میکشم به خاطر تو
تنِ تو کشتزار خشخاش است
اعتیادیست بیشتر به اتاق
بین این شهرها و کشورها
با تو خوب است یک سفر به اتاق!
خستهام از جهان و آدمهاش
بغلم کن! مرا ببر به اتاق
وحشیانه بیفت در بغلم
بدنت را عمود کن با عشق
وحشیانه ببوس و گاز بگیر
گردنم را کبود کن با عشق
بعد آرام شو، بچسب به من
بعد سیگار دود کن با عشق
تخت طوفانی است، دستم را
دُور آن گیسوانِ لَخت ببند
تو کوآلای کوچکم هستی
خواب خود را به این درخت ببند
خفه کن با تنت دهانم را
دستهای مرا به تخت ببند
تو اگر کفری و اگر ایمان
باید امشب که بتپرست شوم
جامها را یکی یکی پُر کن
تا به آنجا که مستِ مست شوم
بغلم کن که از تو نیست شدم
بغلم کن که با تو هست شوم
رازها را، نگفتنیها را
توی مستی بگو درِ گوشم
بغضها را بریز در تن من
من که کوهم، همیشه خاموشم
گریه کن روی سینهی لختم
بعد بیهوش شو در آغوشم
تو اگر سیب سرخ را بدهی
حاضرم تا ابد گناه کنم
اگر این عشق، اشتباه من است
با تو خوب است اشتباه کنم
کاشکی صبح لعنتی نرسد
که تو را تا ابد نگاه کنم
آفریده شده زمین و زمان
که مرا با تو آشنا بکند
حل شوم در تن تو، در روحت
که مرا از خودم رها بکند
هیچ چیزی نمیتواند که
این دو دیوانه را جدا بکند
شاد و غمگین، مجاز و غیرمجاز
من که با هر نوار عاشقتم!
چونکه دریای بیکران هستی
مثل ماهی، دچار، عاشقتم
با تن بیقرار عاشقتم
با دل شرمسار عاشقتم
در بلیط قطار عاشقتم
وقت شام و ناهار عاشقتم
موقع انتظار عاشقتم
در مسیر فرار عاشقتم
روی میز قمار عاشقتم
روز و شب، چند بار عاشقتم
در سیاهی غار عاشقتم
در جوک خندهدار عاشقتم
پشت مرز و حصار عاشقتم
زیر سنگ مزار عاشقتم
چونکه دیوانهوار عاشقمی
چونکه دیوانهوار عاشقمی
چونکه دیوانهوار عاشقمی
چونکه دیوانهوار عاشقتم...
#سیدمهدی_موسوی
@asheghanehaye_fatima
شدهام عاشقانه شاعرِ تو
شانس میخواهد اینکه یک آدم
بشود شاعر معاصر تو!
بغلم باش و باش تا به ابد
که نفس میکشم به خاطر تو
تنِ تو کشتزار خشخاش است
اعتیادیست بیشتر به اتاق
بین این شهرها و کشورها
با تو خوب است یک سفر به اتاق!
خستهام از جهان و آدمهاش
بغلم کن! مرا ببر به اتاق
وحشیانه بیفت در بغلم
بدنت را عمود کن با عشق
وحشیانه ببوس و گاز بگیر
گردنم را کبود کن با عشق
بعد آرام شو، بچسب به من
بعد سیگار دود کن با عشق
تخت طوفانی است، دستم را
دُور آن گیسوانِ لَخت ببند
تو کوآلای کوچکم هستی
خواب خود را به این درخت ببند
خفه کن با تنت دهانم را
دستهای مرا به تخت ببند
تو اگر کفری و اگر ایمان
باید امشب که بتپرست شوم
جامها را یکی یکی پُر کن
تا به آنجا که مستِ مست شوم
بغلم کن که از تو نیست شدم
بغلم کن که با تو هست شوم
رازها را، نگفتنیها را
توی مستی بگو درِ گوشم
بغضها را بریز در تن من
من که کوهم، همیشه خاموشم
گریه کن روی سینهی لختم
بعد بیهوش شو در آغوشم
تو اگر سیب سرخ را بدهی
حاضرم تا ابد گناه کنم
اگر این عشق، اشتباه من است
با تو خوب است اشتباه کنم
کاشکی صبح لعنتی نرسد
که تو را تا ابد نگاه کنم
آفریده شده زمین و زمان
که مرا با تو آشنا بکند
حل شوم در تن تو، در روحت
که مرا از خودم رها بکند
هیچ چیزی نمیتواند که
این دو دیوانه را جدا بکند
شاد و غمگین، مجاز و غیرمجاز
من که با هر نوار عاشقتم!
