@asheghanehaye_fatima
چرا تو این همه خوبی ؟ بیا كمی بد باش !
نمی توانی می دانم نمی توانی اما
بیا كمی بد باش!
تویی كه سبزه و گل را به آب عادت دادی
تویی كه با لب خود این غمین تنها را
به می بشارت دادی
تو را كه می بینم
خیال میكنم انسان همیشه این سان است
چرا همیشه بهاری ؟ كمی زمستان باش
مرا به سردی این روزگار عادت ده
چرا تو این همه خوبی ؟ بیا كمی بد باش !
#زنده_یاد_عمران_صلاحی
چرا تو این همه خوبی ؟ بیا كمی بد باش !
نمی توانی می دانم نمی توانی اما
بیا كمی بد باش!
تویی كه سبزه و گل را به آب عادت دادی
تویی كه با لب خود این غمین تنها را
به می بشارت دادی
تو را كه می بینم
خیال میكنم انسان همیشه این سان است
چرا همیشه بهاری ؟ كمی زمستان باش
مرا به سردی این روزگار عادت ده
چرا تو این همه خوبی ؟ بیا كمی بد باش !
#زنده_یاد_عمران_صلاحی
Forwarded from اتچ بات
@asheghanehaye_fatima
💐🌹دوم تیر، زادروز #صمد_بهرنگی (1347_1318 _تبریز)، فرخنده 💐🌹
ماهی سیاه کوچولو به خودش گفت:
مرگ خیلی آسان میتواند الان به سراغ من بیاید،
اما من تا میتوانم زندگی میکنم
نباید به پیشواز مرگ بروم.
البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبرو شدم که می شوم مهم نیست.
مهم این است که زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد.
#ماهی_سیاه_کوچولو /1347
#زنده_یاد_صمد_بهرنگی
داستان های منتشر شده:
#ماهی_سیاه_کوچولو
#عادت
#تلخون
#اولدوز_و_کلاغ_ها
#اولدوز_و_عروسک_سخنگو
#کچل_کفترباز
#پسرک_لبوفروش
#افسانه_محبت
#پیرزن_و_جوجه_طلایی_اش
#یک_هلو_هزار_هلو
#کوراوغلو_و_کچل_حمزه
دیگر آثار:
#کند_و_کاو_در_مسائل_تربیتی_ایران
#الفبای_فارسی_برای_کودکان_آذربایجان
#اهمیت_ادبیات_کودک
#مجموعه_مقاله_ها
ترجمه ی « #ما_الاغ_ها » از عزیز نسین
ترجمه ی « #دفتر_اشعار_معاصر از چند شاعر فارسی زبان»
ترجمه ی « #خرابکار (قصه هایی از چند نویسنده ی ترک زبان)
ترجمه ی« #کلاغ_سیاهه» از مامین سیبیریاک
@asheghanehaye_fatima
💐🌹دوم تیر، زادروز #صمد_بهرنگی (1347_1318 _تبریز)، فرخنده 💐🌹
ماهی سیاه کوچولو به خودش گفت:
مرگ خیلی آسان میتواند الان به سراغ من بیاید،
اما من تا میتوانم زندگی میکنم
نباید به پیشواز مرگ بروم.
البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبرو شدم که می شوم مهم نیست.
مهم این است که زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد.
#ماهی_سیاه_کوچولو /1347
#زنده_یاد_صمد_بهرنگی
داستان های منتشر شده:
#ماهی_سیاه_کوچولو
#عادت
#تلخون
#اولدوز_و_کلاغ_ها
#اولدوز_و_عروسک_سخنگو
#کچل_کفترباز
#پسرک_لبوفروش
#افسانه_محبت
#پیرزن_و_جوجه_طلایی_اش
#یک_هلو_هزار_هلو
#کوراوغلو_و_کچل_حمزه
دیگر آثار:
#کند_و_کاو_در_مسائل_تربیتی_ایران
#الفبای_فارسی_برای_کودکان_آذربایجان
#اهمیت_ادبیات_کودک
#مجموعه_مقاله_ها
ترجمه ی « #ما_الاغ_ها » از عزیز نسین
ترجمه ی « #دفتر_اشعار_معاصر از چند شاعر فارسی زبان»
ترجمه ی « #خرابکار (قصه هایی از چند نویسنده ی ترک زبان)
ترجمه ی« #کلاغ_سیاهه» از مامین سیبیریاک
@asheghanehaye_fatima
Telegram
attach 📎
Forwarded from اتچ بات
.
