Forwarded from حمیدرضا هندی .:. نویسنده
من
دوباره به دیوار رسیدم.. تا
با بنبستهای تا به تایی که
عهد بستهاند از
بیکسیام محافظت کنند،
قرارِ یک تنهایی دیگر بگذارم..
دیگر مهم نیست..
که سازِ شعرم را
از کجای خاطرخواهیِ تو کوک کنم..
دیوارِ این فاصله
آنقدر ضخیم هست که
شاعرانههای بیخاطرهام از تو
خفقان بگیرند..
حالا که این دیوارها
مرا از آیندۀ تو حذر کردند..،
دوباره
خطور میکنم به ذهنِ تنهایی.. تا
تو مستقل از
حصارهایی که مرا
مُهر و مومِ بیکسی کردند،
رها شوی از
زنجیرِ شعرهایی
که در خیال
شبیه یک سینهریز بر گردنت میبستم.. #حمیدرضا_هندی
۱۳۹۴٫۱۰٫۲۱
_____
در صورت تمایل به کانال تلگرام و صفحه اینستاگرام من بپیوندید..
دوباره به دیوار رسیدم.. تا
با بنبستهای تا به تایی که
عهد بستهاند از
بیکسیام محافظت کنند،
قرارِ یک تنهایی دیگر بگذارم..
دیگر مهم نیست..
که سازِ شعرم را
از کجای خاطرخواهیِ تو کوک کنم..
دیوارِ این فاصله
آنقدر ضخیم هست که
شاعرانههای بیخاطرهام از تو
خفقان بگیرند..
حالا که این دیوارها
مرا از آیندۀ تو حذر کردند..،
دوباره
خطور میکنم به ذهنِ تنهایی.. تا
تو مستقل از
حصارهایی که مرا
مُهر و مومِ بیکسی کردند،
رها شوی از
زنجیرِ شعرهایی
که در خیال
شبیه یک سینهریز بر گردنت میبستم.. #حمیدرضا_هندی
۱۳۹۴٫۱۰٫۲۱
_____
در صورت تمایل به کانال تلگرام و صفحه اینستاگرام من بپیوندید..
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
رها نمیکنم جهانی را
که بنا کردهام بر مَدارِ آغوشت..
آنقدر دورِ تو پرسه زدهام
که فرصتی نباشد برای انحراف
از مستقیمی که
به انحنای تنت میرسد..
تا فخر / بفروشم جهانی را
به یک تار مویت.. که نخ میدهد به من
تا پیدا کنم سرِ آرزویی را
که امتداد مییابد
از انتهای خیالِ تو
به ابتدای شعری که
عقیم میماند در وصفِ سرانگشتی
که همیشه بر سرم به نوازش میکِشی..
ادامه میدهم شعر را به نگاهت..
تا سو بزند امید
در شبی که پشت به گرمیِ آغوشت
صرف میکنم خودم را در فعل بوسهای
که از مصدرِ لبانت جاریست..
تا روان شوم در بسترِ تنی که ناجی است،
عطشهای شعری را
که از دقالبابِ لبهایت آبِ مراد میطلبد..
.
.
.
...
نمیشود که بیخیال شوم جهانی را
که حولِ شمسِ نگاهت منظومه ساختهام..
تو میتابی
که سایهام / روشن بماند
در پستوی خیالی که
نبشِ آغوشت اجاره کردهام..
من آنقدر
در عشقِ تو کلاف پیچیدهام که
خیالت از سر شعرم باز نخواهد شد.. #حمیدرضا_هندی
@asheghanehaye_fatima
که بنا کردهام بر مَدارِ آغوشت..
آنقدر دورِ تو پرسه زدهام
که فرصتی نباشد برای انحراف
از مستقیمی که
به انحنای تنت میرسد..
تا فخر / بفروشم جهانی را
به یک تار مویت.. که نخ میدهد به من
تا پیدا کنم سرِ آرزویی را
که امتداد مییابد
از انتهای خیالِ تو
به ابتدای شعری که
عقیم میماند در وصفِ سرانگشتی
که همیشه بر سرم به نوازش میکِشی..
ادامه میدهم شعر را به نگاهت..
تا سو بزند امید
در شبی که پشت به گرمیِ آغوشت
صرف میکنم خودم را در فعل بوسهای
که از مصدرِ لبانت جاریست..
تا روان شوم در بسترِ تنی که ناجی است،
عطشهای شعری را
که از دقالبابِ لبهایت آبِ مراد میطلبد..
.
.
.
...
نمیشود که بیخیال شوم جهانی را
که حولِ شمسِ نگاهت منظومه ساختهام..
تو میتابی
که سایهام / روشن بماند
در پستوی خیالی که
نبشِ آغوشت اجاره کردهام..
من آنقدر
در عشقِ تو کلاف پیچیدهام که
خیالت از سر شعرم باز نخواهد شد.. #حمیدرضا_هندی
@asheghanehaye_fatima
جمعه
جایی حوالیِ جنوبِ شهر
فاحشهای است پریده رنگ.. که
از تنازعِ بقای نداریها
حالش به هم میخورد...
دست به دامانِ هفت قلم میشود تا
چهرهاش مشتری مدار شود.. مـبادا
کسب و کارش از رونق بیافتد...
جمعه
جایی در شمالِ شهر
اجتماعی است لولیده در هم که
از مویرگ به مویرگشان،
لذت به توانِ یک س.ک.سِ گروهی
در جریان است...
زندگی... !
آمد و نیامد دارد..
یکی لذت میسازد تا زندگی کند..
یکی زندگی میکند ..تا
لذت، بیصاحب نماند...
#حمیدرضا_هندی
@asheghanehaye_fatima
جایی حوالیِ جنوبِ شهر
فاحشهای است پریده رنگ.. که
از تنازعِ بقای نداریها
حالش به هم میخورد...
دست به دامانِ هفت قلم میشود تا
چهرهاش مشتری مدار شود.. مـبادا
کسب و کارش از رونق بیافتد...
جمعه
جایی در شمالِ شهر
اجتماعی است لولیده در هم که
از مویرگ به مویرگشان،
لذت به توانِ یک س.ک.سِ گروهی
در جریان است...
زندگی... !
آمد و نیامد دارد..
یکی لذت میسازد تا زندگی کند..
یکی زندگی میکند ..تا
لذت، بیصاحب نماند...
#حمیدرضا_هندی
@asheghanehaye_fatima
کاری که چشمهای تو
با شعر کرد
یک اتفاق ساده نبود ..
تو
آرام پایت را به شعر باز کردی
و در واژه واژهاش
معانی تازهای از جنس عشق ریختی ..
تو
با چشمهایت
در شعر کودتا کردی
تا ارتش منظم کلماتِ من
در شبِ انقلابِ مخملیِ نگاه تو
در خود فرو پاشد..
#حمیدرضا_هندی
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
با شعر کرد
یک اتفاق ساده نبود ..
تو
آرام پایت را به شعر باز کردی
و در واژه واژهاش
معانی تازهای از جنس عشق ریختی ..
تو
با چشمهایت
در شعر کودتا کردی
تا ارتش منظم کلماتِ من
در شبِ انقلابِ مخملیِ نگاه تو
در خود فرو پاشد..
#حمیدرضا_هندی
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima