@asheghanehsye_fatima
به سکوتش نهفته غوغایی
شرم میریزد از دو چشمانش.
سایهی محو آرزوهایم
میخزد نرم روی دامانش.
گه به کاشانهی تصّور من
عهدهای شکسته میآید
تا در انبوه بار خاطرهام
یادبودش غمی بیفراید.
غم دیرین من به خشم امید
شد گرفتار و خورد سیلیها
یأس ترسید و پا کشید و برفت
حال غم نیز گشته ناپیدا.
عهد امید را نمیشکنم،
عهد دارد امید با او نیز
کی در آغوشت، آرزو! افتم
ای سکوت! از میان ما برخیز
#اسماعیل_شاهرودی
به سکوتش نهفته غوغایی
شرم میریزد از دو چشمانش.
سایهی محو آرزوهایم
میخزد نرم روی دامانش.
گه به کاشانهی تصّور من
عهدهای شکسته میآید
تا در انبوه بار خاطرهام
یادبودش غمی بیفراید.
غم دیرین من به خشم امید
شد گرفتار و خورد سیلیها
یأس ترسید و پا کشید و برفت
حال غم نیز گشته ناپیدا.
عهد امید را نمیشکنم،
عهد دارد امید با او نیز
کی در آغوشت، آرزو! افتم
ای سکوت! از میان ما برخیز
#اسماعیل_شاهرودی
@asheghanehaye_fatima
زمان با پنجه های زهرآگینش به زنجیرم کشانید.
نگاهم مات رقص گرمناک آرزوها بود...
تو آن شب با نوای زندگی بخش ات مرا لالایی دلچسب می گفتی.
#اسماعیل_شاهرودی
زمان با پنجه های زهرآگینش به زنجیرم کشانید.
نگاهم مات رقص گرمناک آرزوها بود...
تو آن شب با نوای زندگی بخش ات مرا لالایی دلچسب می گفتی.
#اسماعیل_شاهرودی
چیزی به من بگو
دستی به من بده
راهی به من ببخش
و آفتاب کن که می خواهم
در چشم های تو
شب را زبون تر از همیشه ببینم.
#اسماعیل_شاهرودی
@asheghanehaye_fatima
دستی به من بده
راهی به من ببخش
و آفتاب کن که می خواهم
در چشم های تو
شب را زبون تر از همیشه ببینم.
#اسماعیل_شاهرودی
@asheghanehaye_fatima
#اسماعیل_شاهرودی
ومن
ترا
می خواهم!
تو ای پیام وسعت رنجوری ،
تو ای بلوغ نوبت شادی ،
تو ای ...انسان!
من از تمام وسعت رنج
می آیم،
تو ای بلوغ نوبت شادی ،
بیا بیا !
توای انسان
بیا که هر دَمِ من
حضور گام تو را روی راه می جوید،
و گام تو دیریست
به هیچ نقطۀ ای سرزمین نمی روید.
تو ای بلوغ نوبت شادی ، تو ای تو آخرین رنج،
تو ای تو واژۀ معلوم ، ای حقیقت ، افسانه ، ای طلا ، ای گنج بیا!
#اسماعیل_شاهرودی
@asheghanehaye_fatima
ومن
ترا
می خواهم!
تو ای پیام وسعت رنجوری ،
تو ای بلوغ نوبت شادی ،
تو ای ...انسان!
من از تمام وسعت رنج
می آیم،
تو ای بلوغ نوبت شادی ،
بیا بیا !
توای انسان
بیا که هر دَمِ من
حضور گام تو را روی راه می جوید،
و گام تو دیریست
به هیچ نقطۀ ای سرزمین نمی روید.
تو ای بلوغ نوبت شادی ، تو ای تو آخرین رنج،
تو ای تو واژۀ معلوم ، ای حقیقت ، افسانه ، ای طلا ، ای گنج بیا!
#اسماعیل_شاهرودی
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
به سکوتش نهفته غوغایی
شرم میریزد از دو چشمانش.
سایهی محو آرزوهایم
میخزد نرم روی دامانش.
گه به کاشانهی تصّور من
عهدهای شکسته میآید
تا در انبوه بار خاطرهام
یادبودش غمی بیفراید.
