دلم میخواهد حرف بزنم، مخصوصا برای تو که میدانم نمیتوانی بشنوی. یاد آن قصه اسکندر افتادم که رازی داشت. نه میخواست به کسی بگوید و نه میتوانست نگوید. سرش را کرد در چاه و گفت. بعد از سالی از چاه نی سبز شد و رازش از پرده بیرون افتاد؛ همان ملالت و اندوهی که در نالهی نی است…
#شاهرخ_مسکوب
@asheghanehaye_fatima
#شاهرخ_مسکوب
@asheghanehaye_fatima
من گمان می کنم هر کسی در ته دلش یک باغی دارد که پناهگاه اوست. هیچکس از آنجا خبر ندارد، کلیدش فقط در دست صاحبش است. آنجا آدم هر تصور ممنوعی که دلش می خواهد می کند. عشق های محال، هر آرزوی ناممکن و هر خواب و خیال خوش، هر چیز نشدنی، آن جا شدنی است. یک بهشت - یا شاید جهنم - خودمانی و صمیمی که هرکس برای خودش دارد. این باغ اندرونی چه بسا از دید باغبانش هم پنهان است اما یک روزی و یک جوری آن را کشف میکند.
از کتاب «گفتگو درباغ»
نوشته #شاهرخ_مسکوب
@asheghanehaye_fatima
از کتاب «گفتگو درباغ»
نوشته #شاهرخ_مسکوب
@asheghanehaye_fatima
به قول #شاهرخ_مسکوب:
چه لذّتی دارد از فردای نیامده نترسیدن،
گوش به باران دادن،
چای درست کردن،
پادشاهِ وقتِ خود بودن.
@asheghanehaye_fatima
چه لذّتی دارد از فردای نیامده نترسیدن،
گوش به باران دادن،
چای درست کردن،
پادشاهِ وقتِ خود بودن.
@asheghanehaye_fatima
.
«هر روزمان همان لبخندها و همان دروغهای مکرر و همیشه، همان ستمی که از زمین بر میجوشد و از آسمان فرو میبارد؛ چه ملال تاريك و پایداری!»
#شاهرخ_مسکوب (در کوی دوست)
عکس: دوروتا گورکا
@asheghanehaye_fatima
«هر روزمان همان لبخندها و همان دروغهای مکرر و همیشه، همان ستمی که از زمین بر میجوشد و از آسمان فرو میبارد؛ چه ملال تاريك و پایداری!»
#شاهرخ_مسکوب (در کوی دوست)
عکس: دوروتا گورکا
@asheghanehaye_fatima
همیشه او در نظرم
چون شیئی ظریف و لغزنده و شکستنی
بوده است.
نگهداریِ چنین شیئی دستهای استاد میخواهد...
وگرنه داشتنِ چیزی چسبنده و
بیخطر کارِ دستِ
هر چلمنی هست...
#شاهرخ_مسکوب
@asheghanehaye_fatima
چون شیئی ظریف و لغزنده و شکستنی
بوده است.
نگهداریِ چنین شیئی دستهای استاد میخواهد...
وگرنه داشتنِ چیزی چسبنده و
بیخطر کارِ دستِ
هر چلمنی هست...
#شاهرخ_مسکوب
@asheghanehaye_fatima
▪️
دارم میروم تهران.
من که آرزو میکردم قلبم به سبکی هوای کوهستان باشد، حالا به سنگینی کوه است. در ته دریا، در تاریکی اعماق. غصه میخورم. دور و برم زشت و شلخته است. نوعی دشمنی پنهان و آشکار، دانسته و نادانسته با زیبایی به چشم میخورد.
در تهران پیش پری و جهانگیرم. هنوز شهر و چندان کسی را ندیدم. امروز عصر یک ساعتی در شمیران راه رفتم. همان جاهای آشنای ناآشنا. در کوچهباغهای پاییندست نیاوران گم شدم. ولی در همهحال کوه را پشت سرم حس کردم. پشتم بلند بود و به آسمان میرسید. هوا سبک بود و به دل مینشست و سبزهی برگها از آب و آئینه شفافتر مینمود اما من دلم گرفته بود. نمیدانم چرا از همهچیز غصه میخورم؟
#شاهرخ_مسکوب / روزها در راه
@asheghanehaye_fatima
دارم میروم تهران.
من که آرزو میکردم قلبم به سبکی هوای کوهستان باشد، حالا به سنگینی کوه است. در ته دریا، در تاریکی اعماق. غصه میخورم. دور و برم زشت و شلخته است. نوعی دشمنی پنهان و آشکار، دانسته و نادانسته با زیبایی به چشم میخورد.
در تهران پیش پری و جهانگیرم. هنوز شهر و چندان کسی را ندیدم. امروز عصر یک ساعتی در شمیران راه رفتم. همان جاهای آشنای ناآشنا. در کوچهباغهای پاییندست نیاوران گم شدم. ولی در همهحال کوه را پشت سرم حس کردم. پشتم بلند بود و به آسمان میرسید. هوا سبک بود و به دل مینشست و سبزهی برگها از آب و آئینه شفافتر مینمود اما من دلم گرفته بود. نمیدانم چرا از همهچیز غصه میخورم؟
#شاهرخ_مسکوب / روزها در راه
@asheghanehaye_fatima