یه مورچه تو آشپزخونه گم شده. خانوادهش جاش گذاشتن. داره گریه میکنه و هرچی میگم باورش نمیشه که دنیا همینه.
یه هیولای غمگین پشت پنجره وایساده و به خونه ما نگاه میکنه. بهش گفتم بیا تو، گفت اگه گرم بشم دیگه سخته بمونم تو سرما. عاقله.
یه پیراهن آبی داره توی خونه میرقصه. تب دارم، و برای زنی که پیراهن رو ترک کرده دلتنگم، بدون این که یادم بیاد کیه.
#حمید_سلیمی
@asheghanehaye_fatima
یه هیولای غمگین پشت پنجره وایساده و به خونه ما نگاه میکنه. بهش گفتم بیا تو، گفت اگه گرم بشم دیگه سخته بمونم تو سرما. عاقله.
یه پیراهن آبی داره توی خونه میرقصه. تب دارم، و برای زنی که پیراهن رو ترک کرده دلتنگم، بدون این که یادم بیاد کیه.
#حمید_سلیمی
@asheghanehaye_fatima
یکبار زنی برایم نوشت هیچ وقت نگذار بفهمم دیگر دوستم نداری. همان یکبار بود که اعتراف میکرد میداند دوستش دارم. پرسیدم چرا نگذارم؟ نوشت آدم لازم دارد بداند یکنفر به دوستداشتن او ادامه میدهد. خواستم بپرسم چرا حواست نیست که من هم لازم دارم بدانم گاهی، جایی تنت از عطش لمس من پر میشود طوری که در ایستگاه مترو حواست از آدمها و قطارها پرت آهنگهای هدفونت شود و قلبت برهنه برقصد؟ اما نپرسیدم. برایش نوشتم نمیگذارم بفهمی. دیگر جواب نداد.
یکبار زنی برایم نوشت آدم دلش میخواهد با تو بچهدار شود. نوشت از دوباره مادرشدن بیزارم، اما دلم میخواهد دخترم را ببینم که داری برایش پدری میکنی. بعد چندخط درباره این نوشت که حرفش معنایی جز این ندارد که مرا پدر خوبی می داند و اصلا معنای دیگری ندارد. خواستم برایش بنویسم چرا از من نمیپرسی آیا دوست دارم پدر دخترت باشم؟ اما ننوشتم. برایش نوشتم دخترت را ببوس. کمی بعد، همهی حرفها را پاک کرد. دخترمان گم شد.
یکبار زنی برایم نوشت موقع رفتن طوری آرام بودی که شک کردم هرگز دوستم داشتهای. شبی را میگفت که گوشهی میدان تجریش بیهوا لبم را بوسید و رفت و من ایستادم زیر برف و رفتنش را نگاه کردم. صبر کردم تا دور شود، و بعد همانجا روی نیمکت سیمانی نشستم و گذاشتم صدای اذان امامزاده صالح اشکم را دربیاورد. خواستم برایش بنویسم آرام نبودم، تهی شدهبودم و کلمات گم شدهبود. اما برایش نوشتم رفتن، شکلی از دوست داشتن است. دیگر چیزی ننوشت.
یکبار زنی برایم نوشت فکر میکنی تو را از یاد بردهام، اما همیشه کلماتت را میخوانم و دوست میدارم. خواستم برایش بنویسم نویسندهشدن یعنی همین که بپذیری به جای خودت، کلمات دوست داشتهشوند. بپذیری رقیبان زن دلخواهت را مینوشند، و تو شعرشان میکنی. اما ننوشتم. زن آنقدر زیباست و طوری تشنهام میکند که همیشه حواسم هست مکالمهام با او را کوتاه نگه دارم.
اما زنی که دوست داشتم کلمهای در یک جملهی معمولیش باشم، هرگز چیزی برایم ننوشت. لابد نخواست بفهمم دوستم ندارد. لابد، نخواست پدر دخترش باشم. لابد نخواست دلیل تب مرطوب و تند تن او باشم. لابد نخواست مرا در تجریش ببوسد. لابد نخواست مرا ببیند، یا بشنود، یا بشناسد.
همین.