غم دیرین من به خشم امید
شد گرفتار و خورد سیلیها
یأس ترسید و پا کشید و برفت
حال غم نیز گشته ناپیدا.
عهد امید را نمیشکنم،
عهد دارد امید با او نیز
کی در آغوشت، آرزو! افتم
ای سکوت! از میان ما برخیز
#اسماعیل_شاهرودی
به سکوتش نهفته غوغایی
شرم میریزد از دو چشمانش.
سایهی محو آرزوهایم
میخزد نرم روی دامانش.
گه به کاشانهی تصّور من
عهدهای شکسته میآید
تا در انبوه بار خاطرهام
یادبودش غمی بیفراید.
غم دیرین من به خشم امید
شد گرفتار و خورد سیلیها
یأس ترسید و پا کشید و برفت
حال غم نیز گشته ناپیدا.
عهد امید را نمیشکنم،
عهد دارد امید با او نیز
کی در آغوشت، آرزو! افتم
ای سکوت! از میان ما برخیز
#اسماعیل_شاهرودی
@asheghanehaye_fatima
یک شب اگر که پیکر ما در دیار غم
خود را به دارِ مرگ بیاویزد آشکار
ما همچو آن ستاره بتابیم بیوجود
در نورِ عشقِ خویش بمانیم پایدار
#اسماعیل_شاهرودی
از شعرِ ستاره
از مجموعهٔ "آینده"
یک شب اگر که پیکر ما در دیار غم
خود را به دارِ مرگ بیاویزد آشکار
ما همچو آن ستاره بتابیم بیوجود
در نورِ عشقِ خویش بمانیم پایدار
#اسماعیل_شاهرودی
از شعرِ ستاره
از مجموعهٔ "آینده"
@asheghanehaye_fatima
شب
در بر یاد تو گم کردم خویش!
صبحگاهان اما
ظاهرآرای دل بستر خود یافتمش.-
حرف این است که من
آن زمان مقدم پیدا شده را
باز نشناختمش!
یاد تو میخواهد
از من آوازۀ یاس
و من این درد که بیهوده به فکر تو خود آویختهام
همهجا بر رخ هر لحظۀ خود ریختهام!
وای،-زان آرزوی محو که همتایش نیست،
وای،-زان آرزوی گرم که پیدایش نیست
خویش بگسیختهام!
وای من در دل من میگردد،-
از پی گردش اینگونه به دل
موجی انگیختهام.
شب به ره میرود اینک دیریست
وندرین گوشۀ غم
هیچکس نیست خبر گیرد از حال کسی
غیر یاد تو،که چون میجوشد
ذره از ذرۀ من میپوشد...
#اسماعیل_شاهرودی
شب
در بر یاد تو گم کردم خویش!
صبحگاهان اما
ظاهرآرای دل بستر خود یافتمش.-
حرف این است که من
آن زمان مقدم پیدا شده را
باز نشناختمش!
یاد تو میخواهد
از من آوازۀ یاس
و من این درد که بیهوده به فکر تو خود آویختهام
همهجا بر رخ هر لحظۀ خود ریختهام!
وای،-زان آرزوی محو که همتایش نیست،
وای،-زان آرزوی گرم که پیدایش نیست
خویش بگسیختهام!
وای من در دل من میگردد،-
از پی گردش اینگونه به دل
موجی انگیختهام.
شب به ره میرود اینک دیریست
وندرین گوشۀ غم
هیچکس نیست خبر گیرد از حال کسی
غیر یاد تو،که چون میجوشد
ذره از ذرۀ من میپوشد...
#اسماعیل_شاهرودی
@asheghanehaye_fatima
ما هردومان گرایش و پرهیز،
ما هردومان نوازش لبریز!
و
پرهیز
هیز
هیز مهربان دو پیکر
تا
کوچه باغهای بستر بود
و در بستر
آواز قرنهای
های
های رفته و آینده میگذشت…
#اسماعیل_شاهرودی
ما هردومان گرایش و پرهیز،
ما هردومان نوازش لبریز!