چونکه دریای بیکران هستی
مثل ماهی، دچار، عاشقتم
با تن بیقرار عاشقتم
با دل شرمسار عاشقتم
در بلیط قطار عاشقتم
وقت شام و ناهار عاشقتم
موقع انتظار عاشقتم
در مسیر فرار عاشقتم
روی میز قمار عاشقتم
روز و شب، چند بار عاشقتم
در سیاهی غار عاشقتم
در جوک خندهدار عاشقتم
پشت مرز و حصار عاشقتم
زیر سنگ مزار عاشقتم
چونکه دیوانهوار عاشقمی
چونکه دیوانهوار عاشقمی
چونکه دیوانهوار عاشقمی
چونکه دیوانهوار عاشقتم...
#سیدمهدی_موسوی
@asheghanehaye_fatima
معبدی باش آنورِ تبّت تا در این شعر، زائرت باشم
برکهای باش آخر دنیا، تا که مرغ مهاجرت باشم
میتوانم که تا تهِ دنیا، میتوانم تمام این شبها
مست باشم ته هواپیما تا همیشه مسافرت باشم
یک قناریِ بغضکرده شوم، زیر شلّاقهات بَرده شوم
میتوانم به خاطرت «بروم»، میتوانم به خاطرت «باشم»
.
توی این داستان که بد بشوی، گریه و حبسِ تا ابد بشوی
تا که از مرز و کوه رد بشوی، بلدِ پشتِ قاطرت باشم!
تا که دیوی به منزلت آمد، تا که دشمن مقابلت آمد
هرکجا ترس در دلت آمد، با تو در حال مشورت باشم
هدف چند اتّهام شوی، لذّتی تا ابد حرام شوی
یک خیابان ناتمام شوی... همهی عمر، عابرت باشم
عشق رؤیای ماست، خائن نیست! هیچچی با تو غیرممکن نیست
میتوانم تو را خیال کنم، میتوانم که شاعرت باشم
#سیدمهدی_موسوی
@asheghanehaye_fatima
برکهای باش آخر دنیا، تا که مرغ مهاجرت باشم
میتوانم که تا تهِ دنیا، میتوانم تمام این شبها
مست باشم ته هواپیما تا همیشه مسافرت باشم
یک قناریِ بغضکرده شوم، زیر شلّاقهات بَرده شوم
میتوانم به خاطرت «بروم»، میتوانم به خاطرت «باشم»
.
توی این داستان که بد بشوی، گریه و حبسِ تا ابد بشوی
تا که از مرز و کوه رد بشوی، بلدِ پشتِ قاطرت باشم!
تا که دیوی به منزلت آمد، تا که دشمن مقابلت آمد
هرکجا ترس در دلت آمد، با تو در حال مشورت باشم
هدف چند اتّهام شوی، لذّتی تا ابد حرام شوی
یک خیابان ناتمام شوی... همهی عمر، عابرت باشم
عشق رؤیای ماست، خائن نیست! هیچچی با تو غیرممکن نیست
میتوانم تو را خیال کنم، میتوانم که شاعرت باشم
#سیدمهدی_موسوی
@asheghanehaye_fatima
کی توی چشمهای تو میچرخد
در این قفس که عاشق پروازیم؟!
کی توی دستهای تو میخوابد؟
گفتم بیا که آس بیندازیم!
این برگ را یواش زمین بگذار
من روزهای آخر پاییزم
باران گرفته کلّ خطوطم را
با اینکه بی تو اشک نمیریزم
این برگ را یواش زمین بگذار
من قصّهی رسیده به پایانم
سرباز زل زده وسط چشمم
یک روز بعد، راهی زندانم
این برگ را یواش زمین بگذار
بیبیِ دلگرفتهی بیخوابم
آب از سرم گذشته از این کابوس
من گوسفندِ عاشقِ قصّابم!
