عاشقانه های فاطیما
781 subscribers
21K photos
6.4K videos
276 files
2.93K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
@asheghanehaye_fatima


.
_گفت : میدونی؟ قلب آدم عین یه پارچه س
_گفتم : پارچه چرا؟
_گفت : آخه عین پارچه پُر از چین و چروکه
_گفتم : خب حالا این یعنی بده؟
_گفت : بد که نیست. قلب همه پر از چین و چروکه
_گفتم : خب حالا چی؟
_گفت : فقط عشق میتونه راست و ریستش کنه، صافش کنه، قشنگش کنه.
_گفتم : عین اوتو کشیدن رو پارچه، مگه نه؟
_گفت : آره، عینهو اتو کشیدن رو یه پارچه ی چروک. اما ...
_گفتم : اما چی؟
_گفت : اما یه وقتایی نباید خیلی بخوای این پارچهه رو صافش کنی.
_گفتم : اونوقت چرا؟
_گفت : آخه اگه یادت بره و اتو خیلی روی پارچه بمونه، میسوزونتش، سوراخش میکنه، داغونش میکنه. دیدی که!
_گفتم : آره،دیدم، دیدم...
_گفت : قلب آدمم همینه، اگه بذاری زیادی عشق توو دلت بمونه، یه روز میبینی عینهو کوره، عینهو یه اوتو داغ قلبتو میسوزونه، سوراخش میکنه. اونوقت تو میمونی و یه قلب تیکه پاره که خودتم نمیدونی چیکارش کنی.
_نفس عمیقی کشیدم وهیچی نگفتم
_گفت : اگه بهش حسی داری بهش بگو، چون اگه به زبون نیاریش و هی بذاری توو دلت بمونه، آخر سر دیدی قلبتو سوزوند،
از من به تو گفتن؛ قبل اینکه پارچه رو بسوزونی، اتو رو از روش بردار ...

#بابک_زمانی
#لطفا_یکی_مرا_از_مرگ_نجات_بدهد
خیلی با عجله از خونه زد بیرون
چند دقیقه بعدش بهم پیام داد
_گفت : هنوز خونه ای؟
_گفتم : چطورمگه؟ چیزی جا گذاشتی؟
_گفت : آره
_گفتم : چیو؟
_گفت : تو رو ...

#بابک_زمانی
#لطفا_یکی_مرا_از_مرگ_نجات_بدهد

@asheghanehaye_fatima
_گفتم : بودنت خیلی اذیتم میکنه
_گفت : چرا؟ مگه کار بدی کردم؟
_گفتم : نه، اتفاقا تو تنها کسی هستی که هیچ خطایی ازت سر نزده هیچوقت
_گفت : پس چته؟
_گفتم : آخه خوبیِ تو، بدیِ بعضیا رو یادم میاره

#بابک_زمانی
#لطفا_یکی_مرا_از_مرگ_نجات_بدهد
نشر نیماژ

@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
_گفت : به خودت یه فرصت دوباره بده، وارد یه رابطه شو
_گفتم : هر رابطه ای یه وقتی تموم میشه، چرا باید شروعش کرد؟
_گفت : یه شیشه عطرم بالاخره یه روز تموم میشه، چرا باید خریدش؟ مهم نیست کی قراره عطرت تموم بشه، مهم اینه که روزای زیادی رو برات قشنگ میکنه...
.
.
#بابک_زمانی
مجموعه #لطفا_یکی_مرا_از_مرگ_نجات_بدهد


@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima




_گفتم : میگن بیرون بهار اومده
_گفت : باور نکن
_گفتم : چی چیو باور نکن؟! نیگا!
خودت درو وا کن ببین.
_گفت : باور نکن
_گفتم : چته تو؟ یه چیزیت میشه ها!
از پنجره نیگا کن! ببین؛ انگاری سبز پاشیدن رو درختا!
_گفت : باور نکن
_گفتم : نه خیر، اینجوری نمیشه
تقویمو وا کن یه نیگا بنداز شاید سر عقل بیای
_گفت : دیدم، باور نکن
_گفتم : پس کی بهار میاد؟
_گفت : بهار به تقویم و این زرق و برقا نیس که
_گفتم : خیلی ببخشیدا، پس به چیه؟
ول کن این حرفا رو
پاشو، پاشو لباستو عوض کن
یه صفایی بده سر و صورتتو
_گفت : هیچوقت اومدنِ چیزی که قراره بره رو باور نکن
.
از پنجره کوچه رو نگا کردم
دیدم داره برف میباره
.
.
#بابک_زمانی
#لطفا_یکی_مرا_از_مرگ_نجات_بدهد
#نشر_میردشتی
#استوری

.
گفت : میدونی بدتر از دلتنگی چیه؟
گفتم :نه، چیه؟
گفت : اینه که برگرده و
اوضاع از اینی که هست، خراب تر بشه ...