#حمید_سلیمی
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
یکبار زنی برایم نوشت آدم دلش میخواهد با تو بچهدار شود. نوشت از دوباره مادرشدن بیزارم، اما دلم میخواهد دخترم را ببینم که داری برایش پدری میکنی. بعد چندخط درباره این نوشت که حرفش معنایی جز این ندارد که مرا پدر خوبی می داند و اصلا معنای دیگری ندارد. خواستم برایش بنویسم چرا از من نمیپرسی آیا دوست دارم پدر دخترت باشم؟ اما ننوشتم. برایش نوشتم دخترت را ببوس. کمی بعد، همهی حرفها را پاک کرد. دخترمان گم شد.
یکبار زنی برایم نوشت موقع رفتن طوری آرام بودی که شک کردم هرگز دوستم داشتهای. شبی را میگفت که گوشهی میدان تجریش بیهوا لبم را بوسید و رفت و من ایستادم زیر برف و رفتنش را نگاه کردم. صبر کردم تا دور شود، و بعد همانجا روی نیمکت سیمانی نشستم و گذاشتم صدای اذان امامزاده صالح اشکم را دربیاورد. خواستم برایش بنویسم آرام نبودم، تهی شدهبودم و کلمات گم شدهبود. اما برایش نوشتم رفتن، شکلی از دوست داشتن است. دیگر چیزی ننوشت.
یکبار زنی برایم نوشت فکر میکنی تو را از یاد بردهام، اما همیشه کلماتت را میخوانم و دوست میدارم. خواستم برایش بنویسم نویسندهشدن یعنی همین که بپذیری به جای خودت، کلمات دوست داشتهشوند. بپذیری رقیبان زن دلخواهت را مینوشند، و تو شعرشان میکنی. اما ننوشتم. زن آنقدر زیباست و طوری تشنهام میکند که همیشه حواسم هست مکالمهام با او را کوتاه نگه دارم.
اما زنی که دوست داشتم کلمهای در یک جملهی معمولیش باشم، هرگز چیزی برایم ننوشت. لابد نخواست بفهمم دوستم ندارد. لابد، نخواست پدر دخترش باشم. لابد نخواست دلیل تب مرطوب و تند تن او باشم. لابد نخواست مرا در تجریش ببوسد. لابد نخواست مرا ببیند، یا بشنود، یا بشناسد.
همین.
#حمید_سلیمی
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
دو تا خانوم امروز صبح توی تاکسی داشتن با هم حرف میزدن، منتها هرکدوم درباره یه مساله جدا. به این برکت. یعنی یکیشون داشت درباره عروسی دختر منظرخانوم بعد از ماه صفر صحبت می کرد، اون یکی درباره تاثیر قیمت طلا توی بازار جهانی روی نرخ داخلیش. بدون این که حرف همو قطع کنن، خیلی آروم و خونسرد نوبت هرکدوم که می شد حرفشو ادامه می داد.
میخوام بگم ما مردها صدسال دیگه هم به اینا نمی رسیم، تلاش نکنیم بی خود.
#حمید_سلیمی
@asheghanehaye_fatima
میخوام بگم ما مردها صدسال دیگه هم به اینا نمی رسیم، تلاش نکنیم بی خود.
#حمید_سلیمی
@asheghanehaye_fatima
توی ضبط کوچیک، جواد یساری داشت میخوند: اومدی اما دیدم دست تو سرده، گفتی اون روزا دیگه بر نمی گرده...
قهوه خونه خلوت، ساکت بود و صدای کهنهی مرد قدیمی سایه انداخته بود روی همهی حرفهای فوتبالی و سیاسی همیشه. یه عده مرد کلافه توی خودشون گم شده بودن و انگار حرفی برای کسی نموندهبود. انگار یه مشت پسربچه بیننه بودیم تو روز تولدمون...
یه دختر کوچولوی فالفروش اومد تو و انگار فهمید اوضاع خرابه، فالهاش رو گذاشت روی یه میز و شروع کرد با آهنگ غمگین رقصیدن. کم کم انگار یخ همه آب شد و شروع کردیم به شاباش دادن و تیکه انداختن و خندیدن. یکی هم از وسط رنجها و اندوهش پاشد و شروع کرد با اون دختربچه رقصیدن...
موقع برگشتن به خودم گفتم یعنی شفا همیشه در ظهور ناگهانی یه زنه؟بعد دیدم نه. شفا همیشه در حضور ناگهانی خورشیده. کسی که حال بقیه رو بفهمه. نه که فقط بفهمه، پاشه به تکونی بده، یه کاری بکنه...