این برگ را یواش زمین بگذار
من شاه مات، گوشهی یک کاخم
فریادِ یک ترانهی زندانی
در گریههای هر شبِ سلّاخم!
این برگ را یواش زمین بگذار
من یک شماره و عددم بی تو
این روزها چقدر غمانگیزم
این روزها چقدر بدم بی تو...
من بی تو احتمال نخواهم داشت
ما گریههای آخر آوازیم
من باخت را قبول نخواهم کرد
باید دوباره آس بیندازیم...
#سیدمهدی_موسوی
@asheghanehaye_fatima
در این قفس که عاشق پروازیم؟!
کی توی دستهای تو میخوابد؟
گفتم بیا که آس بیندازیم!
این برگ را یواش زمین بگذار
من روزهای آخر پاییزم
باران گرفته کلّ خطوطم را
با اینکه بی تو اشک نمیریزم
این برگ را یواش زمین بگذار
من قصّهی رسیده به پایانم
سرباز زل زده وسط چشمم
یک روز بعد، راهی زندانم
این برگ را یواش زمین بگذار
بیبیِ دلگرفتهی بیخوابم
آب از سرم گذشته از این کابوس
من گوسفندِ عاشقِ قصّابم!
این برگ را یواش زمین بگذار
من شاه مات، گوشهی یک کاخم
فریادِ یک ترانهی زندانی
در گریههای هر شبِ سلّاخم!
این برگ را یواش زمین بگذار
من یک شماره و عددم بی تو
این روزها چقدر غمانگیزم
این روزها چقدر بدم بی تو...
من بی تو احتمال نخواهم داشت
ما گریههای آخر آوازیم
من باخت را قبول نخواهم کرد
باید دوباره آس بیندازیم...
#سیدمهدی_موسوی
@asheghanehaye_fatima
.
ناگهان زنگ میزند تلفن، ناگهان وقت رفتنت باشد...
مرد هم گریه میکند وقتی سرِ من روی دامنت باشد
بکشی دست روی تنهاییش، بکشد دست از تو و دنیات
واقعاً عاشق خودش باشی، واقعاً عاشق تنت باشد
روبرویت گلوله و باتوم، پشت سر خنجر رفیقانت
توی دنیای دوستداشتنی!! بهترین دوست، دشمنت باشد
دل به آبی آسمان بدهی، به همه عشق را نشان بدهی
بعد، در راه دوست جان بدهی... دوستت عاشق زنت باشد!
چمدانی نشسته بر دوشت، زخمهایی به قلب مغلوبت
پرتگاهی به نام آزادی مقصدِ راهآهنت باشد
عشق، مکثیست قبل بیداری... انتخابی میان جبر و جبر
جام سم توی دست لرزانت، تیغ هم روی گردنت باشد
خسته از «انقلاب» و «آزادی»، فندکی درمیآوری... شاید
هجده «تیر» بیسرانجامی، توی سیگار «بهمنت» باشد
#سیدمهدی_موسوی
@asheghanehaye_fatima
ناگهان زنگ میزند تلفن، ناگهان وقت رفتنت باشد...
مرد هم گریه میکند وقتی سرِ من روی دامنت باشد
بکشی دست روی تنهاییش، بکشد دست از تو و دنیات
واقعاً عاشق خودش باشی، واقعاً عاشق تنت باشد
روبرویت گلوله و باتوم، پشت سر خنجر رفیقانت
توی دنیای دوستداشتنی!! بهترین دوست، دشمنت باشد
دل به آبی آسمان بدهی، به همه عشق را نشان بدهی
بعد، در راه دوست جان بدهی... دوستت عاشق زنت باشد!
چمدانی نشسته بر دوشت، زخمهایی به قلب مغلوبت
پرتگاهی به نام آزادی مقصدِ راهآهنت باشد
عشق، مکثیست قبل بیداری... انتخابی میان جبر و جبر
جام سم توی دست لرزانت، تیغ هم روی گردنت باشد
خسته از «انقلاب» و «آزادی»، فندکی درمیآوری... شاید
هجده «تیر» بیسرانجامی، توی سیگار «بهمنت» باشد
#سیدمهدی_موسوی
@asheghanehaye_fatima
زندگی، حسّ پوچی و سردرد
بعدِ یکلحظه خوابِ شیرین است
اولش گریه، آخرش گریهست
چونکه دیوانهوار غمگین است
اگر از آنطرف نگاه کنی
آنچه بالاست، رو به پایین است
قرصخوردن برای خوابیدن
قرصخوردن برای بیداری
زندگی را به هر جهت کردن
توی کابوسهای تکراری
من مریضم! رسیده آخر خط!