...مرا می شناسی تو ای عشق
که در من گره خورده احساس ِ رویش
گره خورده ام من به پَرهای پرواز
گره خورده ام من به معنای فردا
گره خورده ام من به آن راز ِ روشن
که می آید از سمت ِ سبز ِ عدالت
دل ِ تشنه ای دارم ای عشق
صدایم کن از بارش ِ بید مجنون
صدایم کن از ذهن ِ زاینده ابر
مرا زنده کن در نفسهای بار آور ِ برگ
مرا خنده کن بر لبانی
- که شب را نگفتند
مرا آشنا کن به گُلهای شوقی
که این سو شکستند و آنسو شکفتند...
شعر:
#محمدرضا_عبدالملکیان
دکلمه:
#زنده_یاد_خسرو_شکیبایی
#به_بهانه_سالروز_درگذشت🌱
@asheghanehaye_fatima
...مرا می شناسی تو ای عشق
که در من گره خورده احساس ِ رویش
گره خورده ام من به پَرهای پرواز
گره خورده ام من به معنای فردا
گره خورده ام من به آن راز ِ روشن
که می آید از سمت ِ سبز ِ عدالت
دل ِ تشنه ای دارم ای عشق
صدایم کن از بارش ِ بید مجنون
صدایم کن از ذهن ِ زاینده ابر
مرا زنده کن در نفسهای بار آور ِ برگ
مرا خنده کن بر لبانی
- که شب را نگفتند
مرا آشنا کن به گُلهای شوقی
که این سو شکستند و آنسو شکفتند...
شعر:
#محمدرضا_عبدالملکیان
دکلمه:
#زنده_یاد_خسرو_شکیبایی
#به_بهانه_سالروز_درگذشت🌱
@asheghanehaye_fatima
Telegram
attach 📎
@asheghanehaye_fatima
در تاریکی دستم را رویِ پستان هایِ آن دختر می مالیدم ، چشم های او خمار می شد ، من هم حالِ غریبی می شدم ، به یادم می آید یک حالت غمناک و گوارایی بود که نمی شود گفت ، از روی لب هایِ تَر و تازه ی او بوسه میزدم ، گونه های او گُل انداخته بود ، یکدیگر را فشار می دادیم ، موضوع فیلم را نفهمیدم ، با دست های او بازی می کردم ، او هم خودش را چسبانیده بود به من ، حالا مثل این است که خواب دیده باشم ، روزِ آخری که از همدیگر جدا شدیم تاکنون نُه روز می شود ، قرار گذاشت فردایِ آن روز بروم او را بیاورم اینجا در اتاقم ، خانهٔ او نزدیک قبرستان مُنپارناس بود ، همان روز رفتم که او را با خودم بیاورم ، آنجا کنج کوچه از واگن زیرزمینی پیاده شدم ، باد سرد می وزید ، هوا ابری و گرفته بود ، نمی دانم چه شد که پشیمان شدم ، نه این که او زشت بود یا از او خوشم نمی آمد ، اما یک قوه ای مرا بازداشت ... نه ... نخواستم دیگر او را ببینم ، می خواستم همه ی دلبستگی هایِ خودم را از زندگی بِبُرم .
