آنقدر خوابت را دیدهام
که واقعیتت را از دست دادهای
آیا هنوز نرسیده وقت آن که
در آغوشت کشم؟
و بر آن لبها، بوسه زنم میلادِ صدای دلنشینت را؟
آنقدر خوابت را دیدهام
که بازوانم عادت کردهاند
سایهات را در آغوش کشند
و یکدیگر را بیابند، بیآنکه گردِ تنت پیچیده باشند
اگر با واقعیتِ تو که روزها و سالهاست
که تسخیرم کردهای، روبرو شوم،
بیتردید به سایهای بدل خواهم شد
آه! ای توازن احساسات!
آنقدر خوابت را دیدهام
که بیشک فرصتی نمانده تا بیدار شوم
ایستاده میخوابم، تمامقد رو به زندگی
رو به عشق و رو به سوی تو
تنها تو را میبینم
آنقدر در رویاهایم پیشانی و لبهایت را لمس کردهام
که لمس واقعیشان، خیالیتر است
آن قدر خوابت را دیدهام،
با تو راه رفتهام، حرف زدهام در رویا
با سایهی تو خوابیدهام
که دیگر از من چیزی نمانده است به جا
و سایهای شدهام
در میان اشباح و سایهها
سایهای که با سُرور گام میگذارد
بارها و بارها
روی عقربهی خورشیدی ِ ساعت زندگیِ تو....
#روبر_دسنوس
#سارا_سمیعی
@asheghanehaye_fatima
که واقعیتت را از دست دادهای
آیا هنوز نرسیده وقت آن که
در آغوشت کشم؟
و بر آن لبها، بوسه زنم میلادِ صدای دلنشینت را؟
آنقدر خوابت را دیدهام
که بازوانم عادت کردهاند
سایهات را در آغوش کشند
و یکدیگر را بیابند، بیآنکه گردِ تنت پیچیده باشند
اگر با واقعیتِ تو که روزها و سالهاست
که تسخیرم کردهای، روبرو شوم،
بیتردید به سایهای بدل خواهم شد
آه! ای توازن احساسات!
آنقدر خوابت را دیدهام
که بیشک فرصتی نمانده تا بیدار شوم
ایستاده میخوابم، تمامقد رو به زندگی
رو به عشق و رو به سوی تو
تنها تو را میبینم
آنقدر در رویاهایم پیشانی و لبهایت را لمس کردهام
که لمس واقعیشان، خیالیتر است
آن قدر خوابت را دیدهام،
با تو راه رفتهام، حرف زدهام در رویا
با سایهی تو خوابیدهام
که دیگر از من چیزی نمانده است به جا
و سایهای شدهام
در میان اشباح و سایهها
سایهای که با سُرور گام میگذارد
بارها و بارها
روی عقربهی خورشیدی ِ ساعت زندگیِ تو....
#روبر_دسنوس
#سارا_سمیعی
@asheghanehaye_fatima
و چنین است که میرسم به این کرانه
که تنها مردگان در انتظار مناند
از لابهلای درختان نگاهام میکنند.
برگهای خشک
دستانِ پیش آمدهی آنهاست
مینشینم بر سنگ رودخانه
و گوش میسپارم به گلایههایشان
میگویم: «هیچ چیز نمیتواند آرامتان کند»
و گریههاشان جاری میشود با آب
در پژواک جریان رود
چرا زورق بازگشت تأخیر کرده است؟
چه باید کرد؟
اینجا در این کرانه که مردگان همراه مناند؟
افق خالی است.
تنها ابری سرگردان فرامیخواندَم
با نشانی سفید
چنان که انگار میتوان سوار شد بر ابر.
■شاعر: #نونو_ژودیس [ پرتغال، ۱۹۴۹ ]
■برگردان: #سارا_سمیعی
@asheghanehaye_fatima
که تنها مردگان در انتظار مناند
از لابهلای درختان نگاهام میکنند.
برگهای خشک
دستانِ پیش آمدهی آنهاست
مینشینم بر سنگ رودخانه
و گوش میسپارم به گلایههایشان
میگویم: «هیچ چیز نمیتواند آرامتان کند»
و گریههاشان جاری میشود با آب
در پژواک جریان رود
چرا زورق بازگشت تأخیر کرده است؟
چه باید کرد؟
اینجا در این کرانه که مردگان همراه مناند؟
افق خالی است.