و
پرهیز
هیز
هیز مهربان دو پیکر
تا
کوچه باغهای بستر بود
و در بستر
آواز قرنهای
های
های رفته و آینده میگذشت…
#اسماعیل_شاهرودی
به سکوتش نهفته غوغایی
شرم میریزد از دو چشمانش.
سایهی محو آرزوهایم
میخزد نرم روی دامانش.
گه به کاشانهی تصّور من
عهدهای شکسته میآید
تا در انبوه بار خاطرهام
یادبودش غمی بیفراید.
غم دیرین من به خشم امید
شد گرفتار و خورد سیلیها
یأس ترسید و پا کشید و برفت
حال غم نیز گشته ناپیدا.
عهد امید را نمیشکنم،
عهد دارد امید با او نیز
کی در آغوشت، آرزو! افتم
ای سکوت! از میان ما برخیز
#اسماعیل_شاهرودی
شرم میریزد از دو چشمانش.
سایهی محو آرزوهایم
میخزد نرم روی دامانش.
گه به کاشانهی تصّور من
عهدهای شکسته میآید
تا در انبوه بار خاطرهام
یادبودش غمی بیفراید.
غم دیرین من به خشم امید
شد گرفتار و خورد سیلیها
یأس ترسید و پا کشید و برفت
حال غم نیز گشته ناپیدا.
عهد امید را نمیشکنم،
عهد دارد امید با او نیز
کی در آغوشت، آرزو! افتم
ای سکوت! از میان ما برخیز
#اسماعیل_شاهرودی
گردنام منتظر حلقهی دستان تو بود
(بر سر چشمهی خواب)،
لیک دیدم به دو چشم نگران
دستهای تو گذشت،
همچو آبی که روان بود، به سوی دگران!
■●شاعر: #اسماعیل_شاهرودی | ۱۳۰۴ دامغان – ۱۳۶۰ تهران
@asheghanehaye_fatima
(بر سر چشمهی خواب)،
لیک دیدم به دو چشم نگران
دستهای تو گذشت،
همچو آبی که روان بود، به سوی دگران!
■●شاعر: #اسماعیل_شاهرودی | ۱۳۰۴ دامغان – ۱۳۶۰ تهران
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
به سکوتش نهفته غوغایی
شرم میریزد از دو چشمانش.
سایهی محو آرزوهایم
میخزد نرم روی دامانش.
گه به کاشانهی تصّور من
عهدهای شکسته میآید.
تا در انبوه بار خاطرهام
یادبودش غمی بیفراید.
غم دیرین من به خشم امید
شد گرفتار و خورد سیلیها
یأس ترسید و پا کشید و برفت
حال غم نیز گشته ناپیدا.
عهد امید را نمیشکنم،
عهد دارد امید با او نیز.
کی در آغوشت، آرزو! افتم
ای سکوت! از میان ما برخیز
#اسماعیل_شاهرودی
به سکوتش نهفته غوغایی
شرم میریزد از دو چشمانش.
سایهی محو آرزوهایم
میخزد نرم روی دامانش.
گه به کاشانهی تصّور من
عهدهای شکسته میآید.
تا در انبوه بار خاطرهام
یادبودش غمی بیفراید.
غم دیرین من به خشم امید
شد گرفتار و خورد سیلیها
یأس ترسید و پا کشید و برفت
حال غم نیز گشته ناپیدا.
عهد امید را نمیشکنم،
عهد دارد امید با او نیز.
کی در آغوشت، آرزو! افتم
ای سکوت! از میان ما برخیز
#اسماعیل_شاهرودی
@asheghanehaye_fatima
به سکوتش نهفته غوغایی
شرم میریزد از دو چشمانش.
سایهی محو آرزوهایم
میخزد نرم روی دامانش.
گه به کاشانهی تصّور من
عهدهای شکسته میآید.
تا در انبوه بار خاطرهام
یادبودش غمی بیفراید.
غم دیرین من به خشم امید
شد گرفتار و خورد سیلیها
یأس ترسید و پا کشید و برفت
حال غم نیز گشته ناپیدا.
عهد امید را نمیشکنم،
عهد دارد امید با او نیز.
کی در آغوشت، آرزو! افتم
ای سکوت! از میان ما برخیز
#اسماعیل_شاهرودی
به سکوتش نهفته غوغایی
شرم میریزد از دو چشمانش.