#زنده_بگور
#صادق_هدایت
در تاریکی دستم را رویِ پستان هایِ آن دختر می مالیدم ، چشم های او خمار می شد ، من هم حالِ غریبی می شدم ، به یادم می آید یک حالت غمناک و گوارایی بود که نمی شود گفت ، از روی لب هایِ تَر و تازه ی او بوسه میزدم ، گونه های او گُل انداخته بود ، یکدیگر را فشار می دادیم ، موضوع فیلم را نفهمیدم ، با دست های او بازی می کردم ، او هم خودش را چسبانیده بود به من ، حالا مثل این است که خواب دیده باشم ، روزِ آخری که از همدیگر جدا شدیم تاکنون نُه روز می شود ، قرار گذاشت فردایِ آن روز بروم او را بیاورم اینجا در اتاقم ، خانهٔ او نزدیک قبرستان مُنپارناس بود ، همان روز رفتم که او را با خودم بیاورم ، آنجا کنج کوچه از واگن زیرزمینی پیاده شدم ، باد سرد می وزید ، هوا ابری و گرفته بود ، نمی دانم چه شد که پشیمان شدم ، نه این که او زشت بود یا از او خوشم نمی آمد ، اما یک قوه ای مرا بازداشت ... نه ... نخواستم دیگر او را ببینم ، می خواستم همه ی دلبستگی هایِ خودم را از زندگی بِبُرم .
#زنده_بگور
#صادق_هدایت
@asheghanehaye_fatima
حقیقت دارد
تو را #دوست_دارم
در این #باران
میخواستم تو
در انتهای خیابان نشسته
باشی
من عبور کنم
سلام کنم
لبخند تو را در باران
میخواستم
میخواهم
تمام لغاتی را که می دانم برای تو
به دریا بریزم
دوباره متولد شوم
دنیا را ببینم
رنگ کاج را ندانم
نامم را فراموش کنم
دوباره در اینه نگاه کنم
ندانم پیراهن دارم
کلمات دیروز را
امروز نگویم
خانه را برای تو آماده کنم
برای تو یک چمدان بخرم
تو معنی سفر را از من بپرسی
لغات تازه را از دریا صید کنم
لغات را شستشو دهم
آنقدر #بمیرم
تا #زنده شوم
#احمدرضا_احمدی
حقیقت دارد
تو را #دوست_دارم
در این #باران
میخواستم تو
در انتهای خیابان نشسته
باشی
من عبور کنم
سلام کنم
لبخند تو را در باران
میخواستم
میخواهم
تمام لغاتی را که می دانم برای تو
به دریا بریزم
دوباره متولد شوم
دنیا را ببینم
رنگ کاج را ندانم
نامم را فراموش کنم
دوباره در اینه نگاه کنم
ندانم پیراهن دارم
کلمات دیروز را
امروز نگویم
خانه را برای تو آماده کنم
برای تو یک چمدان بخرم
تو معنی سفر را از من بپرسی
لغات تازه را از دریا صید کنم
لغات را شستشو دهم
آنقدر #بمیرم
تا #زنده شوم
#احمدرضا_احمدی
@asheghanehaye_fatima
در تاریکی دستم را رویِ پستان هایِ آن دختر می مالیدم ، چشم های او خمار می شد ، من هم حالِ غریبی می شدم ، به یادم می آید یک حالت غمناک و گوارایی بود که نمی شود گفت ، از روی لب هایِ تَر و تازه ی او بوسه میزدم ، گونه های او گُل انداخته بود ، یکدیگر را فشار می دادیم ، موضوع فیلم را نفهمیدم ، با دست های او بازی می کردم ، او هم خودش را چسبانیده بود به من ، حالا مثل این است که خواب دیده باشم ، روزِ آخری که از همدیگر جدا شدیم تاکنون نُه روز می شود ، قرار گذاشت فردایِ آن روز بروم او را بیاورم اینجا در اتاقم ، خانهٔ او نزدیک قبرستان مُنپارناس بود ، همان روز رفتم که او را با خودم بیاورم ، آنجا کنج کوچه از واگن زیرزمینی پیاده شدم ، باد سرد می وزید ، هوا ابری و گرفته بود ، نمی دانم چه شد که پشیمان شدم ، نه این که او زشت بود یا از او خوشم نمی آمد ، اما یک قوه ای مرا بازداشت ... نه ... نخواستم دیگر او را ببینم ، می خواستم همه ی دلبستگی هایِ خودم را از زندگی بِبُرم .