همین.
#حمید_سلیمی
@asheghanehaye_fatima
قهوه خونه خلوت، ساکت بود و صدای کهنهی مرد قدیمی سایه انداخته بود روی همهی حرفهای فوتبالی و سیاسی همیشه. یه عده مرد کلافه توی خودشون گم شده بودن و انگار حرفی برای کسی نموندهبود. انگار یه مشت پسربچه بیننه بودیم تو روز تولدمون...
یه دختر کوچولوی فالفروش اومد تو و انگار فهمید اوضاع خرابه، فالهاش رو گذاشت روی یه میز و شروع کرد با آهنگ غمگین رقصیدن. کم کم انگار یخ همه آب شد و شروع کردیم به شاباش دادن و تیکه انداختن و خندیدن. یکی هم از وسط رنجها و اندوهش پاشد و شروع کرد با اون دختربچه رقصیدن...
موقع برگشتن به خودم گفتم یعنی شفا همیشه در ظهور ناگهانی یه زنه؟بعد دیدم نه. شفا همیشه در حضور ناگهانی خورشیده. کسی که حال بقیه رو بفهمه. نه که فقط بفهمه، پاشه به تکونی بده، یه کاری بکنه...
همین.
#حمید_سلیمی
@asheghanehaye_fatima
توی ضبط کوچیک، جواد یساری داشت میخوند: اومدی اما دیدم دست تو سرده، گفتی اون روزا دیگه بر نمی گرده...
قهوه خونه خلوت، ساکت بود و صدای کهنهی مرد قدیمی سایه انداخته بود روی همهی حرفهای فوتبالی و سیاسی همیشه. یه عده مرد کلافه توی خودشون گم شده بودن و انگار حرفی برای کسی نموندهبود. انگار یه مشت پسربچه بیننه بودیم تو روز تولدمون...
یه دختر کوچولوی فالفروش اومد تو و انگار فهمید اوضاع خرابه، فالهاش رو گذاشت روی یه میز و شروع کرد با آهنگ غمگین رقصیدن. کم کم انگار یخ همه آب شد و شروع کردیم به شاباش دادن و تیکه انداختن و خندیدن. یکی هم از وسط رنجها و اندوهش پاشد و شروع کرد با اون دختربچه رقصیدن...
موقع برگشتن به خودم گفتم یعنی شفا همیشه در ظهور ناگهانی یه زنه؟بعد دیدم نه. شفا همیشه در حضور ناگهانی خورشیده. کسی که حال بقیه رو بفهمه. نه که فقط بفهمه، پاشه به تکونی بده، یه کاری بکنه...
همین.
#حمید_سلیمی
@asheghanehaye_fatima
قهوه خونه خلوت، ساکت بود و صدای کهنهی مرد قدیمی سایه انداخته بود روی همهی حرفهای فوتبالی و سیاسی همیشه. یه عده مرد کلافه توی خودشون گم شده بودن و انگار حرفی برای کسی نموندهبود. انگار یه مشت پسربچه بیننه بودیم تو روز تولدمون...
یه دختر کوچولوی فالفروش اومد تو و انگار فهمید اوضاع خرابه، فالهاش رو گذاشت روی یه میز و شروع کرد با آهنگ غمگین رقصیدن. کم کم انگار یخ همه آب شد و شروع کردیم به شاباش دادن و تیکه انداختن و خندیدن. یکی هم از وسط رنجها و اندوهش پاشد و شروع کرد با اون دختربچه رقصیدن...
موقع برگشتن به خودم گفتم یعنی شفا همیشه در ظهور ناگهانی یه زنه؟بعد دیدم نه. شفا همیشه در حضور ناگهانی خورشیده. کسی که حال بقیه رو بفهمه. نه که فقط بفهمه، پاشه به تکونی بده، یه کاری بکنه...
همین.
#حمید_سلیمی
@asheghanehaye_fatima
یاد من افتادی و غمگین شدی. بله، مرا مفت باختی.
مرا مفت باختی زن !
حالا بیدار بمان و شراب بنوش و کنار پنجره سیگار بکش
و به تاریکی بیرون خانه نگاه کن.
و به کسی فکر کن که کلمات را طوری میچیند که از تو خدایی مرئی برای مردم بیلبخند قبیلهی بیعشق بسازد. اما آن آدم ساده از من رفتهاست، و آن خداوارهی زیبا از تو رفتهاست، و ما تنها آدمهایی معمولی هستیم،
همان که میترسیدی یکروز بشویم.
