💜
#شب_چهارم:
سلام.
امروز داشتم اتاق را مرتب میکردم که گوشهی قفسهی کتابخانه یک کاغذ کوچک تاخورده دیدم. باز کردم، دستخط تو بود!
جامانده بود؛
چون همان شش ماه و چهار روز پیش هرچه از تو داشتم ریخته بودم بیرون. یک پلاستیک بزرگ گذاشته بودم کنار دستم و هرچه بود و نبود،هرچه از نوشته و هدیه و یادگاری داشتم، هرچیزی که تورا به یادم میآورد ریخته بودم دور. هرچیزی که میشد را جرواجر کرده بودم. خرد کرده بودم. مچاله کرده بودم... نمیدانم این کاغذ کوچک آن روز کجا پناه گرفته که از پاره پاره شدن جان به در برده بود. روی کاغذ با همان خط شکسته و خودنویس سبز برایم نوشته بودی "سلام خانوم. لطفا با من تماس بگیرید. کارم واجب است" ناخودآگاه لبخند زدم و یادم آمد که آن روز قهر بودیم. سر چه چیزی قهر بودیم؟ یادم نیست فقط میدانم عصبانی بودم و باتو حرف نمیزدم. چند روز بود که جواب پیام و تماسهایت را نمیدادم. البته خیلی هم تماس نمیگرفتی ولی همان را هم جواب ندادم. دست آخر همین دو خط یادداشت را برایم نوشته و فرستاده بودی سر کار. اولین باری بود که برایم نوشتهای میفرستادی. فکر کردم چه خبر شده! زنگ زدم گفتم "بله؟" گفتی "شما تماس گرفتید!" رسمی حرف میزدی اما میتوانستم تصور کنم که پشت خط، آن لبخند کجکی حرص درآرت را به لب داری. همان لبخند پیروزی که "خودش قهر کرد، خودش هم زنگ زد!" فشارم رفت بالا ولی پیش خودم فکر کردم حالا که کار واجبی نداشته پس حتما الان میخواهد از ته قلبش عذرخواهی کند که مرا ناراحت کرده است. و حتما میگوید میآید مرا میبیند و حتما میگوید که دلش تنگ شده و حتما میگوید که چقدر برایش مهم است و از ندیدن من حالش بد است. گفتم "یادداشت فرستادی. فکر کردم کار مهمی داری. نداری قطع کنم!" گفتی "نه! فقط میخواستم بهم زنگ بزنی. مراقب خودت باش و شب بیا حرف بزنیم! لوس نباش. خداحافظ" همین! و پیش از آنکه چیزی بگویم تلفن را قطع کرده بودی. در کمال ناباوری دیگر آنچنان عصبانی نبودم. حتی خندهام گرفته بود. همین چند جملهی ساده مرا به تو برگرداند. همان دو خط دستنوشته. مطمئنم آن روز به کاغذ کوچک و دستخط سبزش نگاه کرده بودم و حتی بیشتر از قبل دوستت داشتم.
فکر میکنم این اعجاز نامه نوشتن است. چیزی که این روزها کمرنگ شده. عجیب است که دیگر کسی برای معشوقش نامه نمینویسد. اگر میدانستند چه جادویی پشت نامه نوشتن پنهان شده است، هرگز به جای نامه نوشتن، پیام دادن مجازی را انتخاب نمیکردند. نه؟
هیچ فکر کرده ای که امروز که راههای ارتباط بیشتر است، چرا عمق ارتباطها کمتر شده؟ عوضش نامه نوشتن آدمهارا به هم نزدیک تر میکرد. عشق را بیشتر میکرد. آدمهارا عزیزتر میکرد.