#بابک_زمانی
#لطفا_یکی_مرا_از_مرگ_نجات_بدهد
فرهنگسرای میردشتی

@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima



می گویند بوفالوها آنقدر در راهِ خود مصمم اند
و آنقدر برای رسیدن به مقصدشان، مسیرِ مستقیم خود را با تمامِ توان در دشت ادامه می دهند،
که اگر در جلوی راهشان پرتگاه بلندی باشد، از آن به پایین پرت می شوند.
این روزها فکر میکنم تفاوتی با بوفالوها ندارم
وقتی که این همه دوستت دارم.

#لطفا_یکی_مرا_از_مرگ_نجات_بدهد
#بابک_زمانی
#نشر_میردشتی
.
بالاخره روزی قرصی درست می شود، که با خوردنش، هر چیز را که بخواهی فراموش میکنی.
مثلا نام کسی که میخواهی فراموش کنی را رویش می نویسی و یک لیوان آب رویش میخوری.
قرص دیگری هم درست می شود، که تاریخ ها را رویش می نویسی، مثل تاریخ تولدش، قورتش می دهی، و یک لیوان آب هم رویش.
قرص دیگری هم هست که مکان ها را رویش می نویسی،
روی قرص دیگر، حرف های مشترکتان را می نویسی،
روی آن یکی اسم چیزهای مورد علاقه اش
روی قرص دیگر، رنگ لباس هایش، رنگ شالش، رنگ لاکش
چه می دانم
روی آن یکی هم برنامه هایی که قرار بود در آینده با هم داشته باشید را می نویسی،
و احتمالا قرصی هم باشد
که روی آن، نام فرزندان احتمالی تان را مینویسی، همان هایی که هرگز به دنیا نیامدند، اما اسم شان دنیایی برای تو و او ساخته بود.
روی این هم یک لیوان آب میخوری. به همین سادگی.
می دانم بالاخره قرصی اختراع می شود که کارمان را ساده می کند، هر چه بخواهیم را فراموش میکنیم، فقط کافی ست نام آن چیز را رویش بنویسی، و بعد فراموشی ...
پس منتظر آن روز می مانم.
فقط یک چیز است که مرا می ترساند،
اختراع آن قرص کار زیادی ندارد
بالاخره روزی یکی آنرا می سازد،
فقط به من بگو
بوی عطرت را چگونه بر آن بنویسم؟
نگاهت را به چه اسمی بنویسم؟
خنده هایت را با کدام الفبا؟
صدایت را با کدام حروف؟
بغض ات را با کدام کلمه؟
به من بگو
به من بگو
پیش از آنکه قرص آخر را بخورم که رویش نام خود را نوشته ام...
.
.
#بابک_زمانی
از کتاب #لطفا_یکی_مرا_از_مرگ_نجات_بدهد

@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
.
_گفت : جمعه ها آدم خیلی دلش میگیره
ولی از اون بدتر
اینه که عصرِ جمعه خونه باشی و بارون بزنه.
_گفتم : آره؛ اینجوری که آدمو خفه میکنه!
_گفت : میدونی؟ خیلیا توو جمعه شاعر شدن!
تو حالا چیزی توو جمعه ها نوشتی؟
_گفتم : من جمعه ها
رو شیشه ی بخار گرفته ی پنجره، با انگشت مینویسم :
"لطفا یکی مرا از مرگ نجات بدهد"


#بابک_زمانی
#لطفا_یکی_مرا_از_مرگ_نجات_بدهد
نشر میردشتی
_گفتم : تو دیگه چرا سیگار میکشی؟
_گفت : میخوام فراموشش کنم.
خودت چرا نمی کشی؟
_گفتم : میخوام به یادش نیفتم...