سایهی محو آرزوهایم
میخزد نرم روی دامانش.
گه به کاشانهی تصّور من
عهدهای شکسته میآید.
تا در انبوه بار خاطرهام
یادبودش غمی بیفراید.
غم دیرین من به خشم امید
شد گرفتار و خورد سیلیها
یأس ترسید و پا کشید و برفت
حال غم نیز گشته ناپیدا.
عهد امید را نمیشکنم،
عهد دارد امید با او نیز.
کی در آغوشت، آرزو! افتم
ای سکوت! از میان ما برخیز
#اسماعیل_شاهرودی
در کدامین کهکشان
ستارهای خواهد گفت
که من جاده او نباشم!
و در کدامین
ابتدا
رودخانهای نخواهد دانست
که
تو
بر آیینه
پا نمیگذاری؟
تو
سراسر پاکی را
از دستهای خود
جاری کن؛
تا اندیشه کهکشان
بیغبار شود،
و شب
به ستاره
سلام
گوید!
اسماعیل شاهرودی
•••
چیزی به من بگو؛
دستی به من بده،
راهی به من ببخش . -
و آفتاب کن!
که میخواهم
در چشمهای تو
شب را زبونتر از همیشه ببینم!
و
توفان شوم به سبزه،
و بگذرم در باغ
تا هر چیز دیگری
دریا نشین شود.
و دریا
در چشمهای تو
باغی چنین شود!
چیزی به من بگو؛
دستی به من بده،
راهی به من ببخش...
#اسماعیل_شاهرودی
@asheghanehaye_fatima
ستارهای خواهد گفت
که من جاده او نباشم!
و در کدامین
ابتدا
رودخانهای نخواهد دانست
که
تو
بر آیینه
پا نمیگذاری؟
تو
سراسر پاکی را
از دستهای خود
جاری کن؛
تا اندیشه کهکشان
بیغبار شود،
و شب
به ستاره
سلام
گوید!
اسماعیل شاهرودی
•••
چیزی به من بگو؛
دستی به من بده،
راهی به من ببخش . -
و آفتاب کن!
که میخواهم
در چشمهای تو
شب را زبونتر از همیشه ببینم!
و
توفان شوم به سبزه،
و بگذرم در باغ
تا هر چیز دیگری
دریا نشین شود.
و دریا
در چشمهای تو
باغی چنین شود!
چیزی به من بگو؛
دستی به من بده،
راهی به من ببخش...
#اسماعیل_شاهرودی
@asheghanehaye_fatima
در چشم های تو ...
چیزی به من بگو ،
دستی به من بده ،
راهی به من ببخش .
و آفتاب کن
که می خواهم
در چشم های تو
شب را زبونتر از همیشه ببینم !
و توفان شوم به سبزه ،
و بگذارم در باغ
هر چیز دیگر است
دریا نشین شود ،
و دریا
در چشم های تو
باغی چنین شود!
***
چیزی به من بگو ،
دستی به من بده ،
راهی به من ببخش !
#اسماعیل_شاهرودی
از دفتر " هر سوی راه راه راه راه "
@asheghanehaye_fatima
چیزی به من بگو ،
دستی به من بده ،
راهی به من ببخش .
و آفتاب کن
که می خواهم
در چشم های تو
شب را زبونتر از همیشه ببینم !
و توفان شوم به سبزه ،
و بگذارم در باغ
هر چیز دیگر است
دریا نشین شود ،
و دریا
در چشم های تو
باغی چنین شود!
***
چیزی به من بگو ،
دستی به من بده ،
راهی به من ببخش !
#اسماعیل_شاهرودی
از دفتر " هر سوی راه راه راه راه "
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
آی ... دروازهبان شهر باز کن!
کلون را باز کن!
که من بازگشتن نمیتوانم.
دروازهی عشق و زندگی را به رويم بستهاند.
و قلبم را آکندهاند از درد و دريغ.
تنها
تنها
تنها من ماندهام و چله نشينی ياسها و شکستها
تنها
تنها
تنها!
خرابهی اين تنهايی را
اما
بهجا خواهم گذارد
و چون ابر و هوا
آزاد خواهم شد.