#زنده_بگور
#صادق_هدایت
در تاریکی دستم را رویِ پستان هایِ آن دختر می مالیدم ، چشم های او خمار می شد ، من هم حالِ غریبی می شدم ، به یادم می آید یک حالت غمناک و گوارایی بود که نمی شود گفت ، از روی لب هایِ تَر و تازه ی او بوسه میزدم ، گونه های او گُل انداخته بود ، یکدیگر را فشار می دادیم ، موضوع فیلم را نفهمیدم ، با دست های او بازی می کردم ، او هم خودش را چسبانیده بود به من ، حالا مثل این است که خواب دیده باشم ، روزِ آخری که از همدیگر جدا شدیم تاکنون نُه روز می شود ، قرار گذاشت فردایِ آن روز بروم او را بیاورم اینجا در اتاقم ، خانهٔ او نزدیک قبرستان مُنپارناس بود ، همان روز رفتم که او را با خودم بیاورم ، آنجا کنج کوچه از واگن زیرزمینی پیاده شدم ، باد سرد می وزید ، هوا ابری و گرفته بود ، نمی دانم چه شد که پشیمان شدم ، نه این که او زشت بود یا از او خوشم نمی آمد ، اما یک قوه ای مرا بازداشت ... نه ... نخواستم دیگر او را ببینم ، می خواستم همه ی دلبستگی هایِ خودم را از زندگی بِبُرم .
#زنده_بگور
#صادق_هدایت
نه! کسی تصمیم خودکشی را نمیگیرد، خودکشی با بعضیها هست. در خمیره و در سرشت آنهاست، نمیتوانند از دستش بگریزند. این سرنوشت است که فرمانروائی دارد ولی در همین حال این من هستم که سرنوشت خودم را درست کردهام، حالا دیگر نمیتوانم از دستش بگریزم، نمیتوانم از خودم فرار کنم.
✏️ #صادق_هدایت
📚 #زنده_به_گور
@asheghanehaye_fatima
✏️ #صادق_هدایت
📚 #زنده_به_گور
@asheghanehaye_fatima
چند روز بود که با ورق فال میگرفتم، نمیدانم چطور شده بود که به خرافات اعتقاد پیدا کرده بودم، جداً فال میگرفتم، یعنی کار دیگری نداشتم، کار دیگری نمیتوانستم بکنم، میخواستم با آینده خودم قمار بزنم. نیت کردم که کلک خود را بکنم، خوب آمد.
