عاشقانه های فاطیما
820 subscribers
21.2K photos
6.5K videos
276 files
2.94K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
@asheghanehaye_fatima




ستاره یی می شکند و روز می شود:
برای یک لحظه به هم می رسیم می‌گویم "لیلا" نگاهم می کند. بی جرقّه ی مهری در چشمان. بی لبخند بر لبان.
می گویم:کتابی که می خاندی هنوز نیمه باز است. چند تار مویت بر شانه مانده است. نگاهم می کند نه مهری و نه رازی و نه لبخندی و نه برقی از آشنایی.
می گویم:کدام شب ها را می نوازی و کدام بستر را می آرایی؟ مهرِ چشمانت و لبخندِ لبانت چه کسی را سلام می گوید؟ او می‌رود.
فریاد می زنم:سنگ سرد شب ها را چه باید کرد؟ تو اگر بودی چه می کردی؟ او رفته است.

#عباس_نعلبندیان
#یک_غزل_غمناک
#وصال_در_وادی_هفتم
@asheghanehaye_fatima



گفتم :
« لیلا ٬ می‌روی ؟ »
گفت :
« بله . »
گفتم :
« چرا ؟ »
گفت :
« خودت می‌دانی . »
آری ٬ خودم می‌دانستم .
گفتم :
« بله . خودم می‌دانم . »
گفت :
« کاش این طور نمی‌کردی . »
کاش این طور نمی‌کردم .
گفتم :
« کاش این طور نمی‌شد . »
گفت :
« دست خودت بود . »
دست خودم بود ؟ خودم این رویا ـ این کابوس ـ را به خاب خاستم ؟ خودم خاستم که از این پس خشمم را فریاد کنم ؟ خودم خاستم ریسمانی را بکشم تا چادری سیاه بر خانه‌ام ـ بر خانه‌مان ـ فروافتد ؟ خودم خاستم که جامه‌ام را به آتش بشویم ؟ خودم خاستم ؟ خودم آن تیرِ نشان شده را خاستم ٬ آن آیینه‌ای را که به آهی خرد می‌شود ؟ خاب . خودم خاستم که تو را ، لیلا ٬ لیلا ٬ لیلا ٬ لیلا ٬ به باد بفروشم ؟
او داشت می‌رفت . آفتاب ٬ تکه تکه در فضا می‌پراکند . در صدا می‌کرد و بوی عفنی به درون می‌آمد . به دمی گمان کردم بدنش در مه فرو می‌رود . لبانش را نمی‌توانستم ببینم . می‌خاست گریه‌ام بگیرد ٬ اما غمگین‌تر از آن بودم .
گفتم :
« نرو . »

#عباس_نعلبندیان
#وصال_در_وادی_هفتم
@asheghanehaye_fatima


شب‌ها.شب‌ها.این شب‌هایِ پر خوفِ هولناک. شب‌هایی که هر ثانیه‌اش، هر دَمَش، شب‌ها است. خیابان‌هایِ سرد و کوچه‌هایِ تاریک. این شبِ شبِ شب.این شب‌های غمزده...

#عباس_نعلبندیان
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
چشمانت راز شبند
و گیسوانت شرم خورشید.
پلک هایت که می‌خیسند
شب را می‌گویند: بیا...

#عباس_نعلبندیان


@asheghanehaye_fatima
شب. شب‌ها. این شب‌های بی‌امان. شب‌هایی با ردیفِ بی‌پایانِ درخت‌ها و ردیفِ بی‌پایانِ چراغ‌هایی که گویی همه چشم‌به‌راهِ فاجعه‌ها و غم‌هایند. درخت‌ها مهربانی‌شان را از دست می‌دهند و چون جلادهایی سبز به انتظارِ آغازِ درد می‌مانند. بغضی که از گلوی بدبخت‌های حقیر بیرون می‌آید، به‌دمی در وزشِ بادِ جنده‌ی رهگذر محو می‌شود. شب‌هایی که هیچ صبحی سلامش نمی‌گوید و تا بی‌پایانِ بی‌پایانِ بی‌پایانِ بی‌پایان کشیده می‌شوند. شب‌هایی با ستاره‌های تسخرزن، با سکوتِ گزنده. شب‌های بی‌امان. از این کوی به آن کوی. از این چراغِ روشن به آن چراغِ روشن. و گریه‌ای که هیچ‌گاه برنمی‌آید.