و خواهم پيمود
تنگهی وحشتزايی را
که فاصلهی اکنون و دنيای فرداست.
و فوارههای بلند آرزو را باز میکنم
تا قطرههای فتح بپاشند٬
تا موجهای رنگ بريزند٬
تا حماسهای بسرايند
و بفشارند
حلقوم رنج
ساليانم را
و فرود آورند
خواب پريشان ياسم را
از بالا
حالا!
آی ... دروازه بان شهر
باز کن!
کلون را باز کن!
که من بازگشتن
نمیتوانم.
و اينک
باد با آشوب عصيانش
در اينجا
بیچيزی که نامی دارد ( از هر چيز) میگردد
و از اقصی نقاط اين بيابان
ز فريادی که بر میدارد
....چينهای ديگر روی چينهی باروی وحشت میگذارد
باز کن!
باز کن دروازهبان
در را!
باز کن
تا در تلاش زندهی من
مردی را ببينی!
زجری را بخوانی٬
عشقی را بدانی!
باز کن من انتظار خستهات را
در صدای پای خود آرام خواهم کرد.
باز کن
بيگانهی من
تا ديار آشنا راه درازی را سپرده٬
خون دل بسيار خورده
باز کن!
باز کن
تا سوزش بیتاب سرمايی که میآيد
حرف آخر را نگفته است با من
باز کن!
دروازه بان ديگر! باز کن
در
را...
#اسماعیل_شاهرودی
آی ... دروازهبان شهر باز کن!
کلون را باز کن!
که من بازگشتن نمیتوانم.
دروازهی عشق و زندگی را به رويم بستهاند.
و قلبم را آکندهاند از درد و دريغ.
تنها
تنها
تنها من ماندهام و چله نشينی ياسها و شکستها
تنها
تنها
تنها!
خرابهی اين تنهايی را
اما
بهجا خواهم گذارد
و چون ابر و هوا
آزاد خواهم شد.
و خواهم پيمود
تنگهی وحشتزايی را
که فاصلهی اکنون و دنيای فرداست.
و فوارههای بلند آرزو را باز میکنم
تا قطرههای فتح بپاشند٬
تا موجهای رنگ بريزند٬
تا حماسهای بسرايند
و بفشارند
حلقوم رنج
ساليانم را
و فرود آورند
خواب پريشان ياسم را
از بالا
حالا!
آی ... دروازه بان شهر
باز کن!
کلون را باز کن!
که من بازگشتن
نمیتوانم.
و اينک
باد با آشوب عصيانش
در اينجا
بیچيزی که نامی دارد ( از هر چيز) میگردد
و از اقصی نقاط اين بيابان
ز فريادی که بر میدارد
....چينهای ديگر روی چينهی باروی وحشت میگذارد
باز کن!
باز کن دروازهبان
در را!
باز کن
تا در تلاش زندهی من
مردی را ببينی!
زجری را بخوانی٬
عشقی را بدانی!
باز کن من انتظار خستهات را
در صدای پای خود آرام خواهم کرد.
باز کن
بيگانهی من
تا ديار آشنا راه درازی را سپرده٬
خون دل بسيار خورده
باز کن!
باز کن
تا سوزش بیتاب سرمايی که میآيد
حرف آخر را نگفته است با من
باز کن!
دروازه بان ديگر! باز کن
در
را...
#اسماعیل_شاهرودی
@asheghanehaye_fatima
او، آن یگانه را
من از نگاه پنجره پرسیدم.
و جام شیشه
با انتظار این تمامت استادن
از او شتاب آمدن و رفتن را پاسخ گفت؛
اما مجاب سینه نشد آن حرف
زیرا که باز هم
او، آن یگانه را
من از نگاه پنجره میپرسم.
#اسماعیل_شاهرودی
او، آن یگانه را
من از نگاه پنجره پرسیدم.
و جام شیشه
با انتظار این تمامت استادن
از او شتاب آمدن و رفتن را پاسخ گفت؛
اما مجاب سینه نشد آن حرف
زیرا که باز هم
او، آن یگانه را
من از نگاه پنجره میپرسم.
