@asheghanehaye_fatima
در رستوران بودم که میز بغلی توجهم را جلب کرد. #زن و مردی حدود ۴۰ ساله روبهروی هم نشسته بودند و مثل یک #دختر و #پسر جوان چیزهایی میگفتند و زیرزیرکی میخندیدند.
_
بدم آمد. با خودم گفتم چه معنی دارد؟ شما با این سنتان باید #بچه دبیرستانی داشته باشید. نه مثل بچه دبیرستانیها #نامزدبازی و #دختربازی کنید.
داشتم چپچپ نگاهشان میکردم که تلفن #خانم زنگ خورد و به نفر پشت خط گفت: آره عزیزم. بچهها رو گذاشتیم خونه خودمون اومدیم. واسهشون کتلت گذاشتم تو یخچال.
_
خوشم آمد. ذوق کردم. گفتم چه #پدر و #مادر باحالی. چه #عشق زندهای که بعد از این همه سال مثل روز اول همدیگر را دوست دارند. چقدر خوب است که زن و شوهرها گاهی اوقات یک گردش دوتایی بروند. چقدر رویایی. قطعا اگر روزی پدر شدم همین کار را میکنم.
_
داشتم با لبخند و ذوق نگاهشان میکردم که ناگهان مرد به زن گفت: پاشو بریم تا شوهرت نفهمیده اومدی بیرون.
_
اَی تُف. حالم به هم خورد. زنیکه تو #شوهر داری آنوقت با مرد غریبه آمدی ددر دودور؟ ما خیر سرمان مسلمانیم. اسلامتان کجا رفته؟ زن و مرد نامحرم با هم چه غلطی میکنند؟ بیشرفها.
_
داشتم چپچپ نگاهشان میکردم که مرد بلند شد رفت به سمت صندوق تا پول #غذا را حساب کند. زن هم دنبالش رفت و بلند گفت: داداش داداش بذار من حساب کنم. اون دفعه پیش #مامان اینا تو حساب کردی.
_
آخییی. #آبجی و #داداش بودن. الهی الهی. چه قشنگ. چه قدر خوبه #خواهر و #برادر اینقدر به هم نزدیک باشند.
_
داشتم با ذوق و شوق نگاهشان میکردم و لبخند میزدم که آمدند از کنارم رد شدند و در همان حال مرد با لبخندی شیطنتآمیز گفت: از کی تا حالا من شدم داداشت؟ زن هم نیشخندی زد و گفت: اینجوری گفتم که مردم فکر کنن خواهر و برادریم.
_
_
تو روحتان. از همان اول هم میدانستم یک ریگی به کفشتان هست. زنیکه و مردیکه عوضی آشغال بیحیا.
_
داشتم چپچپ نگاهشان میکردم که خواستند خداحافظی کنند. زن به مرد گفت: به مامان سلام برسون. مرد هم گفت: باشه دخترم. تو هم به نوههای گلم... _
وای خدا. پدر و دختر بودند. پس چرا مرد اینقدر جوان به نظر میرسید؟ خب با داشتن چنین خانواده دوستداشتنی باید هم جوان بماند. هرجا هستند سلامت باشند.
_
ناگهان یادم افتاد یک ساعت است در رستوران منتظر دوستدخترم هستم. چرا نیامد این دختر؟ ولش کن. بگذار بروم تا همسرم شک نکرده است.
_
_
_
پینوشت: این داستان نانوشتهی بسیاری از ماست. هرکداممان به یک شکل. سرمان در زندگی دیگران است. زود قضاوت میکنیم و حلال خودمان را برای دیگران #حرام میدانیم.
خلاص
#نویسنده_ناشناس
در رستوران بودم که میز بغلی توجهم را جلب کرد. #زن و مردی حدود ۴۰ ساله روبهروی هم نشسته بودند و مثل یک #دختر و #پسر جوان چیزهایی میگفتند و زیرزیرکی میخندیدند.
_
بدم آمد. با خودم گفتم چه معنی دارد؟ شما با این سنتان باید #بچه دبیرستانی داشته باشید. نه مثل بچه دبیرستانیها #نامزدبازی و #دختربازی کنید.
داشتم چپچپ نگاهشان میکردم که تلفن #خانم زنگ خورد و به نفر پشت خط گفت: آره عزیزم. بچهها رو گذاشتیم خونه خودمون اومدیم. واسهشون کتلت گذاشتم تو یخچال.
_
خوشم آمد. ذوق کردم. گفتم چه #پدر و #مادر باحالی. چه #عشق زندهای که بعد از این همه سال مثل روز اول همدیگر را دوست دارند. چقدر خوب است که زن و شوهرها گاهی اوقات یک گردش دوتایی بروند. چقدر رویایی. قطعا اگر روزی پدر شدم همین کار را میکنم.
_
داشتم با لبخند و ذوق نگاهشان میکردم که ناگهان مرد به زن گفت: پاشو بریم تا شوهرت نفهمیده اومدی بیرون.
_
اَی تُف. حالم به هم خورد. زنیکه تو #شوهر داری آنوقت با مرد غریبه آمدی ددر دودور؟ ما خیر سرمان مسلمانیم. اسلامتان کجا رفته؟ زن و مرد نامحرم با هم چه غلطی میکنند؟ بیشرفها.
