چگونه میتوان به تو رسید؟
اهل بهشتی؟
به سجده خدایان مینشینم
اهل دوزخی؟
زمین را میپوشانم از کفر
چگونه میتوان به تو رسید؟
پوستم را بیرقت میکنم
اگر شهری به تاراج رفته باشی ...
#عبدالله_پشیو
برگردان : #آرش_سنجابی
@asheghanehaye_fatima
اهل بهشتی؟
به سجده خدایان مینشینم
اهل دوزخی؟
زمین را میپوشانم از کفر
چگونه میتوان به تو رسید؟
پوستم را بیرقت میکنم
اگر شهری به تاراج رفته باشی ...
#عبدالله_پشیو
برگردان : #آرش_سنجابی
@asheghanehaye_fatima
نامهیی به دلبر
.
دلبر من!
بسوزان نامههای مرا
برای شعری که برای من سرودهیی
چوبهی دار برافراز
اندوه مدار!
اینجا نه تنها تو... که مرد را نیز
بر سرِ واژهیی بالدار
دستبسته به دار میکشند
زنی چون تو
لب به آواز اگر بگشاید...
ای بسا دیوانهگانِ پشت میزنشینِ شهر
گلوی سبزش را بشکافند
چشمانِ زلالش را خارآجین کنند
گیسوانِ سیاهش را به آتش کشند.
#عبدالله_پشیو
برگردان: #رضا_کریممجاور
@asheghanehaye_fatima
.
دلبر من!
بسوزان نامههای مرا
برای شعری که برای من سرودهیی
چوبهی دار برافراز
اندوه مدار!
اینجا نه تنها تو... که مرد را نیز
بر سرِ واژهیی بالدار
دستبسته به دار میکشند
زنی چون تو
لب به آواز اگر بگشاید...
ای بسا دیوانهگانِ پشت میزنشینِ شهر
گلوی سبزش را بشکافند
چشمانِ زلالش را خارآجین کنند
گیسوانِ سیاهش را به آتش کشند.
#عبدالله_پشیو
برگردان: #رضا_کریممجاور
@asheghanehaye_fatima
با من عهدی ببند
که تاریکی پیش رویم نگُسترانی
با من عهدی ببند
که با یخبندان، راه بر من نبندی
تا من نیز عهدی ببندم با تو
که لب به اعتراف گذشتەام بگشایم...
پیش از چشمانِ تو
از جامِ بنفشەایِ چشمانی دیگر،
پیالەها سر کشیدەام
پیش از نامەهای تو
زلفِ خیلی نامەها را شانه کردەام
پیش از سینەی تو
بسیاری سینەها،
دستەگلِ هوسِ سرخ برایم چیدەاند
پیش از دیدارِ تو
بسیاری دیدارِ دیگر،
مرا به راەِ دوری بردەاند...
شاعری بودم
گلوی خشکم
به دنبال جرعەای آب سرگردان بود
زیرِ بارانِ هر آسمانی خم شدم
گلآلود بود...
اگر میخواهی
خونِ جاری در رگهای شعرم باشی،
داستانی باشی بی پایان...
اگر میخواهی
عشقمان خاتمه نیابد
با بوسەی سرد خداحافظی...
عهدی ببند
که آسمانِ من باشی
عهدی ببند
که نفس، سایه و بارانِ من باشی
تا من نیز
از نمایشِ قدیمیام بگریزم،
نقاب از چهره برچینم
و دستهای پر مهرم را
دورادورت حلقه کنم...
#عبدالله_پشیو
@asheghanehaye_fatima
که تاریکی پیش رویم نگُسترانی
با من عهدی ببند
که با یخبندان، راه بر من نبندی
تا من نیز عهدی ببندم با تو
که لب به اعتراف گذشتەام بگشایم...
پیش از چشمانِ تو
از جامِ بنفشەایِ چشمانی دیگر،
پیالەها سر کشیدەام
پیش از نامەهای تو
زلفِ خیلی نامەها را شانه کردەام
پیش از سینەی تو
بسیاری سینەها،
دستەگلِ هوسِ سرخ برایم چیدەاند
پیش از دیدارِ تو
بسیاری دیدارِ دیگر،
مرا به راەِ دوری بردەاند...
شاعری بودم
گلوی خشکم
به دنبال جرعەای آب سرگردان بود
زیرِ بارانِ هر آسمانی خم شدم
گلآلود بود...
اگر میخواهی
خونِ جاری در رگهای شعرم باشی،
داستانی باشی بی پایان...
اگر میخواهی
عشقمان خاتمه نیابد
با بوسەی سرد خداحافظی...
عهدی ببند
که آسمانِ من باشی
عهدی ببند
که نفس، سایه و بارانِ من باشی
تا من نیز
از نمایشِ قدیمیام بگریزم،
نقاب از چهره برچینم
و دستهای پر مهرم را
دورادورت حلقه کنم...
#عبدالله_پشیو
@asheghanehaye_fatima
هرچه زمان میگذرد
شعر را بیشتر دوست دارم
زیرا شعر
چونان زیباروی مُرَدّدی است
که روز با او
وعدهی دیدار میگذارم
اما به ندرت میآید
یا هرگز نمیآید ...
#عبدالله_پشیو
@asheghanehaye_fatima
شعر را بیشتر دوست دارم
زیرا شعر
چونان زیباروی مُرَدّدی است
که روز با او
وعدهی دیدار میگذارم
اما به ندرت میآید
یا هرگز نمیآید ...
#عبدالله_پشیو
@asheghanehaye_fatima