@asheghanehaye_fatima
دوستت دارم
هیچ چیز وجود ندارد بهتر این را بگوید
همه چیز ناتوان است
واژه میبوسدش، تنگ در آغوش میگیرد.
چقدر دنبال جریانی یگانه میگردیم
برای دو خونمان
چقدر رؤیا میبینیم
چقدر میخوابیم
یکی در دیگری
همه چیز ناتوان است
هیچ چیز وجود ندارد.
با این همه دوستت دارم
میخواهم بگویم میسوزم
و تنها از تو
میخواهم بگویم
باید مرگ ما را به هم برساند.
با این همه دوستت دارم
میخواهم بگویم تنها وجود تو
از من، من میسازد
میخواهم بگویم تنها تو
زخم زندگی را میبندی.
■شاعر: #آلن_برن
■برگردان: #اصغر_نوری
📕●از کتاب: «شب با من از تو حرف میزند» | نشر: نیماژ
دوستت دارم
هیچ چیز وجود ندارد بهتر این را بگوید
همه چیز ناتوان است
واژه میبوسدش، تنگ در آغوش میگیرد.
چقدر دنبال جریانی یگانه میگردیم
برای دو خونمان
چقدر رؤیا میبینیم
چقدر میخوابیم
یکی در دیگری
همه چیز ناتوان است
هیچ چیز وجود ندارد.
با این همه دوستت دارم
میخواهم بگویم میسوزم
و تنها از تو
میخواهم بگویم
باید مرگ ما را به هم برساند.
با این همه دوستت دارم
میخواهم بگویم تنها وجود تو
از من، من میسازد
میخواهم بگویم تنها تو
زخم زندگی را میبندی.
■شاعر: #آلن_برن
■برگردان: #اصغر_نوری
📕●از کتاب: «شب با من از تو حرف میزند» | نشر: نیماژ
@asheghanehaye_fatima
چه ساکت است اینجا خدای من
انگار چشمهها خشکیدهاند
قلبها زندگی را گم کردهاند
و برگها راز لانهها را.
چه ساکت است، انگار دختران جوان
طعم آواز دادن رؤیاهاشان را گم کردهاند
با رؤیاهاشان بیهوده مانده
یا میدانند که خدا میخواهد محرومشان کند از زندگی.
دیگر کسی گلها را به اسم صدا نخواهد زد
تمام علفزار خوراک انبار علوفه میشود
بیآنکه دستی رشتهای از دوستی گره بزند.
ببین چه غمگین است علفزار
از وقتی که دیگر نمیشود آنجا آواز خواند
ببین نیها چه سختاند در انتهای علفزار
چه شتابی میکند سحر برای ترک چشمهسار.
#آلن_برن
برگردان: #اصغر_نوری
چه ساکت است اینجا خدای من
انگار چشمهها خشکیدهاند
قلبها زندگی را گم کردهاند
و برگها راز لانهها را.
چه ساکت است، انگار دختران جوان
طعم آواز دادن رؤیاهاشان را گم کردهاند
با رؤیاهاشان بیهوده مانده
یا میدانند که خدا میخواهد محرومشان کند از زندگی.
دیگر کسی گلها را به اسم صدا نخواهد زد
تمام علفزار خوراک انبار علوفه میشود
بیآنکه دستی رشتهای از دوستی گره بزند.
ببین چه غمگین است علفزار
از وقتی که دیگر نمیشود آنجا آواز خواند
ببین نیها چه سختاند در انتهای علفزار
چه شتابی میکند سحر برای ترک چشمهسار.
#آلن_برن
برگردان: #اصغر_نوری
دستی که تنت را لمس کرده
دستم که تنت را لمس کرده
بهتر خواهد نوشت.
همان ساعتها
در همان هوا زنگ میزنند
و دوباره دستبهدستِ هم
ما را از هم جدا میکنند.
اما خاطرهی نزدیکیِ تو
جوهری تازه است
که بیوقفه سراغش خواهم رفت
تا در برابرم
نوری دیگر و سایهای دیگر بگسترانم.
اشتیاقم به تو
ابری مبهم است که حالا
ستارههای تازهای از آن میچینم.
وعدههای تنِ تو
مرا قبل از گل دادنم به صلیب میکشند
و حالا با شبحِ سبکِ تو
اینجا به خواب میروم
به همراه قلم و اندیشه.
#آلن_برن
برگردان: #اصغر_نوری
@asheghanehaye_fatima
دستم که تنت را لمس کرده
بهتر خواهد نوشت.
همان ساعتها
در همان هوا زنگ میزنند
و دوباره دستبهدستِ هم
ما را از هم جدا میکنند.
اما خاطرهی نزدیکیِ تو
جوهری تازه است
که بیوقفه سراغش خواهم رفت
تا در برابرم
نوری دیگر و سایهای دیگر بگسترانم.
اشتیاقم به تو
ابری مبهم است که حالا
ستارههای تازهای از آن میچینم.
وعدههای تنِ تو
مرا قبل از گل دادنم به صلیب میکشند
و حالا با شبحِ سبکِ تو
اینجا به خواب میروم
به همراه قلم و اندیشه.
#آلن_برن
برگردان: #اصغر_نوری
@asheghanehaye_fatima
این جا آدم ها چنان خوشبخت اند که دیگر عاشق نمی شوند
هیچِ هیچ اند
به کس دیگری نیاز ندارند
به خدا هم همین طور
صبح می نشینند جلوی خانه های غرقِ نورشان
و تا شب منتظر مرگ می مانند
هیچ کس برنمی گردد
هیچ کدام از این دوستان شرمنده نمی گذارند روی پیشانی ام
ستاره ی بی رحم نگاهت را
نمی خواهم یخ بزنم
این شهر دریده از باد را هم نمی خواهم
منتظر می مانم، و تو هم منتظر می مانی
در نور خسته ی پاییز
این نور چهره ات را رنگ پریده می کند
این نور شبیه مرگ است
تو را هم همین نور تا اینجا هدایت کرد
و غم زخمی شب های اکتبر ..