و این نفرینی برای هر دوی ماست.
#حمید_سلیمی
@asheghanehaye_fatima
مرا مفت باختی زن !
حالا بیدار بمان و شراب بنوش و کنار پنجره سیگار بکش
و به تاریکی بیرون خانه نگاه کن.
و به کسی فکر کن که کلمات را طوری میچیند که از تو خدایی مرئی برای مردم بیلبخند قبیلهی بیعشق بسازد. اما آن آدم ساده از من رفتهاست، و آن خداوارهی زیبا از تو رفتهاست، و ما تنها آدمهایی معمولی هستیم،
همان که میترسیدی یکروز بشویم.
و این نفرینی برای هر دوی ماست.
#حمید_سلیمی
@asheghanehaye_fatima
آدم ها غالبا بعد از تصاحب، رمقی برای نگهداری ندارند. این را سالها پیش در زندگی خودم تجربه کردم، و مدتهاست در زندگی بسیاری از زوج های اطرافم می بینم. حتا تازه عاشق هایی که به هم میرسند و هنوز رابطهشان اسم قانونی پیدا نکرده، به تکرار و ملال میرسند و ....
چنان که بارها گفته ام نگاه جنسیتی ندارم. پس نمیخواهم بگویم مردها بیشتر چنینند یا زنها، گرچه من مرد خسته یا ناسپاس به عمرم بیشتر دیده ام، از همین ها که حوصله همه زنان دنیا را دارند جز زن خودشان. دلیلش به نظرم این است که زن ها هوشمندانه رفتار می کنند و دیرتر یا کمتر این ملال زدگی را بروز می دهند....
اما چیزی که خوب می دانم این است که رابطه زن و مرد در ایران عزیز ما به سبب فقدان کامل آموزش و نبودن امکان پیداکردن شناخت دقیق و مناسب از روابط، عملا میدان جنگ است. جنگی نخست میان دو انسان با دنیای اطراف، و بعد جنگی سخت تر میان دو انسان، برای تثبیت جایگاه و قلمروی خود در یک سرزمین (رابطه) مشترک. نبردی چنان فرسایشی، و چنان دشوار، که بعد از وصال عملا وقت آسودن است. و بعد هم که به لمیدن روی مبلهای روزگی عادت می کنیم و از یاد می بریم برای داشتن این چشمهای زیبا بود که با دنیا جنگیدیم. یادمان می رود لبخندش را گرم و دلش را خوش نگه داریم. گفتم که، برای همه نر و ماده های دنیا وقت داریم، جز جفت نازنین خودمان.
به چشمم مرض بزرگ انسان، ناسپاسی است. ناسپاسی. مثلا همین که مهربانی همه را وظیفه می دانیم، و روزی که به هر دلیل ادامه نیابد دهان وقیحمان را به درشت گویی باز می کنیم که های، من نامهربانی دیده ام ...
بگذریم. این حرفها را داشتم امروز با پسرم می گفتم، گفتم برای شما هم بنویسم. همین قدر می دانم که کاش دو بار زندگی می کردم. دفعه بعد حتما با زنان زندگیم درست تر رفتار می کردم، و با دوستانم بیشتر مدارا می کردم، فاصله ایمنی را با دنیا و آدمهایش حفظ می کردم، و دائم به خود یادآوری می کردم که اگر کسی را دوست دارم خودم خواسته ام و حقی برای من ایجاد نمی کند، و اگر کسی دوستم دارد محبت اوست و این حق را دارد هروقت خواست تمامش کند.....
#حمید_سلیمی
@asheghanehaye_fatima
چنان که بارها گفته ام نگاه جنسیتی ندارم. پس نمیخواهم بگویم مردها بیشتر چنینند یا زنها، گرچه من مرد خسته یا ناسپاس به عمرم بیشتر دیده ام، از همین ها که حوصله همه زنان دنیا را دارند جز زن خودشان. دلیلش به نظرم این است که زن ها هوشمندانه رفتار می کنند و دیرتر یا کمتر این ملال زدگی را بروز می دهند....