#اسماعیل_شاهرودی
پا در رکاب
تا باز هم از
آیهٔ رفتن
بسرایم
آغوش آوازهایم را
باز میکنم.
و در انتظار تو
ای طلوع پا در رکاب گسستن! -
بهترین جامه زربفتم را-
به او می گویم -
تا از صندوق استراحت
بیرون بکشد.
و در آئینه گنج او می نگرم
تا جوانی خود را
در چهره و بازویم
بیابم؛
آنگاه
کفش های بی قرار صبح را
به پا می کنم
و به جان می خوانم:
بیا که هر دم من
حضور گام تو را روی راه می جوید،
و گام تو دیری ست
به هیچ نقطه این سرزمین نمی روید، ۔
تو ای طلوع گسستن، تو ای گسس...
و تو
می دمی و
من
به مهمانی آفتاب
می روم،
می روم،
می روم،
می
ر
و...
#اسماعیل_شاهرودی
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
تا باز هم از
آیهٔ رفتن
بسرایم
آغوش آوازهایم را
باز میکنم.
و در انتظار تو
ای طلوع پا در رکاب گسستن! -
بهترین جامه زربفتم را-
به او می گویم -
تا از صندوق استراحت
بیرون بکشد.
و در آئینه گنج او می نگرم
تا جوانی خود را
در چهره و بازویم
بیابم؛
آنگاه
کفش های بی قرار صبح را
به پا می کنم
و به جان می خوانم:
بیا که هر دم من
حضور گام تو را روی راه می جوید،
و گام تو دیری ست
به هیچ نقطه این سرزمین نمی روید، ۔
تو ای طلوع گسستن، تو ای گسس...
و تو
می دمی و
من
به مهمانی آفتاب
می روم،
می روم،
می روم،
می
ر
و...
#اسماعیل_شاهرودی
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
چیزی به من بگو
دستی به من بده
راهی به من ببخش
و آفتاب کن
که میخواهم در چشمهای تو
شب را زبونتر از همیشه ببینم،
و توفان شوم به سبزه و بگذارم در باغ
هر چیز دیگر است
دریا نشین شود،
و دریا
در چشمهای تو
باغی چنین شود.
چیزی به من بگو
دستی به من بده
راهی به من ببخش...
#اسماعیل_شاهرودی
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
دستی به من بده
راهی به من ببخش
و آفتاب کن
که میخواهم در چشمهای تو
شب را زبونتر از همیشه ببینم،
و توفان شوم به سبزه و بگذارم در باغ
هر چیز دیگر است
دریا نشین شود،
و دریا
در چشمهای تو
باغی چنین شود.
چیزی به من بگو
دستی به من بده
راهی به من ببخش...
#اسماعیل_شاهرودی
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
شب به ره میرود
اینک دیریست
وندرین گوشهی غم،
هیچکس نیست خبر گیرد
از حال کسی،
غیرِ یادِ تو
که چون میجوشد ؛
ذره از ذرهی من میپوشد..
#اسماعیل_شاهرودی
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
اینک دیریست
وندرین گوشهی غم،
هیچکس نیست خبر گیرد
از حال کسی،
غیرِ یادِ تو
که چون میجوشد ؛
ذره از ذرهی من میپوشد..
#اسماعیل_شاهرودی
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
چیزی به من بگو
دستی به من بده
راهی به من ببخش
و آفتاب کن
که میخواهم در چشمهای تو
شب را زبونتر از همیشه ببینم،
و توفان شوم به سبزه و بگذارم در باغ
هر چیز دیگر است
دریا نشین شود،
و دریا
در چشمهای تو
باغی چنین شود.
چیزی به من بگو
دستی به من بده
راهی به من ببخش...
#اسماعیل_شاهرودی
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
دستی به من بده
راهی به من ببخش
و آفتاب کن
که میخواهم در چشمهای تو
شب را زبونتر از همیشه ببینم،
و توفان شوم به سبزه و بگذارم در باغ
هر چیز دیگر است
دریا نشین شود،
و دریا
در چشمهای تو
باغی چنین شود.
چیزی به من بگو
دستی به من بده
راهی به من ببخش...
#اسماعیل_شاهرودی
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima