عاشقانه های فاطیما
820 subscribers
21.2K photos
6.5K videos
276 files
2.94K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
آدم از خود می‌پرسد که:
تو با این سال‌ها که گذشت چه کردی؟
بهترین سال‌های عمرت را کجا در خاک کردی؟
زندگی کردی یا نه؟

با خود می‌گویی نگاه کن، ببین این دنیا چه سرد می‌شود. سال‌ها همچنان می‌گذرد و بعد از آن‌ها تنهایی غمبار است و عصای نااستوار پیری به دستت می‌دهد و بعد حسرت است و نومیدی.

دنيای رویاهای رنگین رنگ می‌بازد، رویاهایت مثل گل‌های پژمرده گردن خم می‌کنند و مثل برگ های زرد
از درخت خزان زده می‌ریزند.

وای ناستنکا، #تنها ماندن سخت محزون خواهد
بود، محزون است که حتی کاری نکرده باشی که
افسوسش را بخوری، زیرا آنچه بر باد رفته چیزی جز زندگی نبوده است.


#داستایوفسکی
📙 #شب_های_روشن

@asheghanehaye_fatima
#شب_آرزوها
کودک که بود آرزو کرد بزرگ شود، بزرگ شد... بزرگ که شد آرزو کرد کودک شود، اما نشد... کودک که بود آرزو کرد مثل بزرگتر ها یک شب بیدار بماند... بیدار ماند... بزرگ که شد آرزو کرد یک شب راحت بخوابد ، اما نشد... کودک که بود آرزو کرد حافظه ی قوی ای داشته باشد... حافظه اش قوی شد
بزرگ که شد آرزو کرد همه چیز را فراموش کند ، اما نشد
کودک که بود آرزو کرد یک بار تنها به مدرسه برود، تنها رفت
بزرگ که شد آرزو کرد تنهایی را ترک کند، اما نشد
کودک که بود آرزو کرد به خواسته های دنیای کودکی اش برسد... رسید
بزرگ که شد آرزو کرد به خواسته ی دلش برسد ، اما... شب آرزوهاست... یک امشب را کودک باش... با دل کودکیت آرزو کن... می دانی کودک ها خیلی زود به آرزوهایشان می رسند...

#حسین_حائریان
#شما_فرستادید بهار

@asheghanehaye_fatima
گاهی آدم رمانی نیمه تمام دارد، می‌رود خانه چای دم می‌کند، سیگاری زیر لب می‌گذارد، تکیه به بالشی می‌دهد و نرم نرم می‌خواند.
خب، بدَک نیست.
برای خودش عالمی دارد، اما بدبختی این است که هر #شب نمی‌شود این کار را کرد.
آدم گاهی دلش می‌خواهد بنشیند و با یکی در مورد کتابی که خوانده است حرف بزند، درست انگار دارد دوره‌اش می‌کند.

اما کو تا یکی این طور و آن همه اُخت پیدا بشود؟!


#هوشنگ_گلشیری

@asheghanehaye_fatima
نامه‌های تو را دارم می‌سوزانم چون همیشه از این که چیزی برای پنهان کردن داشته باشم نفرت داشته‌ام. فاش بودن را با همه‌ی ضررهایش غالباً پذیرفته‌ام. بیا گذشته‌ها را اگر دوست داریم در آینده‌ها تکرار کنیم. در آینده‌ها زنده کنیم.

#شب_یک_شب_دو📚
#بهمن_فرسی🖌


@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
حامد (محمدرضا فروتن): واسه چی داری گریه می کنی؟ واسه من؟ که نباید می‌ذاشتی می‌رفتی؟ پس واسه خودته! واسه اینکه سال‌ها با مردی زندگی کردی که دوستش نداشتی...


#شب_یلدا
#کیومرث_پوراحمد
#دیالوگ

@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خِرَد تا به زنان می رسد
نامَش "مکر" می شود...!!!؟

و مکر تا به مردان برسد
نامِ "عقل" می گیرد!

درخواست توجه به زنان که می رسد
نامش "حسادت" می شود و
حسادت تا به مردان می رسد،
می شود غیرت...!!!



