@asheghanehaye_fatima
بهار بیمارگون
زمستان فرزانه را به خواری راند...
سپیده بر سر من
که چیزی آهنین، چون گوری کهنه می فشاردش
رنگ می بازد
و من، غمناک به جستجوی رویایی گنگ و فریبا
در باغ هایی که شهد بیکران در آن مواج است
سر گردانم.....
#استفان_مالارمه
شاعر بزرگ سمبولیست فرانسه
بهار بیمارگون
زمستان فرزانه را به خواری راند...
سپیده بر سر من
که چیزی آهنین، چون گوری کهنه می فشاردش
رنگ می بازد
و من، غمناک به جستجوی رویایی گنگ و فریبا
در باغ هایی که شهد بیکران در آن مواج است
سر گردانم.....
#استفان_مالارمه
شاعر بزرگ سمبولیست فرانسه
اگر بخواهی یکدیگر را دوست خواهیم داشت.
با لب هایت در سکوت
و این گل سرخ، سکوت را نخواهد شکست
مگر برای سکوتی ژرف تر
این درخششِ لبخند، ناگاه بی درنگ
به آواز در نخواهد آمد هرگز
اگر بخواهی یکدیگر را دوست خواهیم داشت
با لب های تو در سکوت
خاموش، خاموش در میانه ی این چرخش ها
آه ای پریِ بادها، در قلمروِ ارغوانی ات
بوسه ای آتشینِ پر خواهد کشید
تا سرِ بال پرندگان
اگر بخواهی یکدیگر را دوست خواهیم داشت.
#استفان_مالارمه
@asheghanehaye_fatima
با لب هایت در سکوت
و این گل سرخ، سکوت را نخواهد شکست
مگر برای سکوتی ژرف تر
این درخششِ لبخند، ناگاه بی درنگ
به آواز در نخواهد آمد هرگز
اگر بخواهی یکدیگر را دوست خواهیم داشت
با لب های تو در سکوت
خاموش، خاموش در میانه ی این چرخش ها
آه ای پریِ بادها، در قلمروِ ارغوانی ات
بوسه ای آتشینِ پر خواهد کشید
تا سرِ بال پرندگان
اگر بخواهی یکدیگر را دوست خواهیم داشت.
#استفان_مالارمه
@asheghanehaye_fatima
■زمین
آنگه که مرگ، رؤیای پیرانهی مرا
- این میل و درد استخوانهایم را - به هراس مینشاند،
او، اندوهگین از پایان گرفتن در زیرِ این سقفهای شوم،
بالِ آرامبخشاش را در من گسترانیده است.
ای تالارِ آبنوسیِ پرشکوه که سبزهها و گلهای درخشانات
در مرگشان پیچوتاب میخورند تا شهریاری را گمراه سازند!
شما در برابرِ چشمانِ این خلوتنشینی که شیفتهی ایمانِ خوش است
غروری هستید که در ظلمات، دروغین گشتهاید.
آری من میدانم که در دوردست این شب،
زمین، با درخششِ عظیمی معمای شگفتِ اندیشهها را
در طولِ قرنهایی که هرگز تیرهاش نمیدارند،
برمیافروزد.
این پهنهی بیمانندی که گسترش میگیرد و انکار میشود.
در ملالِ اخگرهای کوچک دیگر در میغلطد
تا آشکار کند که نبوغ از سیارهی زمین برافروخته است.
■شاعر: #استفان_مالارمه [ Stéphane Mallarmé
| فرانسه، ۱۸۹۸-۱۸۴۲ ]
■برگردان: #یدالله_رویایی
@asheghanehaye_fatima
آنگه که مرگ، رؤیای پیرانهی مرا
- این میل و درد استخوانهایم را - به هراس مینشاند،
او، اندوهگین از پایان گرفتن در زیرِ این سقفهای شوم،
بالِ آرامبخشاش را در من گسترانیده است.
ای تالارِ آبنوسیِ پرشکوه که سبزهها و گلهای درخشانات
در مرگشان پیچوتاب میخورند تا شهریاری را گمراه سازند!
شما در برابرِ چشمانِ این خلوتنشینی که شیفتهی ایمانِ خوش است
غروری هستید که در ظلمات، دروغین گشتهاید.
آری من میدانم که در دوردست این شب،
زمین، با درخششِ عظیمی معمای شگفتِ اندیشهها را
در طولِ قرنهایی که هرگز تیرهاش نمیدارند،
برمیافروزد.
این پهنهی بیمانندی که گسترش میگیرد و انکار میشود.
در ملالِ اخگرهای کوچک دیگر در میغلطد
تا آشکار کند که نبوغ از سیارهی زمین برافروخته است.
■شاعر: #استفان_مالارمه [ Stéphane Mallarmé
| فرانسه، ۱۸۹۸-۱۸۴۲ ]
■برگردان: #یدالله_رویایی
@asheghanehaye_fatima