نام بیماریام: خودآزاری
دوستم: عنکبوتِ بر دیوار
دوستم: پرزهای در قالی!
در زمین و زمان نمیبینم
هیچچی غیر نیمهی خالی
همهی زندگی من، این است:
حسرتِ چند لحظه خوشحالی
آتشم! روی آخرین سیگار
چهرهای محو داخل دودم
مثل یک چارراه میمانم
رو به هر چار راه مسدودم
همهی عمر، آرزو کردم
کاشکی مثل دیگران بودم!
خبر ظلمت و زمستانم
همهی شعرهام پاییزیست
رنجهایم فراتر از کلمهست
پیش آن «رنج»، چیز ناچیزیست
عشق راه نجات بود، ولی
عشق بیماری غمانگیزیست
جوجهمان مُرد آخر پاییز
آخر شاهنامهمان بد شد
یا که ما را ندید یا که ندید!
هر کسی از کنارمان رد شد
نگران نیستم که مطمئنم
هیچچیزی عوض نخواهد شد!
قرصخوردن برای بیداری
قرصخوردن برای خوابیدن
کنج یک خاطره، مچاله شدن
مثل یک آدم بدون وطن
زنده ماندن، ادامهتر دادن
نه برای خودت، بهخاطر زن!
چهل و چند سال غمگینم
چهل و چند سال بیدارم
عشق، بیماری غمانگیزیست
میدهد التیام و آزارم
عشق، بیماری غمانگیزیست
که به هر حال دوستش دارم
گرچه از کلّ پوچهای جهان
سهم من غربت است و تنهاییست
گرچه پروانهوار میسوزم
گرچه این سوختن تماشاییست
بیوطن نیستم که مطمئنم
توی قلبت برای من جاییست
#سیدمهدی_موسوی
@asheghanehaye_fatima
بعدِ یکلحظه خوابِ شیرین است
اولش گریه، آخرش گریهست
چونکه دیوانهوار غمگین است
اگر از آنطرف نگاه کنی
آنچه بالاست، رو به پایین است
قرصخوردن برای خوابیدن
قرصخوردن برای بیداری
زندگی را به هر جهت کردن
توی کابوسهای تکراری
من مریضم! رسیده آخر خط!
نام بیماریام: خودآزاری
دوستم: عنکبوتِ بر دیوار
دوستم: پرزهای در قالی!
در زمین و زمان نمیبینم
هیچچی غیر نیمهی خالی
همهی زندگی من، این است:
حسرتِ چند لحظه خوشحالی
آتشم! روی آخرین سیگار
چهرهای محو داخل دودم
مثل یک چارراه میمانم
رو به هر چار راه مسدودم
همهی عمر، آرزو کردم
کاشکی مثل دیگران بودم!
خبر ظلمت و زمستانم
همهی شعرهام پاییزیست
رنجهایم فراتر از کلمهست
پیش آن «رنج»، چیز ناچیزیست
عشق راه نجات بود، ولی
عشق بیماری غمانگیزیست
جوجهمان مُرد آخر پاییز
آخر شاهنامهمان بد شد
یا که ما را ندید یا که ندید!
هر کسی از کنارمان رد شد
نگران نیستم که مطمئنم
هیچچیزی عوض نخواهد شد!
قرصخوردن برای بیداری
قرصخوردن برای خوابیدن
کنج یک خاطره، مچاله شدن
مثل یک آدم بدون وطن
زنده ماندن، ادامهتر دادن
نه برای خودت، بهخاطر زن!
چهل و چند سال غمگینم
چهل و چند سال بیدارم
عشق، بیماری غمانگیزیست
میدهد التیام و آزارم
عشق، بیماری غمانگیزیست
که به هر حال دوستش دارم
گرچه از کلّ پوچهای جهان
سهم من غربت است و تنهاییست
گرچه پروانهوار میسوزم
گرچه این سوختن تماشاییست
بیوطن نیستم که مطمئنم
توی قلبت برای من جاییست
#سیدمهدی_موسوی
@asheghanehaye_fatima
از خودم مثل مرگ میترسم، مثلِ از زندگیشدن با هم
هیچچی واقعاً نمیفهمم! هیچچی واقعاً نمیخواهم!!
