💜
#شب_سوم :
سلام.
اگر اینجا بودی میدیدی نور اتاق را کم کردم، شمع چیدم روی میز آرایش و با کبریت روشنشان کردم. شمعهارا برای خودم هدیه گرفتم. با خودم قرار گذاشتم به تو پیام ندهم و ندادم! پس رفتم برای خودم همینهارا خریدم. آخرین شمعی که تو خریده بودی هم گذاشتم وسط و روشن کردم. بنفش بود. بنفش رنگ مورد علاقهی من است. بوی اسطخدوس اتاق را برداشت. زیاد اهل هدیه خریدن نبودی، هر مردی یک عیبی دارد و این هم عیب تو بود. حالا اگر کسی آنطور که من برای تو ذوق میکردم، برای من ذوق میکرد من هرگز دست خالی به دیدنش نمیرفتم... هرچه فکر میکنم آخرین باری که به من هدیه داده باشی را به یاد نمیآورم. نمیدانم این خصلت زنهاست، یا منم که گاهی هرچیزی را به هرچیز دیگری ربط میدهم. آخرین باری که به من هدیه دادی را به یاد نمیآورم و فکر میکنم آیا انقدر که باید زیبا بودهام؟
.
نشستم روبروی آینه، هردو دستم را گذاشتم زیر چانه و زل زدم به خودم.
زن توی آینه را میشناسی؟
این منم. من، زنی که روزگاری دوستش داشتی. زنی با لبخندهای پررنگ که سالهایی از عمرش را برای تو زیسته است.
جوانم، صورتم زیباست، دستانم ظریفند، هنوز هم زور موهای مشکیام به موهای سفید میچربد. شبیه گذشتهام ولی چیزی انگار در من عوض شده باشد! هرکس مرا میبیند به نحوی میپرسد "خستهای؟"
موهایم را از صورتم کنار زدم، به چشمهایم خیره شدم. بچه که بودم مادرم میگفت اگر دروغ بگویی از چشمهایت میفهمم، و میفهمید!
میدانی؟ چشمهای آدم همانقدر که دروغ نمیگوید، ذوق کردن را نمیتواند پنهان کند، اندوه عمیق را هم نمیتواند.
اگر گاهی حوصله نداشتم، همین که از راه میرسیدی و قیافهی در همم را میدیدی میپرسیدی "پس لبخندش کو؟" میگفتی بدون خندهی من دلت میگیرد. حالا اما لبم وقت لبخند، انگار بغض قبل گریه است، لبخند میزند اما شادی را منعکس نمیکند.
میزنم روی صورتم، ضربه میزنم روی عضلات منقبض گوشهی لبهایم. به خودم میگویم "شل کن زن! بخند! درست بخند! این چه وضع خندیدن است؟" محبوبم اگر بودی حتما دلت میگرفت.
شش ماه و سه روز گذشته. ۱۰ کیلو افزایش وزن پیدا کردم. در ۳ روز گذشته ۲ کیلو کم کردم. گاهی اشتها ندارم حتی برای یک حبه قند، گاهی برای هر چیزی گرسنهام.
موجیام. متلاطم. یک لحظه آفتاب ظهر تابستان کویر، یک لحظه طوفان قطبی. چه بگویم؟
موهایی که هرروز با انگشتان تو نوازش میشدند پشت سرم جمع میکنم. اگر بگویمبازماندهی موهایم بهتر است! یک روز از خواب بیدار شدم و دیدم بالشم سیاه است. موهایم تصمیم گرفته بودند به زندگیشان پایان دهند.انگار کسی موهایم را قیچی کرده باشد، اما رد قیچی نبود. تا پنج روز همین روال ادامه داشت و رفته رفته کمتر شد. چند هفته بعد دوباره یک روز صبح بالشم سیاه بود...
دست میکشم لای بازماندهی موهایم.
محبوبم تابحال خودکشی دسته جمعی نهنگها را دیدهای؟ من بعد از تو خودکشی دستهجمعی زیباییام را دیدم.
.
در آخرین دعوا گفتم مهم نیست نباشی. گفتم بود و نبودت برایم تفاوتی ندارد. گفتم نباش! به جهنم.
محبوبم، آدم در عصبانیت چه چرندها که نمیگوید، حالت خوب است؟ شش ماه و سه روز گذشته.هنوز این زن را میشناسی؟
#این_نامه_را_یک_روز_میخوانی
قربانت
شببخیر
#اهورا_فروزان
#نامه_شب_سوم
@asheghanehaye_fatima
#شب_سوم :
سلام.
