عاشقانه های فاطیما
809 subscribers
21.2K photos
6.47K videos
276 files
2.94K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
.

امیدوارم همیشه جایی برای برگشتن داشته‌باشی، و کسی جایی منتظرت باشد، و دلیلی برای ادامه‌دادن پیدا کنی، و وقتی دلتنگی یاد چشم‌هایی بیفتی که آشوبت را تسکین می‌دهد.

#حمید_سلیمی
@asheghanehaye_fatima
و کاش وقتی ابرِ غم به گلوی کوچکت می‌رسد،
از یاد نبری شانه‌ای در کار نیست،
و بهتر است بپذیری همیشه قرار است در آغوشِ باد گریه کنی.
زیرا رنج تنهاست،و رنجور تنها‌تر...

#حمید_سلیمی
@asheghanehaye_fatima
#کتابخونه😍

ما برای جبران خلاء‌های یه زندگی عادی ، به چیزهای عجیبی پناه می‌بریم: حیوون خونگی ، ورزش ، کتاب ، موزیک ، سیگار ، الکل ، کوه...
و دیگه فهمیدیم که آدم‌ها زیاد پناه مناسبی نیستن ، چون هرکسی در رنج خودش تنهاست...

#حمید_سلیمی


@asheghanehaye_fatima
امروز داشتم به این فکر می کردم که فقط هم اینطوری نیست که ما از دست داده باشیم،
دلم سوخت برای آنها که ما را از دست داده‌اند؛
نه که ماه باشیم و بی عیب، نه.
فقط ما انگار کسانی را از دست داده‌ایم که مطمئن نبوده‌ایم دوستمان دارند، و آنها کسانی را که مطمئن بوده اند دوستشان دارند،
و به نظر می‌رسد آنها بازنده ی بزرگتری هستند.

#حمید_سلیمی

@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
‏حالا سالهاست فهمیدم تنهایی واقعا ترس نداره. بله درد داره، ولی دردش خیلی کمتره از موندن تو رابطه‌ی فرسایشی مزخرف.
تنهایی میشه رفت تاتر، سینما، کوه، کنسرت، سفر، و ... یه یار مزخرف کاری می‌کنه همه‌ی اینا کوفتت بشه.
ولی یار خوب، ماهه. مث شیرکاکائوی گرم تو روز برفی...♥️

#حمید_سلیمی



@asheghanehaye_fatima
بگذار برایت از چیزی غم‌انگیز بنویسم: تقلایی بیهوده، برای بازگرداندن آبادانی به یک ویرانه. فرقی هم نمی‌کند چه ویرانه‌ای، یک رابطه، یک خانواده یا یک کشور.

تماشای آدم‌ها و خودت، زمانی که با افیونِ امیدی واهی درد جانکاه "پایان" را انکار می‌کنند، و فکر کردن به حالشان وقتی بالاخره بفهمند "دیگر دیر شده" تجربه‌ای حزین است، و بسیار سنگین.

حالا بگذار دوباره برایت بنویسم: کشف نقطه‌ی درست پایان و لحظه‌ی درست وداع، تنها پناه انسان در برابر میل کشنده‌ی ادامه دادن وضع مزخرف مستقر است. تنها راهی که می‌توانی از سفری اشتباه برگردی و از زخمهای کف پا شرمسار نباشی.

تمام این‌ها را البته قبلا احمد به الی گفته‌بود، کامل‌تر و کوتاه‌تر: "یه پایان تلخ، بهتر از یه تلخی بی‌پایانه."
همین.

#حمید_سلیمی

@asheghanehaye_fatima
یک/ من آدم مناسبیم برای این که غصه‌ی تنهایی بقیه را بخورم. مثلا امروز توی کوه داشتم پادکستی درباره‌ی فریدون فرخ‌زاد را گوش می‌دادم، مردی که بسیار دوستش دارم. یک‌جای پادکست، گوینده درباره‌ی تنهاییش حرف می‌زد و از رهاشدن مطلق و طردشدن او می‌گفت. با خیال راحت گریستم، و بعد به فریدون فکر کردم، به زندگی و مرگ او، و صدای او. کوه برای غصه‌خوردن محل مناسبی است، مخصوصا وسط‌هفته‌های گرم تابستان. از چشم همه دوری، و رودخانه‌ی خنک درکه فکرهای سیاه تمام‌کردن همه‌چیز را می‌بلعد.

دو/ در همان پادکست (شاعر نقره‌ای/راوکده) فهمیدم آهنگ ساحل غم فریدون، موزیک محبوب محمدرضا پهلوی هنگام رانندگی بوده. بعد فکر کردم در تنهایی بزرگش بعد از ترک ایران، وقتی سرطان و بازنده‌بودن کم کم او را می‌کشته، هرگز دوباره این آهنگ را شنیده؟ به تنهایی پادشاهی فکر کردم که از خانه‌اش رفت و دوستانش راهش ندادند. چه دیکتاتور غمگینی بودی محمدرضا. آخرش هم که آن‌طور مردی. یعنی تنهامردن یک پادشاه درد بیشتری از تنهامردن یک خواننده یا تنهامردن یک کارتن‌خواب دارد؟ بعد تصورش کردم که در پاناما یا قاهره جلوی تلویزیون نشسته، به تصاویر خانه‌ای که از دست داده نگاه می‌کند، و هزاران نفر یک‌صدا می‌گویند: مرگ بر شاه. چه خوب که زیاد زنده نماندی پیرمرد.

سه/ بچه که بودم، بلد نبودم دوست پیدا کنم. هنوز هم بلد نیستم. هنوز پسربچه‌ی سرگردان پارک بهجت‌آبادم که ساعت‌ها تنها با توپ دولایه‌اش بازی می‌کند و بلد نیست به دخترکی که موهایش را بسته و از درخت‌ها بالا می‌رود و با همه دوست است، بگوید "با من دوست میشی؟" من همیشه ایستاده‌ام و تماشا کرده‌ام. دختر موبسته، که آن‌قدر قشنگی که آدم دلش می‌خواهد منزوی باشد و غزلی درست‌وحسابی برایت بنویسد، کاش خودت بفهمی و با من دوست شوی. آن ته پارک، یک شیب باحال بلدم که می‌توانیم رویش بخوابیم و به آسمان نگاه کنیم. می‌بینی؟ اگر دوستی داشته‌باشم کارهای باحال هم بلدم. زندگی که همه‌اش غصه و اندوه و درد نیست. آدم وقتی دوستی ندارد، جاهای باحال پارک را باید به چه کسی نشان بدهد؟

چهار/ وقتی شب به خانه می‌رسم، بچه‌گربه‌ی حیاط می‌دود سمتم. باید بنشینم و نوازشش کنم. روزها هزاربار هم بروم و بیایم، کاری ندارد، اما از سهم نوازش شب نمی‌گذرد. امشب به او گفتم بچه، خیلی خوب است که بلدی دوست پیدا کنی. امیدوارم شب بچه‌گربه وقتی بزرگ شد، مثل شب من و محمدرضا و فریدون نباشد.

صداهای هیات هم تمام شد. حالا طبل‌ها می‌توانند بخوابند. گربه‌ها و کلاغ‌ها هم. من نه، من بیدارم و برای همه غصه می‌خورم.
همین.

#حمید_سلیمی

@asheghanehaye_fatima
بعضی‌ها هم همینند.
می‌دوند تا تو، بعد می‌دوند از تو.
درست نگاه کنی، می‌فهمی همیشه دارند می‌دوند.
زندگی این‌طوری یادشان داده: بمانی، درد می‌کشی.

#حمید_سلیمی

@asheghanehaye_fatima
من خیلی خسته شدم دیگه
خسته شدم از این همه شب ، از این همه روز
از این همه هی" درست میشه نترس" گفتن به خودم
که میدونم دروغه
و دیگه هیچی و هیچوقت درست نمیشه
اصن آدم دلش میخواد بترسه
دلش میخواد ابر بشه بباره
بلکه تموم شه این همه سرب داغ تو گلو
توی نگاه ما
کاری میشه کرد؟
میشه تو این داستان پیوند اعضا
و اینا مثلا چشامو بفروشم
به جاش دو تا بال بخرم؟

#حمید_سلیمی


@asheghanehaye_fatima
وقتی کسی دوستت دارد
چیزهای ترسناک کمتر ترسناک‌اند،
مثلا زندگی ...