دارم از اتفاق/ میافتم، مثلِ از چشمهای غمگینت
مثلِ از زندگی تو بیرون! میزنم/ زیر گریهات را هم
در تنم وزنههای بیربطیست که مرا میکُند به صندلیام
در دلم بادِ رفته بر بادیست که تو را تا همیشه در راهم...
که بدانم تو را نمیدانم، که بدانی مرا نمیدانی
که بداند دلم گرفته تو را، که بداند تمام دنیا هم!
ریملت روی گونه میریزد وسط اشکهای بچّگیام
مثل یک موشک قراضهشده که بهجا مانده بر تنِ ماهم
مثلِ یک موش کوچک از مغزم که تو را هی پنیر سوراخ است!
که فقط میدود همین لحظه، همهی روزها و شبها هم!!
قهوهی روزهای بیخوابیم، به تو هی میخورد به بختِ سیاه
مثل یک مهدیِ تمامشده، که کم آورده و... الفبا هم...
#سیدمهدی_موسوی
@asheghanehaye_fatima
هیچچی واقعاً نمیفهمم! هیچچی واقعاً نمیخواهم!!
دارم از اتفاق/ میافتم، مثلِ از چشمهای غمگینت
مثلِ از زندگی تو بیرون! میزنم/ زیر گریهات را هم
در تنم وزنههای بیربطیست که مرا میکُند به صندلیام
در دلم بادِ رفته بر بادیست که تو را تا همیشه در راهم...
که بدانم تو را نمیدانم، که بدانی مرا نمیدانی
که بداند دلم گرفته تو را، که بداند تمام دنیا هم!
ریملت روی گونه میریزد وسط اشکهای بچّگیام
مثل یک موشک قراضهشده که بهجا مانده بر تنِ ماهم
مثلِ یک موش کوچک از مغزم که تو را هی پنیر سوراخ است!
که فقط میدود همین لحظه، همهی روزها و شبها هم!!
قهوهی روزهای بیخوابیم، به تو هی میخورد به بختِ سیاه
مثل یک مهدیِ تمامشده، که کم آورده و... الفبا هم...
#سیدمهدی_موسوی
@asheghanehaye_fatima
پاییز آمدهست که خود را ببارمت!
پاییز: نامِ دیگرِ «من دوست دارمت»
.
بر باد میدهم همهی بودِ خویش را
یعنی تو را به دست خودت میسپارمت!
باران بشو، ببار به کاغذ، سخن بگو...
وقتی که در میان خودم میفشارمت
پایان تو رسیده گلِ کاغذیِ من
حتی اگر که خاک شوم تا بکارمت
اصرار میکنی که مرا زودتر بگو
گاهی چنان سریع که جا میگذارمت!
پاییز من، عزیزِ غمانگیزِ برگریز!
یک روز میرسم... و تو را میبهارمت!!
.
#سیدمهدی_موسوی
@asheghanehaye_fatima
پاییز: نامِ دیگرِ «من دوست دارمت»
.
بر باد میدهم همهی بودِ خویش را
یعنی تو را به دست خودت میسپارمت!
باران بشو، ببار به کاغذ، سخن بگو...
وقتی که در میان خودم میفشارمت
پایان تو رسیده گلِ کاغذیِ من
حتی اگر که خاک شوم تا بکارمت
اصرار میکنی که مرا زودتر بگو
گاهی چنان سریع که جا میگذارمت!
پاییز من، عزیزِ غمانگیزِ برگریز!
یک روز میرسم... و تو را میبهارمت!!
.
#سیدمهدی_موسوی
@asheghanehaye_fatima
نه دلت میبرد مرا نه صدات
خستهام آه، از تمام جهات
دلخوشم به کدام راه نجات؟
منِ زیر کتابها مدفون...
#سیدمهدی_موسوی
@asheghanehaye_fatima
خستهام آه، از تمام جهات
دلخوشم به کدام راه نجات؟
منِ زیر کتابها مدفون...