#بابک_زمانی
#لطفا_یکی_مرا_از_مرگ_نجات_بدهد
(صد روایت کوتاه برای نمردن)

@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima



حرف های کوچکی در زندگی هست
که حسرت های بزرگی بر دلت می گذارند.
جملات ساده ای در زندگی هست
که آرزوی دوباره شنیدنشان،
که حسرتِ یک بار دیگر تکرار شدنشان
اشکت را در می آورد.
.
دلت می خواهد بشنوی شان،
از زبانِ همان کس که میخواهی، بشنوی شان...
اما آن کس نیست که دوباره برایت بگوید: "صبح بخیر عزیزم"
بگوید : "کجایی؟ چرا دیر کردی؟"
بگوید : "بخور، غذایت سرد شد! "
یا اینکه بگوید : "این رنگی بهم می آید؟!"
.
نیست، نه، آن کس نیست که دوباره برایت تکرار کند:
"چرا به حرف هایم گوش نمی دهی احمق جان"
بگوید : "مردها سر و ته یک کرباس اند"
یا اینکه : "کرم ضد آفتابم را ندیده ای؟"
.
حرف های ساده ای هست که آرزوهای بزرگت میشوند.
دوس داری یک بارِ دیگر، فقط یک بارِ دیگر بگوید:
"تابستان برویم سفر؟"
"صدای تلویزیون را کم کن"
بگوید: "با خودت سبزی بیاور"
بگوید: "نان هم فراموش نکنی"
"گلدان ها را آب بده"
بگوید: "راستی امروز کمی دیرتر برمیگردم، گفتم نگران نشوی"
.
خیلی حرف های ساده را دیگر نمی شنوی،
و حسرت دوباره شنیدن شان، جانت را می گیرد
دلت می خواهد
در عمق خواب باشی،
نصفه شب با آرنج به پهلویت بزند
و با صدای گرفته بگوید:
"یک لیوان آب برایم میاوری؟"
.
#بابک_زمانی
از کتاب #لطفا_یکی_مرا_از_مرگ_نجات_بدهد
نشر میردشتی
♥️ @asheghanehaye_fatima





حرف های کوچکی‌ در‌ زندگی هست، که حسرت های بزرگی بر‌ دلت می گذارند. جملات ساده ای در زندگی هست، که آرزوی دوباره شنیدنشان، که حسرتِ یک بار دیگر تکرار شدنشان، اشکت را در می‌آورد.
دلت می خواهد بشنوی شان، از زبانِ همان کس‌ که می خواهی، بشنوی شان...

اما آن کس نیست که دوباره برات بگوید:
“صبح بخیر عزیزم”
بگوید: “کجایی؟ چرا دیر کردی؟”
بگوید: “بخور، غذایت سرد شد!”
یا اینکه بگوید: “این رنگی بهم می‌آید؟!”

نیست، نه، آن کس نیست که دوباره برایت تکرار کند...

حرف های کوچکی‌ هست که آرزوهای بزرگت می شوند...

#لطفا_یکی_مرا_از_مرگ_نجات_بدهد
#بابک_زمانی
.
_گفتم : میگن بیرون بهار اومده
_گفت : باور نکن
_گفتم : چی چیو باور نکن؟! نیگا!
خودت درو وا کن ببین.
_گفت : باور نکن
_گفتم : چته تو؟ یه چیزیت میشه ها!
از پنجره نیگا کن! ببین؛ انگاری سبز پاشیدن رو درختا!
_گفت : باور نکن
_گفتم : نه خیر، اینجوری نمیشه
تقویمو وا کن یه نیگا بنداز شاید سر عقل بیای
_گفت : دیدم، باور نکن
_گفتم : پس کی بهار میاد؟
_گفت : بهار به تقویم و این زرق و برقا نیس که
_گفتم : خیلی ببخشیدا، پس به چیه؟
ول کن این حرفا رو
پاشو، پاشو لباستو عوض کن
یه صفایی بده سر و صورتتو
_گفت : هیچوقت اومدنِ چیزی که قراره بره رو باور نکن
.
از پنجره کوچه رو نگا کردم
دیدم داره برف میباره
.
.
#بابک_زمانی
#لطفا_یکی_مرا_از_مرگ_نجات_بدهد