قشنگ نیست اینکه به هر جملهای که مینویسی عمیق فکر کنی، به این که روزت را برای کسی بنویسی، اینکه دلتنگی را مو به مو شرح دهی، دوست داشتنت را مکتوب کنی، به کسی که دور است بگویی مراقب خودش باشد چون تو نیستی که مراقبش باشی. بعد فکر کنی که هرخطی که مینویسی "او" وقتی بخواند چه شکلی میشود؟ چشمهایش برق میزند؟ لبش میخندد؟ قلبش گرم میشود؟ واقعا قشنگ نیست؟
محبوبم. شاید هرگز نفهمی که امشب دستخطت را به سینهام فشردم و کلماتت را نفس کشیدم. شاید هم از راه دور، گرمایی در انگشتان دستت حس کرده باشی و دلت خواسته باشد دوباره برایم بنویسی...
راستی، امروز حالم بهتر است و از آن تراژدی حزن انگیز فاصله گرفتم. سه روزی که گذشت انگار مرگ دستهایش را دور گلویم فشار میداد و واقعا فکر میکردم از دلتنگی میمیرم. چیزی نیست. هورمونها بالا و پایین میشوند. یک روز غمگینم و یک روز غمگینتر. یک روز عصبانیام و یک روز عصبانیتر. یک روز دورم و یک روز دورتر. اگر دست خودم بود، امعا و احشای زنانهام را درمی آوردم میانداختم جلوی سگ تا از این بالا و پایین شدن روحی و روانی هم خلاص شوم.
دلم میخواهد پنجره را باز کنم و به هر رهگذری که میبینم بگویم امروز برای کسی که دوستش داری نامه بنویس. دلم میخواهد به دنیا بگویم برای زنی که با تو حرف نمیزند بنویس تا جواب بگیری. نزار قبانی یکجا میگوید "میخواهم نامهای برایت بنویسم که به هیچ نامهی دیگری شبیه نباشد"
محبوبم راستی تو که راه برگشتن را میدانستی و نامه نوشتن را بلد بودی، پس حالا که باهم حرف نمیزنیم برایم نامه بنویس، نامهای که به هیچ نامه دیگری شبیه نباشد....
#این_نامه_را_یک_روز_میخوانی
قربانت
شب بخیر
#اهورا_فروزان
#نامه_شب_چهارم
💜 @asheghanehaye_fatima
#شب_چهارم:
سلام.
امروز داشتم اتاق را مرتب میکردم که گوشهی قفسهی کتابخانه یک کاغذ کوچک تاخورده دیدم. باز کردم، دستخط تو بود!
جامانده بود؛
چون همان شش ماه و چهار روز پیش هرچه از تو داشتم ریخته بودم بیرون. یک پلاستیک بزرگ گذاشته بودم کنار دستم و هرچه بود و نبود،هرچه از نوشته و هدیه و یادگاری داشتم، هرچیزی که تورا به یادم میآورد ریخته بودم دور. هرچیزی که میشد را جرواجر کرده بودم. خرد کرده بودم. مچاله کرده بودم... نمیدانم این کاغذ کوچک آن روز کجا پناه گرفته که از پاره پاره شدن جان به در برده بود. روی کاغذ با همان خط شکسته و خودنویس سبز برایم نوشته بودی "سلام خانوم. لطفا با من تماس بگیرید. کارم واجب است" ناخودآگاه لبخند زدم و یادم آمد که آن روز قهر بودیم. سر چه چیزی قهر بودیم؟ یادم نیست فقط میدانم عصبانی بودم و باتو حرف نمیزدم. چند روز بود که جواب پیام و تماسهایت را نمیدادم. البته خیلی هم تماس نمیگرفتی ولی همان را هم جواب ندادم. دست آخر همین دو خط یادداشت را برایم نوشته و فرستاده بودی سر کار. اولین باری بود که برایم نوشتهای میفرستادی. فکر کردم چه خبر شده! زنگ زدم گفتم "بله؟" گفتی "شما تماس گرفتید!" رسمی حرف میزدی اما میتوانستم تصور کنم که پشت خط، آن لبخند کجکی حرص درآرت را به لب داری. همان لبخند پیروزی که "خودش قهر کرد، خودش هم زنگ زد!" فشارم رفت بالا ولی پیش خودم فکر کردم حالا که کار واجبی نداشته پس حتما الان میخواهد از ته قلبش عذرخواهی کند که مرا ناراحت کرده است. و حتما میگوید میآید مرا میبیند و حتما میگوید که دلش تنگ شده و حتما میگوید که چقدر برایش مهم است و از ندیدن من حالش بد است. گفتم "یادداشت فرستادی. فکر کردم کار مهمی داری. نداری قطع کنم!" گفتی "نه! فقط میخواستم بهم زنگ بزنی. مراقب خودت باش و شب بیا حرف بزنیم! لوس نباش. خداحافظ" همین! و پیش از آنکه چیزی بگویم تلفن را قطع کرده بودی. در کمال ناباوری دیگر آنچنان عصبانی نبودم. حتی خندهام گرفته بود. همین چند جملهی ساده مرا به تو برگرداند. همان دو خط دستنوشته. مطمئنم آن روز به کاغذ کوچک و دستخط سبزش نگاه کرده بودم و حتی بیشتر از قبل دوستت داشتم.