#سیدمهدی_موسوی
@asheghanehaye_fatima
باز از خوابها پریدهام و
موقع گریههای نصفهشبیست
هر شب انگار که غم دنیا
در دل این پری یکوجبیست
عشق، روباهِ اهلیِ چشمم
عشق، ماریست قبل نیش زدن
حرفهای «پرنسس کوچولو»
با گلِ توی قوطیِ حلبیست
زندگی یک تجاوز رسمیست
آلتی چرککرده توی تنم
رنج خود را چگونه شرح دهم
همهی حرفهام بیادبیست
پیش مردم شکنجه میکندت
با تبسم شکنجه میکندت
میتراشد ولی نخواهد کشت!
عشق، موجود منفعتطلبیست
لای تبریکهای هشتمِ مارس
غرق بودم ته خلیج فارس
پدرم گفت: دخترم مرده!
مادرم گفت: چادرت عربیست
در اتاقی که مملو از دود است
همهی راهها که مسدود است
شعر، تنها امید من بودهست
شعر، در رفتن از درِ عقبیست
خسته از ناله، خسته از فریاد
«شعر ما را نجات خواهد داد»
مثل آغوش، موقع گریهست
بوسهای بعدِ حملهی عصبیست
#سیدمهدی_موسوی
@asheghanehaye_fatima
موقع گریههای نصفهشبیست
هر شب انگار که غم دنیا
در دل این پری یکوجبیست
عشق، روباهِ اهلیِ چشمم
عشق، ماریست قبل نیش زدن
حرفهای «پرنسس کوچولو»
با گلِ توی قوطیِ حلبیست
زندگی یک تجاوز رسمیست
آلتی چرککرده توی تنم
رنج خود را چگونه شرح دهم
همهی حرفهام بیادبیست
پیش مردم شکنجه میکندت
با تبسم شکنجه میکندت
میتراشد ولی نخواهد کشت!
عشق، موجود منفعتطلبیست
لای تبریکهای هشتمِ مارس
غرق بودم ته خلیج فارس
پدرم گفت: دخترم مرده!
مادرم گفت: چادرت عربیست
در اتاقی که مملو از دود است
همهی راهها که مسدود است
شعر، تنها امید من بودهست
شعر، در رفتن از درِ عقبیست
خسته از ناله، خسته از فریاد
«شعر ما را نجات خواهد داد»
مثل آغوش، موقع گریهست
بوسهای بعدِ حملهی عصبیست
#سیدمهدی_موسوی
@asheghanehaye_fatima
.
پاییز آمده ست که خود را ببارمت!
پاییز: نام ِ دیگر ِ «من دوست دارمت»
بر باد می دهم همه ی بود ِ خویش را
یعنی تو را به دست خودت می سپارمت!
باران بشو، ببار به کاغذ، سخن بگو...
وقتی که در میان خودم می فشارمت
پایان تو رسیده گل ِ کاغذی ِ من
حتی اگر که خاک شوم تا بکارمت
اصرار می کنی که مرا زودتر بگو
گاهی چنان سریع که جا می گذارمت!
پاییز من، عزیز ِ غم انگیز ِ برگریز!
یک روز می رسم... و تو را می بهارمت!!
#سیدمهدی_موسوی
@asheghanehaye_fatima
پاییز آمده ست که خود را ببارمت!
پاییز: نام ِ دیگر ِ «من دوست دارمت»
بر باد می دهم همه ی بود ِ خویش را
یعنی تو را به دست خودت می سپارمت!
باران بشو، ببار به کاغذ، سخن بگو...
وقتی که در میان خودم می فشارمت
پایان تو رسیده گل ِ کاغذی ِ من
حتی اگر که خاک شوم تا بکارمت
اصرار می کنی که مرا زودتر بگو
گاهی چنان سریع که جا می گذارمت!
پاییز من، عزیز ِ غم انگیز ِ برگریز!
یک روز می رسم... و تو را می بهارمت!!
#سیدمهدی_موسوی
@asheghanehaye_fatima
این روزها ؛
این روز ها
بدجور بی رحمند
این هیچ کَس هایی که دردت را نمی فهمند …
#سیدمهدی_موسوی
@asheghanehaye_fatima
این روز ها
بدجور بی رحمند
این هیچ کَس هایی که دردت را نمی فهمند …
#سیدمهدی_موسوی
@asheghanehaye_fatima