@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima

همیشه ترسم از آن است که اگر در گذشته های دور عاشقت میشدم چه بلایی بر سرمان می آمد.
در گذشته های دور، خیلی دور، خیلی خیلی دور،
مثلا در آن زمان تلفن که هیچ، در آن زمان که برق هم نبود چه میکردیم؟
چگونه طاقت میاوردم اگر هر لحظه بغض و خنده هایت را برایم نمیفرستادی؟ چگونه طاقت میاوردم وقتی بیرون میرفتی و خبر از تو نداشتم؟ آخر مگر میشد ندانم کجایی؟ در چه حالی؟
اصلا این ها را ول کن؛ چگونه طاقت میاوردم شب را بدون اینکه به تو بگویم "شب بخیر" بخوابم؟
بماند که چه قندی در دلم آب میشود وقتی عکس تازه ای از تو میبینم؟
خیلی چیزهای دیگر هم بماند.

خوش شانسیم، خیلی خیلی خوش شانسیم، درست همان دوران عاشقت شده ام که از دایناسورها خبری نیست که هیچ، تازه می شود هر لحظه هم که بخواهم، صدایت را بشنوم.
چقدر میترسم اگر از خواب پا شوم و ببینم در پانصد سال پیش عاشقت شده ام؟
ببینم تو در بلخی و من در بخارا؟
و ندانم اکنون کدام سلطان برای چشم هایت نقشه کشیده؟

خلاصه اینکه از این فکرها می ترسم، و خوشحالم که تو هستی و تلفنی هست و چتری و بارانی و جاهایی که نامشان را کافه گذاشته اند.
اما خب راستش را بخواهی، به فکر که فرو میروم، و به آینده که فکر میکنم، وحشت زده میشوم؛
مثلا اینکه وقتی خوب دقیق میشوم، میبینم اگر پانصد سال آینده عاشقت میشدم چه می شد؟
آخ که اکنون پانصد سال پیش است،
تلفن اختراع خیلی بزرگی هم نیست،
پانصد سال آینده لابد دکمه ای هست که اگر فشارش دهی، دلتنگی ات پاک میشود، دکمه ی دیگری هم هست که اگر فشارش دهی خاطره های شیرین و رؤیایی می سازد برایت، و احتمالا دکمه ای هم هست که اگر فشارش دهی، هرجای جهان که باشی، مرا فورا به تو می رساند.
عجب جای بدی عاشقت شده ام، راستش را بخواهی میخواهم بگویم از تو عذر میخواهم که هنوز این دکمه ها اختراع نشده اند.
اگر پانصد سال بعد عاشقت میشدم، حتما در روز ولنتاین یک دکمه برایت کادو می خریدم، آخرین مدلش را.

ببین! ول کن این حرف ها را،
همین که اتفاقی در این قرن از تاریخ به دنیا آمده ام، همین که خیلی اتفاقی تر در این قرن تو به دنیا آمده ای،
و همین که خیلی خیلی اتفاقی تر درست در همین قرن عاشقت شده ام، برایم کافی ست،
همین کافی ست.
راستی
راستی تا یادم نرفته بگویم
همه چیز خوب است
فقط یادت باشد
گوشی ات را خاموش نکنی




متن: #بابک_زمانی
#لطفا_یکی_مرا_از_مرگ_نجات_بدهد
_گفت : اینا که هی بالا پایین میکنن؛ میرن اون بالابالاها توو آسمون و میان پایین، اینا اسمشون چیه؟
.
_گفتم : پرنده ن
.
_گفت : نه! اینا که هی بی قرارن، هی بال بال میزنن، دلشون انگار تنگِ یکیه، اینا اسمشون چیه؟
.
_گفتم : پرنده ن
.
_گفت : اینا که روزی صد دفه با دریا خدافظی میکنن و قسم میخورن که برنگردن، اینا که با چشِ گریون دریا رو میبوسن، میرن توو آسمون، بعد دلشون طاقت نمیاره و دوباره برمیگردن سمت دریا، اینا اسمشون چیه؟
.
_گفتم : پرنده ن
.
_گفت : اینا که به هیشکی اعتماد ندارن، اینا که از دست هیشکی دونه نمیخورن، از همه میترسن؛
اینا که انگار یکی قالشون گذاشته،
اینا که هی لب اسکله می شینن،
زل میزنن اون دور دورا،
هی منتظرِ یکی أن که بیاد
اون یکی هم هی نمیاد،
اینا که انگار هی یکی رو صدا می زنن
بعد اون یکی هی نمیشنفه صداشونو،
اینا ینی پرنده ن؟
.
_گفتم : آره، پرنده ن
.
_گفت : هه! من این همه سال فک میکردم اسمم مَمَدِ ، نگو منم پرنده م!


