💜
#شب_دوم :
سلام.
دیشب سلام ندادم چون مطمئن نبودم دلم میخواهد این حرفهای مرا بخوانی یا نه. و مطمئن نبودم بازهم برای تو بنویسم یا نه. و مطمئن نبودم نامه نوشتن به کسی که نیست حالم را بهتر میکند یا نه! این روزها به هیچچیزی مطمئن نیستم.
دیشب سلام ندادم چون دلم میخواست سر به تنت نباشد. هنوز هم دلم میخواهد، اما سر به تنت هست و داری یکجای این مملکت بدون من نفس میکشی، غذا میخوری، میخندی،خاطره تعریف میکنی، و نمیدانم بعد از شش ماه و دو روز، هنوز به من فکر میکنی یا نه.
.
انگشتم را چسب زخم زدم. همان که دیروز بریده بود. یک چسب زخم صورتی که روی آن پانداهای کوچک درحال بازی هستند. از همانها که اگر بودی حتما انگشتم را میگرفتی دستم را میکشیدی تا نزدیک چشمت. با دقت نگاه میکردی و میگفتی "این دیگه چیه؟ مگه تو بچهای؟ مگه زخم شمشیر خوردی که چسب زدی؟" و بعد میخندیدی و میگفتی "این کاراتو هم دوست دارم". حتی شاید آرام دستم را میبوسیدی. راستی چرا هیچوقت نمیگفتی "خودم" را دوست داری؟ نه که هیچوقت. فقط بعضیوقتها آن اوایل! چقدر گاهی نیاز داشتم که دقیقا همین را بگویی. دقیقا بگویی "دوستت دارم"، بیهیچ کمتر و بیشتری. یک بار به زبان آمدم چرا نمیگویی دوستم داری؟ گفتی معلوم نیست؟! و با تعجب نگاهم کردی. توی دلم گفتم نع معلوم نیست. نه دیوانه معلوم نیست. شاید هم بلند گفتم. نمیدانم. ولی دلم میخواست بگویی. مستقیم بگویی. چرا انقدر سختت بود؟ چرا گفتن هر حرفی را میتوانستی اما گفتن این یک جمله را نه؟ شاید همهی مردها اینطور باشند. شاید گفتن این جمله با غرور مردانه در تضاد باشد.ها؟ الان که این را نوشتم صدایی در ذهنم گفت چرنده! همیشهی تاریخ اگر مردی زنی را دوست داشته گفته. اگر چرند نبود که نزار قبانی نمینوشت "تورا در روزگاری دوست دارم که عشق را نمیشناسند". یا مثلا نمیگفت "محبوبم اگر روزی دربارهی من از تو پرسیدند، خیلی فکر نکن و با غرور به آنها بگو دوستم دارد، خیلی دوستم دارد...". حتما نزار قبانی مرد نبوده تو بودی؟ هان؟
شاید اگر هرروز میگفتی که دوستم داری یادم میماند و الان به جای نوشتن این حرفها روبروی برج ایفل سلفی میگرفتیم. کنار رودخانه تایمز قدم میزدیم، از دیدن اهرام ثلاثه برمیگشتیم هتل تا خستگی درکنیم، یکجایی وسط جنگل چادر میزدیم، یک جایی وسط کویر روی شنها دراز میکشیدیم و به کهکشان شیری نگاه میکردیم و تو از خاطرات سربازی رفتنت میگفتی. راه دور نرویم، شاید اگر هر روز میگفتی که دوستم داری یادم میماند و الان داشتم برای تو قرمهسبزی درست میکردم با سالاد شیرازی و با عشق تعریف میکردم که نزار قبانی چه شعرهای دیگری هم نوشته بود و قشنگترینش را برای تو میخواندم.
.
محبوبم، آخرین باری که گفتی دوستم داری را به یاد نمیآورم و گاهی فکر میکنم اگر واقعا دوستم داشتی، هرچقدر هم سخت بود میگفتی. بارها میگفتی. نه؟
این فکر این روزها بیشتر آزارم میدهد. یادت بماند اگر روزی این چند خط را خواندی به من بگویی که دوستم داشتی.
آخرین سوال امشب، شش ماه و دو روز گذشته. هنوز هم به من فکر میکنی؟
#این_نامه_را_یک_روز_میخوانی
قربانت
شببخیر
.
#نامه_شب_دوم
#اهورا_فروزان
@asheghanehaye_fatima
💜
#شب_دوم :
سلام.