تنها ابری سرگردان فرامیخواندَم
با نشانی سفید
چنان که انگار میتوان سوار شد بر ابر.
■شاعر: #نونو_ژودیس [ پرتغال، ۱۹۴۹ ]
■برگردان: #سارا_سمیعی
@asheghanehaye_fatima
آنقدر خوابت را دیدهام
که واقعیتت را از دست دادهای
آیا هنوز نرسیده وقت آن که
در آغوشت کشم؟
و بر آن لبها، بوسه زنم میلادِ صدای دلنشینت را؟
آنقدر خوابت را دیدهام
که بازوانم عادت کردهاند
سایهات را در آغوش کشند
و یکدیگر را بیابند، بیآنکه گردِ تنت پیچیده باشند
اگر با واقعیتِ تو که روزها و سالهاست
که تسخیرم کردهای، روبرو شوم،
بیتردید به سایهای بدل خواهم شد
آه! ای توازن احساسات!
آنقدر خوابت را دیدهام
که بیشک فرصتی نمانده تا بیدار شوم
ایستاده میخوابم، تمامقد رو به زندگی
رو به عشق و رو به سوی تو
تنها تو را میبینم
آنقدر در رویاهایم پیشانی و لبهایت را لمس کردهام
که لمس واقعیشان، خیالیتر است
آن قدر خوابت را دیدهام،
با تو راه رفتهام، حرف زدهام در رویا
با سایهی تو خوابیدهام
که دیگر از من چیزی نمانده است به جا
و سایهای شدهام
در میان اشباح و سایهها
سایهای که با سُرور گام میگذارد
بارها و بارها
روی عقربهی خورشیدی ِ ساعت زندگیِ تو....
#روبر_دسنوس
#سارا_سمیعی
@asheghanehaye_fatima
که واقعیتت را از دست دادهای
آیا هنوز نرسیده وقت آن که
در آغوشت کشم؟
و بر آن لبها، بوسه زنم میلادِ صدای دلنشینت را؟
آنقدر خوابت را دیدهام
که بازوانم عادت کردهاند
سایهات را در آغوش کشند
و یکدیگر را بیابند، بیآنکه گردِ تنت پیچیده باشند
اگر با واقعیتِ تو که روزها و سالهاست
که تسخیرم کردهای، روبرو شوم،
بیتردید به سایهای بدل خواهم شد
آه! ای توازن احساسات!
آنقدر خوابت را دیدهام
که بیشک فرصتی نمانده تا بیدار شوم
ایستاده میخوابم، تمامقد رو به زندگی
رو به عشق و رو به سوی تو
تنها تو را میبینم
آنقدر در رویاهایم پیشانی و لبهایت را لمس کردهام
که لمس واقعیشان، خیالیتر است
آن قدر خوابت را دیدهام،
با تو راه رفتهام، حرف زدهام در رویا
با سایهی تو خوابیدهام
که دیگر از من چیزی نمانده است به جا
و سایهای شدهام
در میان اشباح و سایهها
سایهای که با سُرور گام میگذارد
بارها و بارها
روی عقربهی خورشیدی ِ ساعت زندگیِ تو....
#روبر_دسنوس
#سارا_سمیعی
@asheghanehaye_fatima
زندگی من از روزی آغاز شد
که تو را دیدم
و بازوانت،
راهِ دهشتناکِ جنون را
بر من سد کرد
و تو سرزمینی را نشانم دادی
که در آن تنها بذرِ نیکی میپاشند.
تو از قلبِ پریشانی آمدی
تا تسکین دهی
تب و دردم را
و من درختی بودم
که در جشن انگشتانت
میسوختم از اشتیاق
من از لبهای تو
متولد شدهام
و زندگیام از تو آغاز میشود.
#لویی_آراگون
#سارا_سمیعی
@asheghanehaye_fatima
که تو را دیدم
و بازوانت،
راهِ دهشتناکِ جنون را
بر من سد کرد
و تو سرزمینی را نشانم دادی
که در آن تنها بذرِ نیکی میپاشند.
تو از قلبِ پریشانی آمدی
تا تسکین دهی
تب و دردم را
و من درختی بودم
که در جشن انگشتانت
میسوختم از اشتیاق
من از لبهای تو
متولد شدهام
و زندگیام از تو آغاز میشود.
#لویی_آراگون
#سارا_سمیعی
@asheghanehaye_fatima