#بابک_زمانی
#لطفا_یکی_مرا_از_مرگ_نجات_بدهد
#نشر_میردشتی


@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
.


در زندگی با آدم های زیادی ملاقات می کنیم،
با آدم های زیادی قدم می زنیم و می نشینیم،
می خندیم و گریه می کنیم،
حرف می زنیم و سکوت می کنیم،
اما فقط بعضی از این آدم ها در ذهنمان باقی می مانند؛
این بعضی ها ناگهان می روند
و هیچوقت دیگر با این بعضی ها اتفاقی در خیابان روبرو نخواهی شد.
خیلی زود می آیند و خیلی زودتر می روند،
اما فقط تعداد کمی از ما میتوانیم این بعضی ها را تشخیص بدهیم، تا دو دستی بگیریمشان و از دستشان ندهیم.
این بعضی ها یک بار در زندگی آدم اتفاق می افتند،
مثل دیدن اتفاقی ستاره ی دنباله داری در دل شب، که قرن ها طول می کشد تا دوباره برگردد،
و یا مثل برنده شدن در یک لاتاری بزرگ.
باید خیلی خوش شانس باشی که در یک لاتاری بزرگ قرعه به نام تو بیفتد؛
البته می شود سال های سال هم زندگی کرد و هیچوقت در یک لاتاری برنده نشد.
می شود سال های سال با آدم های خیلی زیادی ملاقات کنی، ولی حتی یک بار هم با یکی از آن بعضی ها روبرو نشوی.
این بعضی ها دل خیلی نازکی دارند، حتی نمیدانی چگونه دلشان را شکسته ای، حتی گاهی بی آنکه کاری کرده باشی دلشان میشکند، مثلا گاهی حتی از یک سکوت دلشان میشکند.
اگر تو آنقدر آدم خیلی خوش شانسی هستی که با یکی از آن بعضی ها روبرو شده ای،
خوب چشم هایت را باز کن، او را تشخیص بده
و تا دیر نشده خودت را به اون غل و زنجیر کن،
وگرنه سال ها بعد، متوجه میشوی او یکی از آن بعضی ها بوده است
و تو چقدر احمقانه او را تشخیص نداده بودی.
.
.
#بابک_زمانی
از کتاب #لطفا_یکی_مرا_از_مرگ_نجات_بدهد
.@asheghanehaye_fatima