_
داشتم چپچپ نگاهشان میکردم که مرد بلند شد رفت به سمت صندوق تا پول #غذا را حساب کند. زن هم دنبالش رفت و بلند گفت: داداش داداش بذار من حساب کنم. اون دفعه پیش #مامان اینا تو حساب کردی.
_
آخییی. #آبجی و #داداش بودن. الهی الهی. چه قشنگ. چه قدر خوبه #خواهر و #برادر اینقدر به هم نزدیک باشند.
_
داشتم با ذوق و شوق نگاهشان میکردم و لبخند میزدم که آمدند از کنارم رد شدند و در همان حال مرد با لبخندی شیطنتآمیز گفت: از کی تا حالا من شدم داداشت؟ زن هم نیشخندی زد و گفت: اینجوری گفتم که مردم فکر کنن خواهر و برادریم.
_
_
تو روحتان. از همان اول هم میدانستم یک ریگی به کفشتان هست. زنیکه و مردیکه عوضی آشغال بیحیا.
_
داشتم چپچپ نگاهشان میکردم که خواستند خداحافظی کنند. زن به مرد گفت: به مامان سلام برسون. مرد هم گفت: باشه دخترم. تو هم به نوههای گلم... _
وای خدا. پدر و دختر بودند. پس چرا مرد اینقدر جوان به نظر میرسید؟ خب با داشتن چنین خانواده دوستداشتنی باید هم جوان بماند. هرجا هستند سلامت باشند.
_
ناگهان یادم افتاد یک ساعت است در رستوران منتظر دوستدخترم هستم. چرا نیامد این دختر؟ ولش کن. بگذار بروم تا همسرم شک نکرده است.
_
_
_
پینوشت: این داستان نانوشتهی بسیاری از ماست. هرکداممان به یک شکل. سرمان در زندگی دیگران است. زود قضاوت میکنیم و حلال خودمان را برای دیگران #حرام میدانیم.
خلاص
#نویسنده_ناشناس
@asheghanehaye_fatima
به سربازی در نقطه ی
صفرِ مرزی فکر می کنم ..
به زندانی سیاسی ، که با خیالِ
نوازشِ معشوقه اش به خواب می رود .
به دخترکی با موهای بلوند
که آب بابا را در پیاده رو های
بی تفاوت مشق می کند .
به بوی تندِ وایتکس دست های زنی
که از شمال تا جنوب اندوه کشیده می شود ..
به نمازی که #قضا نمی شود اما
#غذا هم نمی شود .!!
به تو فکر می کنم و به آخر این شعر ..،
که آخر ما کاری نکرده ایم .
.
#پوریا_نبی_پور
#نامه_هایی_برای_حنا
به سربازی در نقطه ی
صفرِ مرزی فکر می کنم ..
به زندانی سیاسی ، که با خیالِ
نوازشِ معشوقه اش به خواب می رود .
به دخترکی با موهای بلوند
که آب بابا را در پیاده رو های
بی تفاوت مشق می کند .
به بوی تندِ وایتکس دست های زنی
که از شمال تا جنوب اندوه کشیده می شود ..
به نمازی که #قضا نمی شود اما
#غذا هم نمی شود .!!
به تو فکر می کنم و به آخر این شعر ..،
که آخر ما کاری نکرده ایم .
.
#پوریا_نبی_پور
#نامه_هایی_برای_حنا
اگر به دنبال سرنوشت خودتان بروید و مسیر زندگی را بجویید، هر چند پر از عیب و کاستی باشد، بهتر از آن است که از روش زندگی بیعیب و موفق دیگران را تقلید کنید.
📖 #غذا_دعا_عشق
✍🏻 #الیزابت_گیلبرت
@asheghanehaye_fatima
📖 #غذا_دعا_عشق
✍🏻 #الیزابت_گیلبرت
@asheghanehaye_fatima
▫️
به سربازی در نقطهی
صفرِ مرزی فکر میکنم ..
به زندانی سیاسی، که با خیالِ
نوازشِ معشوقهاش به خواب میرود .
به دخترکی با موهای بلوند
که آب بابا را در پیادهروهای
بی تفاوت مشق میکند .
به بوی تندِ وایتکس دستهای زنی
که از شمال تا جنوب اندوه کشیده میشود ..
به نمازی که #قضا نمیشود اما
#غذا هم نمیشود .!!
به تو فکر میکنم و به آخر این شعر ..،
«آخر ما کاری نکردهایم».«
.
#پوریا_نبی_پور
#نامه_هایی_برای_حنا
@asheghanehaye_fatima
به سربازی در نقطهی
صفرِ مرزی فکر میکنم ..
به زندانی سیاسی، که با خیالِ
نوازشِ معشوقهاش به خواب میرود .
به دخترکی با موهای بلوند
که آب بابا را در پیادهروهای
بی تفاوت مشق میکند .
به بوی تندِ وایتکس دستهای زنی
که از شمال تا جنوب اندوه کشیده میشود ..
به نمازی که #قضا نمیشود اما
#غذا هم نمیشود .!!
به تو فکر میکنم و به آخر این شعر ..،
«آخر ما کاری نکردهایم».«
.
#پوریا_نبی_پور
#نامه_هایی_برای_حنا
@asheghanehaye_fatima