#حمید_سلیمی

@asheghanehaye_fatima
و به قول #حمید_سلیمی:
تو زیباترین حزن من بودی، عزیزترین زخمم بودی
و دلخواه ترین رنجم
و این که با افعال گذشته از تو یاد می‌کنم غم‌انگیز ترین شکل انقراض است که برگزیده‌ام..


@asheghanehaye_fatima
یه مورچه تو آشپزخونه گم شده. خانواده‌ش جاش گذاشتن. داره گریه می‌کنه و هرچی میگم باورش نمیشه که دنیا همینه.
یه هیولای غمگین پشت پنجره وایساده و به خونه ما نگاه می‌کنه. بهش گفتم بیا تو، گفت اگه گرم بشم دیگه سخته بمونم تو سرما. عاقله.
یه پیراهن آبی داره توی خونه می‌رقصه. تب دارم، و برای زنی که پیراهن رو ترک کرده دلتنگم، بدون این که یادم بیاد کیه.

#حمید_سلیمی


@asheghanehaye_fatima
وقتی کسی دوستت دارد
چیزهای ترسناک کمتر ترسناک‌اند،
مثلا زندگی...

#حمید_سلیمی

@asheghanehaye_fatima
یک‌بار زنی برایم نوشت هیچ وقت نگذار بفهمم دیگر دوستم نداری. همان یک‌بار بود که اعتراف می‌کرد می‌داند دوستش دارم. پرسیدم چرا نگذارم؟ نوشت آدم لازم دارد بداند یک‌نفر به دوست‌داشتن او ادامه می‌دهد. خواستم بپرسم چرا حواست نیست که من هم لازم دارم بدانم گاهی، جایی تنت از عطش لمس من پر می‌شود طوری که در ایستگاه مترو حواست از آدم‌ها و قطارها پرت آهنگ‌های هدفونت شود و قلبت برهنه برقصد؟ اما نپرسیدم. برایش نوشتم نمی‌گذارم بفهمی. دیگر جواب نداد.

یک‌بار زنی برایم نوشت آدم دلش می‌خواهد با تو بچه‌دار شود. نوشت از دوباره مادرشدن بیزارم، اما دلم می‌خواهد دخترم را ببینم که داری برایش پدری می‌کنی. بعد چندخط درباره این نوشت که حرفش معنایی جز این ندارد که مرا پدر خوبی می داند و اصلا معنای دیگری ندارد. خواستم برایش بنویسم چرا از من نمی‌پرسی آیا دوست دارم پدر دخترت باشم؟ اما ننوشتم. برایش نوشتم دخترت را ببوس. کمی بعد، همه‌ی حرف‌ها را پاک کرد. دخترمان گم شد.

یک‌بار زنی برایم نوشت موقع رفتن طوری آرام بودی که شک کردم هرگز دوستم داشته‌ای. شبی را می‌گفت که گوشه‌ی میدان تجریش بی‌هوا لبم را بوسید و رفت و من ایستادم زیر برف و رفتنش را نگاه کردم. صبر کردم تا دور شود، و بعد همان‌جا روی نیمکت سیمانی نشستم و گذاشتم صدای اذان امامزاده صالح اشکم را دربیاورد. خواستم برایش بنویسم آرام نبودم، تهی شده‌بودم و کلمات گم شده‌بود. اما برایش نوشتم رفتن، شکلی از دوست داشتن است. دیگر چیزی ننوشت.

یک‌بار زنی برایم نوشت فکر می‌کنی تو را از یاد برده‌ام، اما همیشه کلماتت را می‌خوانم و دوست می‌دارم. خواستم برایش بنویسم نویسنده‌شدن یعنی همین که بپذیری به جای خودت، کلمات دوست داشته‌شوند. بپذیری رقیبان زن دلخواهت را می‌نوشند، و تو شعرشان می‌کنی. اما ننوشتم. زن آن‌قدر زیباست و طوری تشنه‌ام می‌کند که همیشه حواسم هست مکالمه‌ام با او را کوتاه نگه دارم.

اما زنی که دوست داشتم کلمه‌ای در یک جمله‌ی معمولیش باشم، هرگز چیزی برایم ننوشت. لابد نخواست بفهمم دوستم ندارد. لابد، نخواست پدر دخترش باشم. لابد نخواست دلیل تب مرطوب و تند تن او باشم. لابد نخواست مرا در تجریش ببوسد. لابد نخواست مرا ببیند، یا بشنود، یا بشناسد.
همین.

