عاشقانه های فاطیما
820 subscribers
21.2K photos
6.5K videos
276 files
2.94K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
دلم هوای شکفتن دارد
مرا ببوس و
بهارانم کن ...

#اسماعیل_خویی

@asheghanehaye_fatima
ما
زیباترین حقیقت را،
عشق را،
با زشتی‌ی همیشه‌ترین
با کینه،
تنها گذاشتیم.

ما کینه کاشتیم و
خرمن‌خرمن مرگ
برداشتیم.
وین‌گونه بود،
زیرا ما
- نفرین به ما -
ما مرگ را سرودی کردیم.

آیندگان!
بر ما مبخشایید.
هر یاد و یادبود از ما را
به گورِ بی‌نشان فراموشی بسپارید.
وز ما،
اگر به یاد می‌آرید،
هرگز مگر به ننگ و به بیزاری،
از ما به یاد میارید.

#اسماعیل_خویی

√●بخشی از شعر «ما مرگ را سرودی کردیم


@asheghanehaye_fatima
عشق پیدا شده‌ست
پرنیان وزیدنش
در باد
گونه‌ام را نواخت.
عطر او بود در طراوت صبح.
عشق پیدا شده‌ست،
می‌دانم؛
عشق پیدا شده‌ست بار دگر.
آی دل!
آی خاکستر غریب!
وزش شعله را بنوش،
بنوش...

#اسماعیل_خویی


@asheghanehaye_fatima
دربازوانِ من،
به شب‌گیر،
لب‌خند می‌زدی
در خواب.
(وچهره‌ی بهاری‌ات
آرامشِ بهشتِ خدا را داشت
و در سایه‌های روشنِ مه‌تاب.)

بنگر كه آفتاب‌گردان‌ها،
از همه سو،
رو سوی شادی شكفته‌ی من،
برمی‌گردانند:
از من طلوع كرد
امروز
آفتاب.

#اسماعیل_خویی

@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
چرا که لبخندت
رویشِ سپیده‌دمان،
و بوسه‌های تو رازِ شکفتن است
و آفتاب همان گیسوانِ توست،
همان مهربانیِ پدرامِ گیسوانِ توست،
که آبشارش چتری از نور می‌گشاید بر شانه‌ام
و رستگاری در بازوانِ توست،
در حلقه‌ی اسیر شدن در بازوانِ توست...

#اسماعیل_خویی


@asheghanehaye_fatima
به خوابِ آب
اسماعیل خویی
آن‌گاه،
       با سپیده‌دمان،
عشق تو بود ــ رودی سیلاب‌وار –
از بینش و تپش ــ که می‌آمد سرشار؛
و با هزار بازوی موجِ تپنده و بیدار
                                     که می‌رویید
در باغ‌های حیرت و هوش‌ام.
وز چشمه‌سارهای بلور
آن‌گاه،
دیدم سرور می‌نوشم...

شعر و صدا: #اسماعیل_خویی


@asheghanehaye_fatima
تو از کدام افق می‌آیی
که پاکبازتر از خورشیدی؟
صنوبری چون تو، چون می‌روید
در پلشتیِ این لوش و لاشه‌زار
خدا را
بگو بدانم
کدام گوشه‌ی این خاک پاک مانده
نگارا؟
شب از کدام سو می‌وزد
که روشنم من و تاریک
و از ستاره و غم سرشارم.
آه، باری،
بگذریم
به سوی من چو می‌آیی
تمام تن تپش و بال می‌شوم
چو در تو می‌نگرم
زلال می‌شوم
سخن چو می‌گویی
آفتاب بر می‌آید.

#اسماعیل_خویی

@asheghanehaye_fatima
چه کسی داند
جز تو، این که بی تو من چونم؟
وای من!
کو آن دل هشیار، کو آن جانِ ژرف‌اندیش؟
با که گویم
شرح این هجران و این خون جگر خوردن؟
کی که بازت بینم
ای من بی تو دور از خویش؟!

#اسماعیل_خویی


@asheghanehaye_fatima
تو از کدام افق می‌آیی
که پاک‌بازتر از خورشیدی؟
صنوبری چون تو، چون می‌روید
در پلشتیِ این لوش و لاشه‌زار،
خدا را؟
بگو بدانم
کدام گوشه‌ی این خاک پاک مانده
نگارا؟

شب از کدام سو می‌وزد
که روشن‌ام من و تاریک،
و از ستاره و غم سرشارم.

آه، باری، بگذریم...
به سوی من چو می‌آیی،
تمامِ تن تپش و بال می‌شوم.
چو در تو می‌نگرم،
زلال می‌شوم.
سخن چو می‌گویی،
آفتاب برمی‌آید...

#اسماعیل_خویی [ ۹ تیر ۱۳۱۷ – ۴ خرداد ۱۴۰۰ ]
@asheghanehaye_fatima
شیرینی لبان تو فرهادی آوَرَد
دلخواهی آن‌قَدَر که غمت شادی آوَرَد

جز عشق دل‌نشین تو کآرام جان ماست
دامی ندیده‌ایم که آزادی آوَرَد

دل را خراب کرد و به گنجِ هنر رسید
عشقِ خراب‌کارِ تو آبادی آوَرَد

مقبول باد عذرِ کمندافکنانِ عشق
چشمِ غزال، رغبتِ صیّادی آوَرَد

گر عشق‌ورز و مست نمی‌خواهَدَم خدای
باری چرا جمالِ پریزادی آوَرَد؟

ای جان سراب‌نوشِ نگاهت! بگو دلم
رو به کدام سوی در این وادی آوَرَد؟

کوهِ غمت به تیشۀ جان می‌کَنَد دلم
شیرینی لبان تو فرهادی آوَرَد

#اسماعیل_خویی
#عزیز_روزهام

@asheghanehaye_fatima
Hanuz Dar Fekr Ân Kalagham
Ahmad Shamlu
هنوز در فکرِ آن کلاغ‌ام
                               ‍ «برای #اسماعیل_خویی»

هنوز
در فکرِ آن کلاغ‌ام در دره‌های یوش:

با قیچی سیاه‌اش
بر زردی‌ِ برشته‌‌ی گندم‌زار
با خِش‌خِشی مضاعف

از آسمانِ کاغذی مات
                   قوسی بُرید کج

و رو به کوهِ نزدیک
با غار غارِ خشکِ گلوی‌اش
                             چیزی گفت
که کوه‌ها
          بی‌حوصله
                     در زِلِّ آفتاب
تا دیرگاهی آن را
                    با حیرت
در کَلّه‌های سنگی‌شان
                            تکرار می‌کردند.


گاهی سؤال می‌کنم از خود که
                                      یک کلاغ
با آن حضورِِ قاطعِِ بی‌تخفیف
وقتی
     صلاتِ ظهر

با رنگِ سوگ‌وارِ مُصرّش
بر زردیِ برشته‌‌ب گندم‌زاری بال می‌کشد
تا از فرازِ چند سپیدار بگذرد،

با آن خروش و خشم
                         چه دارد بگوید
با کوه‌های پیر
کاین عابدانِ خسته‌‌ی خواب‌آلود
در نیم‌روزِ تابستانی
تا دیرگاهی آن را با هم
تکرار کنند؟

شعر و صدا: #احمد_شاملو

@asheghanehaye_fatima