اگر اینجا بودی میدیدی نور اتاق را کم کردم، شمع چیدم روی میز آرایش و با کبریت روشنشان کردم. شمعهارا برای خودم هدیه گرفتم. با خودم قرار گذاشتم به تو پیام ندهم و ندادم! پس رفتم برای خودم همینهارا خریدم. آخرین شمعی که تو خریده بودی هم گذاشتم وسط و روشن کردم. بنفش بود. بنفش رنگ مورد علاقهی من است. بوی اسطخدوس اتاق را برداشت. زیاد اهل هدیه خریدن نبودی، هر مردی یک عیبی دارد و این هم عیب تو بود. حالا اگر کسی آنطور که من برای تو ذوق میکردم، برای من ذوق میکرد من هرگز دست خالی به دیدنش نمیرفتم... هرچه فکر میکنم آخرین باری که به من هدیه داده باشی را به یاد نمیآورم. نمیدانم این خصلت زنهاست، یا منم که گاهی هرچیزی را به هرچیز دیگری ربط میدهم. آخرین باری که به من هدیه دادی را به یاد نمیآورم و فکر میکنم آیا انقدر که باید زیبا بودهام؟
.
نشستم روبروی آینه، هردو دستم را گذاشتم زیر چانه و زل زدم به خودم.
زن توی آینه را میشناسی؟
این منم. من، زنی که روزگاری دوستش داشتی. زنی با لبخندهای پررنگ که سالهایی از عمرش را برای تو زیسته است.
جوانم، صورتم زیباست، دستانم ظریفند، هنوز هم زور موهای مشکیام به موهای سفید میچربد. شبیه گذشتهام ولی چیزی انگار در من عوض شده باشد! هرکس مرا میبیند به نحوی میپرسد "خستهای؟"
موهایم را از صورتم کنار زدم، به چشمهایم خیره شدم. بچه که بودم مادرم میگفت اگر دروغ بگویی از چشمهایت میفهمم، و میفهمید!
میدانی؟ چشمهای آدم همانقدر که دروغ نمیگوید، ذوق کردن را نمیتواند پنهان کند، اندوه عمیق را هم نمیتواند.
اگر گاهی حوصله نداشتم، همین که از راه میرسیدی و قیافهی در همم را میدیدی میپرسیدی "پس لبخندش کو؟" میگفتی بدون خندهی من دلت میگیرد. حالا اما لبم وقت لبخند، انگار بغض قبل گریه است، لبخند میزند اما شادی را منعکس نمیکند.
میزنم روی صورتم، ضربه میزنم روی عضلات منقبض گوشهی لبهایم. به خودم میگویم "شل کن زن! بخند! درست بخند! این چه وضع خندیدن است؟" محبوبم اگر بودی حتما دلت میگرفت.
شش ماه و سه روز گذشته. ۱۰ کیلو افزایش وزن پیدا کردم. در ۳ روز گذشته ۲ کیلو کم کردم. گاهی اشتها ندارم حتی برای یک حبه قند، گاهی برای هر چیزی گرسنهام.
موجیام. متلاطم. یک لحظه آفتاب ظهر تابستان کویر، یک لحظه طوفان قطبی. چه بگویم؟
موهایی که هرروز با انگشتان تو نوازش میشدند پشت سرم جمع میکنم. اگر بگویمبازماندهی موهایم بهتر است! یک روز از خواب بیدار شدم و دیدم بالشم سیاه است. موهایم تصمیم گرفته بودند به زندگیشان پایان دهند.انگار کسی موهایم را قیچی کرده باشد، اما رد قیچی نبود. تا پنج روز همین روال ادامه داشت و رفته رفته کمتر شد. چند هفته بعد دوباره یک روز صبح بالشم سیاه بود...
دست میکشم لای بازماندهی موهایم.
محبوبم تابحال خودکشی دسته جمعی نهنگها را دیدهای؟ من بعد از تو خودکشی دستهجمعی زیباییام را دیدم.
.
در آخرین دعوا گفتم مهم نیست نباشی. گفتم بود و نبودت برایم تفاوتی ندارد. گفتم نباش! به جهنم.
محبوبم، آدم در عصبانیت چه چرندها که نمیگوید، حالت خوب است؟ شش ماه و سه روز گذشته.هنوز این زن را میشناسی؟
#این_نامه_را_یک_روز_میخوانی
قربانت
شببخیر
#اهورا_فروزان
#نامه_شب_سوم
@asheghanehaye_fatima