#حمید_سلیمی
#شما_فرستادید


@asheghanehaye_fatima
دو تا خانوم امروز صبح توی تاکسی داشتن با هم حرف میزدن، منتها هرکدوم درباره یه مساله جدا. به این برکت. یعنی یکیشون داشت درباره عروسی دختر منظرخانوم بعد از ماه صفر صحبت می کرد، اون یکی درباره تاثیر قیمت طلا توی بازار جهانی روی نرخ داخلیش. بدون این که حرف همو قطع کنن، خیلی آروم و خونسرد نوبت هرکدوم که می شد حرفشو ادامه می داد.

میخوام بگم ما مردها صدسال دیگه هم به اینا نمی رسیم، تلاش نکنیم بی خود.

#حمید_سلیمی

@asheghanehaye_fatima
توی ضبط کوچیک، جواد یساری داشت میخوند: اومدی اما دیدم دست تو سرده، گفتی اون روزا دیگه بر نمی گرده...

قهوه خونه خلوت، ساکت بود و صدای کهنه‌ی مرد قدیمی سایه انداخته بود روی همه‌ی حرفهای فوتبالی و سیاسی همیشه. یه عده مرد کلافه توی خودشون گم شده بودن و انگار حرفی برای کسی نمونده‌بود. انگار یه مشت پسربچه بی‌ننه بودیم تو روز تولدمون...

یه دختر کوچولوی فال‌فروش اومد تو و انگار فهمید اوضاع خرابه، فالهاش رو گذاشت روی یه میز و شروع کرد با آهنگ غمگین رقصیدن. کم کم انگار یخ همه آب شد و شروع کردیم به شاباش دادن و تیکه انداختن و خندیدن. یکی هم از وسط رنج‌ها و اندوهش پاشد و شروع کرد با اون دختربچه رقصیدن...

موقع برگشتن به خودم گفتم یعنی شفا همیشه در ظهور ناگهانی یه زنه؟بعد دیدم نه. شفا همیشه در حضور ناگهانی خورشیده. کسی که حال بقیه رو بفهمه. نه که فقط بفهمه، پاشه به تکونی بده، یه کاری بکنه...
همین.

#حمید_سلیمی


@asheghanehaye_fatima
توی ضبط کوچیک، جواد یساری داشت میخوند: اومدی اما دیدم دست تو سرده، گفتی اون روزا دیگه بر نمی گرده...

قهوه خونه خلوت، ساکت بود و صدای کهنه‌ی مرد قدیمی سایه انداخته بود روی همه‌ی حرفهای فوتبالی و سیاسی همیشه. یه عده مرد کلافه توی خودشون گم شده بودن و انگار حرفی برای کسی نمونده‌بود. انگار یه مشت پسربچه بی‌ننه بودیم تو روز تولدمون...

یه دختر کوچولوی فال‌فروش اومد تو و انگار فهمید اوضاع خرابه، فالهاش رو گذاشت روی یه میز و شروع کرد با آهنگ غمگین رقصیدن. کم کم انگار یخ همه آب شد و شروع کردیم به شاباش دادن و تیکه انداختن و خندیدن. یکی هم از وسط رنج‌ها و اندوهش پاشد و شروع کرد با اون دختربچه رقصیدن...

موقع برگشتن به خودم گفتم یعنی شفا همیشه در ظهور ناگهانی یه زنه؟بعد دیدم نه. شفا همیشه در حضور ناگهانی خورشیده. کسی که حال بقیه رو بفهمه. نه که فقط بفهمه، پاشه به تکونی بده، یه کاری بکنه...
همین.

#حمید_سلیمی


@asheghanehaye_fatima
یاد من افتادی و غمگین شدی. بله، مرا مفت باختی.
مرا مفت باختی زن !
حالا بیدار بمان و شراب بنوش و کنار پنجره سیگار بکش
و به تاریکی بیرون خانه نگاه کن.
و به کسی فکر کن که کلمات را طوری می‌چیند که از تو خدایی مرئی برای مردم بی‌لبخند قبیله‌ی بی‌عشق بسازد. اما آن آدم ساده از من رفته‌است، و آن خداواره‌ی زیبا از تو رفته‌است، و ما تنها آدم‌هایی معمولی هستیم،
همان که می‌ترسیدی یک‌روز بشویم.
و این نفرینی برای هر دوی ماست.