#صادق_هدايت
#زنده_بگور
@asheghanehaye_fatima
#صادق_هدايت
#زنده_بگور
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
قلب گره گره ام را
گذاشته ام توی جیب جلیقه ام
و قدم زنان می روم
تا چارراه شلوغ
درست مقابل ساعت
(بی هیچ پرسشی از گروهی که
در حال تخمه شکستن اند)
گاهی فقط/ پا سست می کنم
و از کیوسک های مطبوعاتی می پرسم
عکس تمام قد عشق را
روزنامه ها کی چاپ می کنند؟
#زنده_یاد
#اورنگ_خضرايی ( ۱۳۷۸_۱۳۳۱)
قلب گره گره ام را
گذاشته ام توی جیب جلیقه ام
و قدم زنان می روم
تا چارراه شلوغ
درست مقابل ساعت
(بی هیچ پرسشی از گروهی که
در حال تخمه شکستن اند)
گاهی فقط/ پا سست می کنم
و از کیوسک های مطبوعاتی می پرسم
عکس تمام قد عشق را
روزنامه ها کی چاپ می کنند؟
#زنده_یاد
#اورنگ_خضرايی ( ۱۳۷۸_۱۳۳۱)
@asheghanehaye_fatima
قلب گره گره ام را
گذاشته ام توی جیب جلیقه ام
و قدم زنان می روم
تا چارراه شلوغ
درست مقابل ساعت
(بی هیچ پرسشی از گروهی که
در حال تخمه شکستن اند)
گاهی فقط/ پا سست می کنم
و از کیوسک های مطبوعاتی می پرسم
عکس تمام قد عشق را
روزنامه ها کی چاپ می کنند؟
#زنده_یاد
#اورنگ_خضرايی ( ۱۳۷۸_۱۳۳۱)
قلب گره گره ام را
گذاشته ام توی جیب جلیقه ام
و قدم زنان می روم
تا چارراه شلوغ
درست مقابل ساعت
(بی هیچ پرسشی از گروهی که
در حال تخمه شکستن اند)
گاهی فقط/ پا سست می کنم
و از کیوسک های مطبوعاتی می پرسم
عکس تمام قد عشق را
روزنامه ها کی چاپ می کنند؟
#زنده_یاد
#اورنگ_خضرايی ( ۱۳۷۸_۱۳۳۱)
@asheghanehaye_fatima
چند روز بود که با ورق فال میگرفتم، نمیدانم چطور شده بود که به خرافات اعتقاد پیدا کرده بودم، جداً فال میگرفتم، یعنی کار دیگری نداشتم، کار دیگری نمیتوانستم بکنم، میخواستم با آینده خودم قمار بزنم. نیت کردم که کلک خود را بکنم، خوب آمد.
#زنده_بگور
#صادق_هدایت
چند روز بود که با ورق فال میگرفتم، نمیدانم چطور شده بود که به خرافات اعتقاد پیدا کرده بودم، جداً فال میگرفتم، یعنی کار دیگری نداشتم، کار دیگری نمیتوانستم بکنم، میخواستم با آینده خودم قمار بزنم. نیت کردم که کلک خود را بکنم، خوب آمد.
#زنده_بگور
#صادق_هدایت
اینها را که نوشتم کمی آسوده شدم، از من دلجوئی کرد، مثل اینست که بار سنگینی را از روی دوشم برداشتند. چه خوب بود اگر همه چیز را میشد نوشت. اگر میتوانستم افکار خودم را بدیگری بفهمانم، میتوانستم بگویم. نه یک احساساتی هست، یک چیزهائی هست که نمیشود بدیگری فهماند، نمیشود گفت، آدم را مسخره میکنند! هرکسی مطابق افکار خودش دیگری را قضاوت میکند- زبان آدمیزاد مثل خود او ناقص و ناتوان است.
#زنده_بگور
#صادق_هدایت
@asheghanehaye_fatima
#زنده_بگور
#صادق_هدایت
@asheghanehaye_fatima
.
✍یک بار از توماس ادیسون سؤال شد: پس از بیست و پنج هزار بار کوشش بی نتیجه برای ساختن باطری، نسبت به شکست چه احساسی دارد؟
پاسخ او برای همه ما دارای اهمیت است: " شکست؟ من ابداً شکست نخوردهام، حالا بیست و پنج هزار طریقه را میشناسم که نمیتوان باطری ساخت! "
#وین_دایر
📒 #زنده_باد_خودم
@asheghanehaye_fatima
✍یک بار از توماس ادیسون سؤال شد: پس از بیست و پنج هزار بار کوشش بی نتیجه برای ساختن باطری، نسبت به شکست چه احساسی دارد؟
پاسخ او برای همه ما دارای اهمیت است: " شکست؟ من ابداً شکست نخوردهام، حالا بیست و پنج هزار طریقه را میشناسم که نمیتوان باطری ساخت! "
#وین_دایر
📒 #زنده_باد_خودم
@asheghanehaye_fatima