#عباس_نعلبندیان
◾️وصال در وادی هفتم: یک غزل غمناک

@asheghanehaye_fatima
هیچ می‌دانی که من از زمانی چه دور ، به پس برگشته‌ام تا کنار تو باشم ؟ در این خرابه‌های پُر خوف ، در این شب هولناک که زیر پا را نمی‌توان دید و بی‌خوف قدمی نمی‌توان برداشت . چه آفتاب داغی ، چه روز خوشی ؛ بوی دلپذیر سکوت ابدی می‌آید . من ، تو را انتظار می‌کشم ای فرجام خوب . جامت کجاست ؟ پیش بیاور تا از شراب پر کنمش


#عباس_نعلبندیان
ناگهان

@asheghanehaye_fatima
در تاریکی اتفاق می‌افتد. رشته‌‌ای از کلمات که از نور گریز دارند. که در تاریکی می‌درخشد. مثل فلس درخشنده‌ی یک ماهی در اعماق تاریک دریا…
ریسمان پاره می‌شود. تو معلق می‌شوی. تو معلق می‌روی. آن خنجر را، آن طناب را، آن زهر را بردار، از سپیدی روز و از سیاهی شب فرار کن! به شفق فکر کن! به پگاه، به صبح کاذب، به تیرهای بلند چوبی سرخ، در پای دیوار‌های سرخ
یادت هست…
یادم هست، یادم هست…
ناگهان روحی در خونم می‌دمد، نگاه آن نگاه غریب چشمان، نگاهی که از شکستگی دست و شکافتگی ابرو، خشکی لب‌ها روح می‌گیرد، این نگاه سرشار بدنم منبسط می‌شود. و آیتی از میان همه‌ی یاخته‌های آن می‌گذرد و می‌تازد.
می‌شکنی، ویران می‌کنی، ندای آینه‌ها را بشنو، سخنشان را بشنو، آن‌که در آیینه نفس می‌کشد بشنو، آن را که در آیینه گریه می‌کند، گوش کن، به تبسمش بخند، به مرگش چشم ببند، آیینه می‌شکند، هربار می‌شکند؛ یادت هست؟
با دست خطی در فضا می‌کشد و هیچ نمی‌گوید

وصال در وادی هفتم، یک غزل غمناک/
#عباس_نعلبندیان

@asheghanehaye_fatima
لیلا، تو می روی و شب ها و دردها می آیند. تو می‌روی و سکون می آید. تو نرمای بهار و گرمای تموز و عطر ِ خزان یک روح ِ پژمرده یی. تو مستی ِ خنده و خمار ِ خموش چشمانی. تو نور ِ شرابی. تو سرمای دردناک و کُشنده‌ی زمستان ِ یک جسم برهنه یی. تو شلاق سوزنده‌ی سوزی بر بدن ِ تکیده ی یک جنده ی پیر، در یک سحرگاه ِ پُرغم خاموش ِ مه‌آلود. تو ارمغان ِ مرگی. تو لبخند ِ شیرین ِ مرگی که روبنده از چهره برمی‌دارد و پُرمهر ، می گوید: سلام.

#عباس_نعلبندیان
وصال در وادی هفتم
یک غزل غمناک

@asheghanehaye_fatima
———

بوی دلپذیر سکوتِ ابدی می‌آید.
من، تو را انتظار می‌کشم، ای فرجام خوب!

نمایش‌نامه‌ی «ناگهان…»
#عباس_نعلبندیان

📷Hengki Lee

@asheghanehaye_fatima
نسیم شاد پر بهارت نیست چرا؟ دستم را اگر به سویت بیاورم آیا تسلی داری؟ تسلی‌ات را، تسلی مقدسِ مبارکت را بر دریاهای ژرف ابر بنشان و به ماتم‌زدگان هبه کن. چه کسی غارت لبخند شنیده است و ره‌آورد اشک؟ لبخندت که مرا به مرگ می‌خواند کجاست؟ نگاه‌هایت جانوران بی‌نامی‌اند که با چشم‌های درشت زهر‌آلود، به جانب من بال می‌گشایند. لب‌هایت که تیره‌ترین رنگ همه‌ی هستی‌اند، موج‌موج آتش سوزاننده‌شان را بر جسم پوسیده‌ی من فرو می‌ریزند و مارهای خشمگینی که دست‌های تواَند، لرزان و پیچان، می‌آیند که مرا در برگیرند و به فشارهای هولناک بنوازند.

محبت تو مرا بس


#عباس_نعلبندیان
@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
_


بوی دلپذیرِ سکوتِ ابدی می‌آید.
من، تو را انتظار می‌کشم، ای فرجام خوب!
جامت کجاست؟ پیش بیاور تا از شراب پر کنمش.


#عباس_نعلبندیان
"ناگهان"

@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
_


بوی دلپذیرِ سکوتِ ابدی می‌آید.
من، تو را انتظار می‌کشم، ای فرجام خوب!
جامت کجاست؟ پیش بیاور تا از شراب پر کنمش.


#عباس_نعلبندیان
"ناگهان"

@asheghanehaye_fatima
من اگر نسیمی بودم، بر روی نیکوی او می‌وزیدم.
اگر سازی بودم، به صدای دل‌انگیزِ او می‌نواختم.
اگر گیاهی بودم برخاسته از زمین، در فرودِ قامتِ او پژمرده می‌شدم.

#عباس‌_نعلبندیان
#عزیز_روزهام


@asheghanehaye_fatima