اما چیزی که خوب می دانم این است که رابطه زن و مرد در ایران عزیز ما به سبب فقدان کامل آموزش و نبودن امکان پیداکردن شناخت دقیق و مناسب از روابط، عملا میدان جنگ است. جنگی نخست میان دو انسان با دنیای اطراف، و بعد جنگی سخت تر میان دو انسان، برای تثبیت جایگاه و قلمروی خود در یک سرزمین (رابطه) مشترک. نبردی چنان فرسایشی، و چنان دشوار، که بعد از وصال عملا وقت آسودن است. و بعد هم که به لمیدن روی مبلهای روزگی عادت می کنیم و از یاد می بریم برای داشتن این چشمهای زیبا بود که با دنیا جنگیدیم. یادمان می رود لبخندش را گرم و دلش را خوش نگه داریم. گفتم که، برای همه نر و ماده های دنیا وقت داریم، جز جفت نازنین خودمان.
به چشمم مرض بزرگ انسان، ناسپاسی است. ناسپاسی. مثلا همین که مهربانی همه را وظیفه می دانیم، و روزی که به هر دلیل ادامه نیابد دهان وقیحمان را به درشت گویی باز می کنیم که های، من نامهربانی دیده ام ...
بگذریم. این حرفها را داشتم امروز با پسرم می گفتم، گفتم برای شما هم بنویسم. همین قدر می دانم که کاش دو بار زندگی می کردم. دفعه بعد حتما با زنان زندگیم درست تر رفتار می کردم، و با دوستانم بیشتر مدارا می کردم، فاصله ایمنی را با دنیا و آدمهایش حفظ می کردم، و دائم به خود یادآوری می کردم که اگر کسی را دوست دارم خودم خواسته ام و حقی برای من ایجاد نمی کند، و اگر کسی دوستم دارد محبت اوست و این حق را دارد هروقت خواست تمامش کند.....
#حمید_سلیمی
@asheghanehaye_fatima
سه درس ساده ی مهمی که از تماشای روابط انسانی موفق اطرافم یاد گرفته ام:
هیچ قصه ی عاشقانه بزرگ بادوامی وجود ندارد. استمرار فرزند درک متقابل است و نه یک شعله ی اولیه ی بزرگ. و عشق یعنی مراقبت کردن از آرامش.
اگر بپذیرم بی نقص نیستم، و اگر به نقص ها و تاریکیهای وجودم نفرت نورزم، می آموزم دیگری را چنان که هست و با خیر و شر همزمانش بپذیرم یا نپذیرم، و تقلای بیهوده ویرایش رفتار یا گفتار دیگران را متوقف کنم.
یاد گرفتم در هر کشمکش ساده اگر به جای خودم حرف نزنم، تجربه های پیشین فرد روبرو به جای من با ذهن او سخن
خواهد گفت. جادوی مکالمه-البته با روح باز و بخشنده و پذیرای هر دو سمت گفتگو- بزرگترین راه گذر از گردنه های مهلک رابطه است.
همین.
#حمید_سلیمی
@asheghanehaye_fatima
هیچ قصه ی عاشقانه بزرگ بادوامی وجود ندارد. استمرار فرزند درک متقابل است و نه یک شعله ی اولیه ی بزرگ. و عشق یعنی مراقبت کردن از آرامش.
اگر بپذیرم بی نقص نیستم، و اگر به نقص ها و تاریکیهای وجودم نفرت نورزم، می آموزم دیگری را چنان که هست و با خیر و شر همزمانش بپذیرم یا نپذیرم، و تقلای بیهوده ویرایش رفتار یا گفتار دیگران را متوقف کنم.
یاد گرفتم در هر کشمکش ساده اگر به جای خودم حرف نزنم، تجربه های پیشین فرد روبرو به جای من با ذهن او سخن
خواهد گفت. جادوی مکالمه-البته با روح باز و بخشنده و پذیرای هر دو سمت گفتگو- بزرگترین راه گذر از گردنه های مهلک رابطه است.
همین.
#حمید_سلیمی
@asheghanehaye_fatima
من خاطراتِ تو بودم،
خاطراتِ تلخ و شیرینت
بگو کدام دست،
کدام بوسه،
کدام تن
مرا از ذهنِ تو خط زد؟
#حمید_سلیمی
@asheghanehaye_fatima
خاطراتِ تلخ و شیرینت
بگو کدام دست،
کدام بوسه،
کدام تن
مرا از ذهنِ تو خط زد؟
#حمید_سلیمی
@asheghanehaye_fatima