منتظر می مانی در نور لرزان
خانه ها فرو می ریزند روی هم
باد پاییز شهر را می درد
پشت درهای بسته
ان هایی که منتظر مرگ اند
خوشبخت خوابیده اند لبریز از صبر
#آگوتا_کریستوف
#شاعر_مجارستان
ترجمه :
#اصغر_نوری
@asheghanehaye_fatima
هیچِ هیچ اند
به کس دیگری نیاز ندارند
به خدا هم همین طور
صبح می نشینند جلوی خانه های غرقِ نورشان
و تا شب منتظر مرگ می مانند
هیچ کس برنمی گردد
هیچ کدام از این دوستان شرمنده نمی گذارند روی پیشانی ام
ستاره ی بی رحم نگاهت را
نمی خواهم یخ بزنم
این شهر دریده از باد را هم نمی خواهم
منتظر می مانم، و تو هم منتظر می مانی
در نور خسته ی پاییز
این نور چهره ات را رنگ پریده می کند
این نور شبیه مرگ است
تو را هم همین نور تا اینجا هدایت کرد
و غم زخمی شب های اکتبر ..
منتظر می مانی در نور لرزان
خانه ها فرو می ریزند روی هم
باد پاییز شهر را می درد
پشت درهای بسته
ان هایی که منتظر مرگ اند
خوشبخت خوابیده اند لبریز از صبر
#آگوتا_کریستوف
#شاعر_مجارستان
ترجمه :
#اصغر_نوری
@asheghanehaye_fatima
اینجا آدمها چنان خوشبختند
که دیگر عاشق نمیشوند
هیچ هیچاند
به کس دیگری نیاز ندارند
به خدا هم همینطور
صبح مینشینند جلوی خانههای غرق نورشان
و تا شب منتظر مرگ میمانند
هیچ کس برنمیگردد
هیچکدام از این دوستان شرمنده نمیگذارند روی پیشانیام
ستارهی بیرحم نگاهت را
نمیخواهم یخ بزنم
این شهر دریده از باد را هم نمیخواهم
منتظر میمانم، و تو هم منتظر میمانی
در نور خستهی پاییز
این نور چهرهات را رنگپریده میکند
این نور شبیه مرگ است
تو را هم همین نور تا اینجا هدایت کرد
و غم زخمی شبهای اکتبر...
منتظر میمانی در نور لرزان
خانه ها فرومیریزند روی هم
باد پاییز شهر را میدرد
پشت درهای بسته
آنهایی که منتظر مرگند
خوشبخت خوابیدهاند لبریز از صبر
#آگوتا_کریستوف
برگردان: #اصغر_نوری
@asheghanehaye_fatima
که دیگر عاشق نمیشوند
هیچ هیچاند
به کس دیگری نیاز ندارند
به خدا هم همینطور
صبح مینشینند جلوی خانههای غرق نورشان
و تا شب منتظر مرگ میمانند
هیچ کس برنمیگردد
هیچکدام از این دوستان شرمنده نمیگذارند روی پیشانیام
ستارهی بیرحم نگاهت را
نمیخواهم یخ بزنم
این شهر دریده از باد را هم نمیخواهم
منتظر میمانم، و تو هم منتظر میمانی
در نور خستهی پاییز
این نور چهرهات را رنگپریده میکند
این نور شبیه مرگ است
تو را هم همین نور تا اینجا هدایت کرد
و غم زخمی شبهای اکتبر...
منتظر میمانی در نور لرزان
خانه ها فرومیریزند روی هم
باد پاییز شهر را میدرد
پشت درهای بسته
آنهایی که منتظر مرگند
خوشبخت خوابیدهاند لبریز از صبر
#آگوتا_کریستوف
برگردان: #اصغر_نوری
@asheghanehaye_fatima
زنی كه من دوست دارمش
بافتنی نمیبافد
رويا ديدن بلد است
رویا رویا..
و رویاهایش ابرهايی پشمی اند
ورم كرده از اميدی رنگارنگ
كه شامگاه را فرا میخواند
اتو كردن را عجيب بلد است
عجايبی سرخ و آبی
تمام آن چه كه شامگاهی و اعجاب آورند
برای مجموعهی خاطرات خشک
و شبهای دراز زمستان
زنی كه من دوست دارمش
دوست داشتن بلد است
كاری سنگين مثل درد
و سخت مثل فردا
اضطراب آور مثل روزهای جشن
وقتی همه چيز بهتر از بدتر است.
#فیلیپ_سوپو (فرانسه)
مترجم: #اصغر_نوری
@asheghanehaye_fatima
بافتنی نمیبافد
رويا ديدن بلد است
رویا رویا..
و رویاهایش ابرهايی پشمی اند
ورم كرده از اميدی رنگارنگ
كه شامگاه را فرا میخواند
اتو كردن را عجيب بلد است
عجايبی سرخ و آبی
تمام آن چه كه شامگاهی و اعجاب آورند
برای مجموعهی خاطرات خشک
و شبهای دراز زمستان
زنی كه من دوست دارمش
دوست داشتن بلد است
كاری سنگين مثل درد
و سخت مثل فردا
اضطراب آور مثل روزهای جشن
وقتی همه چيز بهتر از بدتر است.
#فیلیپ_سوپو (فرانسه)
مترجم: #اصغر_نوری
@asheghanehaye_fatima