دیشب سلام ندادم چون مطمئن نبودم دلم میخواهد این حرفهای مرا بخوانی یا نه. و مطمئن نبودم بازهم برای تو بنویسم یا نه. و مطمئن نبودم نامه نوشتن به کسی که نیست حالم را بهتر میکند یا نه! این روزها به هیچچیزی مطمئن نیستم.
دیشب سلام ندادم چون دلم میخواست سر به تنت نباشد. هنوز هم دلم میخواهد، اما سر به تنت هست و داری یکجای این مملکت بدون من نفس میکشی، غذا میخوری، میخندی،خاطره تعریف میکنی، و نمیدانم بعد از شش ماه و دو روز، هنوز به من فکر میکنی یا نه.
.
انگشتم را چسب زخم زدم. همان که دیروز بریده بود. یک چسب زخم صورتی که روی آن پانداهای کوچک درحال بازی هستند. از همانها که اگر بودی حتما انگشتم را میگرفتی دستم را میکشیدی تا نزدیک چشمت. با دقت نگاه میکردی و میگفتی "این دیگه چیه؟ مگه تو بچهای؟ مگه زخم شمشیر خوردی که چسب زدی؟" و بعد میخندیدی و میگفتی "این کاراتو هم دوست دارم". حتی شاید آرام دستم را میبوسیدی. راستی چرا هیچوقت نمیگفتی "خودم" را دوست داری؟ نه که هیچوقت. فقط بعضیوقتها آن اوایل! چقدر گاهی نیاز داشتم که دقیقا همین را بگویی. دقیقا بگویی "دوستت دارم"، بیهیچ کمتر و بیشتری. یک بار به زبان آمدم چرا نمیگویی دوستم داری؟ گفتی معلوم نیست؟! و با تعجب نگاهم کردی. توی دلم گفتم نع معلوم نیست. نه دیوانه معلوم نیست. شاید هم بلند گفتم. نمیدانم. ولی دلم میخواست بگویی. مستقیم بگویی. چرا انقدر سختت بود؟ چرا گفتن هر حرفی را میتوانستی اما گفتن این یک جمله را نه؟ شاید همهی مردها اینطور باشند. شاید گفتن این جمله با غرور مردانه در تضاد باشد.ها؟ الان که این را نوشتم صدایی در ذهنم گفت چرنده! همیشهی تاریخ اگر مردی زنی را دوست داشته گفته. اگر چرند نبود که نزار قبانی نمینوشت "تورا در روزگاری دوست دارم که عشق را نمیشناسند". یا مثلا نمیگفت "محبوبم اگر روزی دربارهی من از تو پرسیدند، خیلی فکر نکن و با غرور به آنها بگو دوستم دارد، خیلی دوستم دارد...". حتما نزار قبانی مرد نبوده تو بودی؟ هان؟
شاید اگر هرروز میگفتی که دوستم داری یادم میماند و الان به جای نوشتن این حرفها روبروی برج ایفل سلفی میگرفتیم. کنار رودخانه تایمز قدم میزدیم، از دیدن اهرام ثلاثه برمیگشتیم هتل تا خستگی درکنیم، یکجایی وسط جنگل چادر میزدیم، یک جایی وسط کویر روی شنها دراز میکشیدیم و به کهکشان شیری نگاه میکردیم و تو از خاطرات سربازی رفتنت میگفتی. راه دور نرویم، شاید اگر هر روز میگفتی که دوستم داری یادم میماند و الان داشتم برای تو قرمهسبزی درست میکردم با سالاد شیرازی و با عشق تعریف میکردم که نزار قبانی چه شعرهای دیگری هم نوشته بود و قشنگترینش را برای تو میخواندم.
.
محبوبم، آخرین باری که گفتی دوستم داری را به یاد نمیآورم و گاهی فکر میکنم اگر واقعا دوستم داشتی، هرچقدر هم سخت بود میگفتی. بارها میگفتی. نه؟
این فکر این روزها بیشتر آزارم میدهد. یادت بماند اگر روزی این چند خط را خواندی به من بگویی که دوستم داشتی.
آخرین سوال امشب، شش ماه و دو روز گذشته. هنوز هم به من فکر میکنی؟
#این_نامه_را_یک_روز_میخوانی
قربانت
شببخیر
.
#نامه_شب_دوم
#اهورا_فروزان
@asheghanehaye_fatima
💜