فکر میکنم این اعجاز نامه نوشتن است. چیزی که این روزها کمرنگ شده. عجیب است که دیگر کسی برای معشوقش نامه نمینویسد. اگر میدانستند چه جادویی پشت نامه نوشتن پنهان شده است، هرگز به جای نامه نوشتن، پیام دادن مجازی را انتخاب نمیکردند. نه؟
هیچ فکر کرده ای که امروز که راههای ارتباط بیشتر است، چرا عمق ارتباطها کمتر شده؟ عوضش نامه نوشتن آدمهارا به هم نزدیک تر میکرد. عشق را بیشتر میکرد. آدمهارا عزیزتر میکرد.
قشنگ نیست اینکه به هر جملهای که مینویسی عمیق فکر کنی، به این که روزت را برای کسی بنویسی، اینکه دلتنگی را مو به مو شرح دهی، دوست داشتنت را مکتوب کنی، به کسی که دور است بگویی مراقب خودش باشد چون تو نیستی که مراقبش باشی. بعد فکر کنی که هرخطی که مینویسی "او" وقتی بخواند چه شکلی میشود؟ چشمهایش برق میزند؟ لبش میخندد؟ قلبش گرم میشود؟ واقعا قشنگ نیست؟
محبوبم. شاید هرگز نفهمی که امشب دستخطت را به سینهام فشردم و کلماتت را نفس کشیدم. شاید هم از راه دور، گرمایی در انگشتان دستت حس کرده باشی و دلت خواسته باشد دوباره برایم بنویسی...
راستی، امروز حالم بهتر است و از آن تراژدی حزن انگیز فاصله گرفتم. سه روزی که گذشت انگار مرگ دستهایش را دور گلویم فشار میداد و واقعا فکر میکردم از دلتنگی میمیرم. چیزی نیست. هورمونها بالا و پایین میشوند. یک روز غمگینم و یک روز غمگینتر. یک روز عصبانیام و یک روز عصبانیتر. یک روز دورم و یک روز دورتر. اگر دست خودم بود، امعا و احشای زنانهام را درمی آوردم میانداختم جلوی سگ تا از این بالا و پایین شدن روحی و روانی هم خلاص شوم.
دلم میخواهد پنجره را باز کنم و به هر رهگذری که میبینم بگویم امروز برای کسی که دوستش داری نامه بنویس. دلم میخواهد به دنیا بگویم برای زنی که با تو حرف نمیزند بنویس تا جواب بگیری. نزار قبانی یکجا میگوید "میخواهم نامهای برایت بنویسم که به هیچ نامهی دیگری شبیه نباشد"
محبوبم راستی تو که راه برگشتن را میدانستی و نامه نوشتن را بلد بودی، پس حالا که باهم حرف نمیزنیم برایم نامه بنویس، نامهای که به هیچ نامه دیگری شبیه نباشد....
#این_نامه_را_یک_روز_میخوانی
قربانت
شب بخیر
#اهورا_فروزان
#نامه_شب_چهارم
💜 @asheghanehaye_fatima