بالاخره روزی قرصی درست می شود، که با خوردنش، هر چیز را که بخواهی فراموش میکنی.
مثلا نام کسی که میخواهی فراموش کنی را رویش می نویسی و یک لیوان آب رویش میخوری.
قرص دیگری هم درست می شود، که تاریخ ها را رویش می نویسی، مثل تاریخ تولدش، قورتش می دهی، و یک لیوان آب هم رویش.
قرص دیگری هم هست که مکان ها را رویش می نویسی،
روی قرص دیگر، حرف های مشترکتان را می نویسی،
روی آن یکی اسم چیزهای مورد علاقه اش
روی قرص دیگر، رنگ لباس هایش، رنگ شالش، رنگ لاکش
چه می دانم
روی آن یکی هم برنامه هایی که قرار بود در آینده با هم داشته باشید را می نویسی،
و احتمالا قرصی هم باشد
که روی آن، نام فرزندان احتمالی تان را مینویسی، همان هایی که هرگز به دنیا نیامدند، اما اسم شان دنیایی برای تو و او ساخته بود.
روی این هم یک لیوان آب میخوری. به همین سادگی.
می دانم بالاخره قرصی اختراع می شود که کارمان را ساده می کند، هر چه بخواهیم را فراموش میکنیم، فقط کافی ست نام آن چیز را رویش بنویسی، و بعد فراموشی ...
پس منتظر آن روز می مانم.
فقط یک چیز است که مرا می ترساند،
اختراع آن قرص کار زیادی ندارد
بالاخره روزی یکی آنرا می سازد،
فقط به من بگو
بوی عطرت را چگونه بر آن بنویسم؟
نگاهت را به چه اسمی بنویسم؟
خنده هایت را با کدام الفبا؟
صدایت را با کدام حروف؟
بغض ات را با کدام کلمه؟
به من بگو
به من بگو
پیش از آنکه قرص آخر را بخورم که رویش نام خود را نوشته ام...
.
.
#بابک_زمانی
از کتاب #لطفا_یکی_مرا_از_مرگ_نجات_بدهد
.
_گفتم : میگن بیرون بهار اومده
_گفت : باور نکن
_گفتم : چی چیو باور نکن؟! نیگا!
خودت درو وا کن ببین.
_گفت : باور نکن
_گفتم : چته تو؟ یه چیزیت میشه ها!
از پنجره نیگا کن! ببین؛ انگاری سبز پاشیدن رو درختا!
_گفت : باور نکن
_گفتم : نه خیر، اینجوری نمیشه
تقویمو وا کن یه نیگا بنداز شاید سر عقل بیای
_گفت : دیدم، باور نکن
_گفتم : پس کی بهار میاد؟
_گفت : بهار به تقویم و این زرق و برقا نیس که
_گفتم : خیلی ببخشیدا، پس به چیه؟
ول کن این حرفا رو
پاشو، پاشو لباستو عوض کن
یه صفایی بده سر و صورتتو
_گفت : هیچوقت اومدنِ چیزی که قراره بره رو باور نکن
.
از پنجره کوچه رو نگا کردم
دیدم داره برف میباره
.
.
#بابک_زمانی
#لطفا_یکی_مرا_از_مرگ_نجات_بدهد
#نشر_میردشتی
.
@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
.
_گفتم : میگن بیرون بهار اومده
_گفت : باور نکن
_گفتم : چی چیو باور نکن؟! نیگا!
خودت درو وا کن ببین.
_گفت : باور نکن
_گفتم : چته تو؟ یه چیزیت میشه ها!
از پنجره نیگا کن! ببین؛ انگاری سبز پاشیدن رو درختا!
_گفت : باور نکن
_گفتم : نه خیر، اینجوری نمیشه
تقویمو وا کن یه نیگا بنداز شاید سر عقل بیای
_گفت : دیدم، باور نکن
_گفتم : پس کی بهار میاد؟
_گفت : بهار به تقویم و این زرق و برقا نیس که
_گفتم : خیلی ببخشیدا، پس به چیه؟
ول کن این حرفا رو
پاشو، پاشو لباستو عوض کن
یه صفایی بده سر و صورتتو
_گفت : هیچوقت اومدنِ چیزی که قراره بره رو باور نکن
.
از پنجره کوچه رو نگا کردم
دیدم داره برف میباره
.
.
#بابک_زمانی
#لطفا_یکی_مرا_از_مرگ_نجات_بدهد
#نشر_میردشتی
@asheghanehaye_fatima
.
_گفتم : میگن بیرون بهار اومده
_گفت : باور نکن
_گفتم : چی چیو باور نکن؟! نیگا!
خودت درو وا کن ببین.
_گفت : باور نکن
_گفتم : چته تو؟ یه چیزیت میشه ها!
از پنجره نیگا کن! ببین؛ انگاری سبز پاشیدن رو درختا!
_گفت : باور نکن
_گفتم : نه خیر، اینجوری نمیشه
تقویمو وا کن یه نیگا بنداز شاید سر عقل بیای
_گفت : دیدم، باور نکن
_گفتم : پس کی بهار میاد؟
_گفت : بهار به تقویم و این زرق و برقا نیس که
_گفتم : خیلی ببخشیدا، پس به چیه؟
ول کن این حرفا رو
پاشو، پاشو لباستو عوض کن
یه صفایی بده سر و صورتتو
_گفت : هیچوقت اومدنِ چیزی که قراره بره رو باور نکن
.
از پنجره کوچه رو نگا کردم
دیدم داره برف میباره
.
.
#بابک_زمانی
#لطفا_یکی_مرا_از_مرگ_نجات_بدهد

@asheghanehaye_fatima