#حمید_سلیمی


@asheghanehaye_fatima
آدم ها غالبا بعد از تصاحب، رمقی برای نگهداری ندارند. این را سالها پیش در زندگی خودم تجربه کردم، و مدتهاست در زندگی بسیاری از زوج های اطرافم می بینم. حتا تازه عاشق هایی که به هم میرسند و هنوز رابطه‌شان اسم قانونی پیدا نکرده، به تکرار و ملال میرسند و ....
چنان که بارها گفته ام نگاه جنسیتی ندارم. پس نمیخواهم بگویم مردها بیشتر چنینند یا زنها، گرچه من مرد خسته یا ناسپاس به عمرم بیشتر دیده ام، از همین ها که حوصله همه زنان دنیا را دارند جز زن خودشان. دلیلش به نظرم این است که زن ها هوشمندانه رفتار می کنند و دیرتر یا کمتر این ملال زدگی را بروز می دهند....

اما چیزی که خوب می دانم این است که رابطه زن و مرد در ایران عزیز ما به سبب فقدان کامل آموزش و نبودن امکان پیداکردن شناخت دقیق و مناسب از روابط، عملا میدان جنگ است. جنگی نخست میان دو انسان با دنیای اطراف، و بعد جنگی سخت تر میان دو انسان، برای تثبیت جایگاه و قلمروی خود در یک سرزمین (رابطه) مشترک. نبردی چنان فرسایشی، و چنان دشوار، که بعد از وصال عملا وقت آسودن است. و بعد هم که به لمیدن روی مبلهای روزگی عادت می کنیم و از یاد می بریم برای داشتن این چشمهای زیبا بود که با دنیا جنگیدیم. یادمان می رود لبخندش را گرم و دلش را خوش نگه داریم. گفتم که، برای همه نر و ماده های دنیا وقت داریم، جز جفت نازنین خودمان.

به چشمم مرض بزرگ انسان، ناسپاسی است. ناسپاسی. مثلا همین که مهربانی همه را وظیفه می دانیم، و روزی که به هر دلیل ادامه نیابد دهان وقیحمان را به درشت گویی باز می کنیم که های، من نامهربانی دیده ام ...

بگذریم. این حرفها را داشتم امروز با پسرم می گفتم، گفتم برای شما هم بنویسم. همین قدر می دانم که کاش دو بار زندگی می کردم. دفعه بعد حتما با زنان زندگیم درست تر رفتار می کردم، و با دوستانم بیشتر مدارا می کردم، فاصله ایمنی را با دنیا و آدمهایش حفظ می کردم، و دائم به خود یادآوری می کردم که اگر کسی را دوست دارم خودم خواسته ام و حقی برای من ایجاد نمی کند، و اگر کسی دوستم دارد محبت اوست و این حق را دارد هروقت خواست تمامش کند.....


#حمید_سلیمی



@asheghanehaye_fatima
سه درس ساده ی مهمی که از تماشای روابط انسانی موفق اطرافم یاد گرفته ام:

هیچ قصه ی عاشقانه بزرگ بادوامی وجود ندارد. استمرار فرزند درک متقابل است و نه یک شعله ی اولیه ی بزرگ. و عشق یعنی مراقبت کردن از آرامش.

اگر بپذیرم بی نقص نیستم، و اگر به نقص ها و تاریکیهای وجودم نفرت نورزم، می آموزم دیگری را چنان که هست و با خیر و شر همزمانش بپذیرم یا نپذیرم، و تقلای بیهوده ویرایش رفتار یا گفتار دیگران را متوقف کنم.

یاد گرفتم در هر کشمکش ساده اگر به جای خودم حرف نزنم، تجربه های پیشین فرد روبرو به جای من با ذهن او سخن
خواهد گفت. جادوی مکالمه-البته با روح باز و بخشنده و پذیرای هر دو سمت گفتگو- بزرگترین راه گذر از گردنه های مهلک رابطه است.
همین.

#حمید_سلیمی


@asheghanehaye_fatima