🎥 #شب_هزار_و_یکم
🎬 #بهرام_بیضائی
#دیالوگ
@asheghanehaye_fatima
💜
#شب_اول:
انگشتم برید!
امروز داشتم کتاب ورق می‌زدم که انگشت اشاره‌ی دست راستم سر خورد روی لبه‌ی کاغذ و تا استخوانم تیر کشید.
تنها یک شکاف کوچک به جا ماند. فشار دادم، انگشتم سفید شد و خط نازکی از خون، درخشید. دلم می‌خواست این شکاف دهن باز کند، بزرگ شود، دره‌ای شود که به آن سقوط کنم. مرا ببلعد، خون همه جا را بگیرد و غرقم کند.
.
انگشتم را گرفتم زیر آب سرد. خنک شدم. پیچیدمش لای دستمال‌کاغذی. چیزی هم نشده بود. ولی دلم می‌خواست داد بزنم بگویم انگشتم قطع شده. می‌خواستم بشینم کف زمین و از اعماق وجودم جیغ بزنم، دورم همه جمع شوند و بفهمند درد می‌کشم. دلم می‌خواست کسی دلداری‌ام بدهد.
اما زخم انگشتم احتمالا همان لحظه ناپدید شده بود و اصلا برای مردم چه اهمیتی دارد که دیگران انگشت دارند یا نه؟ و من که هیچ‌وقت بلد نبودم بگویم دردم را. و دلداری دیگران به چه درد من می‌خورَد؟
نشستم لبه‌ی تخت. انگشت دستمال پیچم را به همراه چهار انگشت دیگر مشت کردم و مثل بچه چسباندم تخت سینه‌ام و با دست دیگرم خودم را بغل کردم. مچاله شدم در خودم.
صدای آشنایی توی سرم پیچید: "پایت درد می‌کند؟ سرت درد می‌کند؟" و بی‌آنکه جوابی داده باشم؛ "بیا بغلم..."
زدم زیر گریه. زدم زیر گریه و شش ماه و یک روزِ گذشته را بلند بلند هق‌هق کردم.
.
چرا آدم فکر می‌کند تمام می‌شود؟ و تمام نمی‌شود؟ چرا وقتی فکر می‌کنی روزهای ابری گذشته و نوبت روشنی است‌، تازه میرسی به فصل طوفان؟
از من بپرسی می‌گویم خاطرات مثل بریدن با لبه‌ی کاغذ، تو را می‌شکافد، بی‌آنکه کسی جراحتی ببیند، یا درد تورا بفهمد. دلم آنقدر تنگ شده که حاضرم همین انگشت اشاره‌ی دست راستم را بدهم، تا اینجا باشی و بپرسی "انگشتت درد می‌کند؟ بیا بغلم..."
دارم حرف‌هایی که جا مانده را برای تو می‌نویسم. مراقب باش. شاید این چند خط قلب تو هم با لبه‌ی کاغذ ببُرد.
برای امشب بس است. در اتاقم باران می‌بارد و دفتر کتابم خیس می‌شود. فردا دوباره می‌نویسم...
.
#این_نامه_را_یک_روز_خواهی_خواند
قربانت
شب بخیر
.
#نامه_شب_اول
#اهورا_فروزان

💜 @asheghanehaye_fatima
💜
#شب_دوم :
سلام.
دیشب سلام ندادم چون مطمئن نبودم دلم می‌خواهد این حرف‌های مرا بخوانی یا نه. و مطمئن نبودم بازهم برای تو بنویسم یا نه. و مطمئن نبودم نامه نوشتن به کسی که نیست حالم را بهتر می‌کند یا نه! این روزها به هیچ‌چیزی مطمئن نیستم.
دیشب سلام ندادم چون دلم می‌خواست سر به تنت نباشد. هنوز هم دلم می‌خواهد، اما سر به تنت هست و داری یکجای این مملکت بدون من نفس میکشی، غذا میخوری، می‌خندی،خاطره تعریف میکنی، و نمی‌دانم بعد از شش ماه و دو روز، هنوز به من فکر می‌کنی یا نه.
.
انگشتم را چسب زخم زدم. همان که دیروز بریده بود. یک چسب زخم صورتی که روی آن پانداهای کوچک درحال بازی هستند. از همان‌ها که اگر بودی حتما انگشتم را می‌گرفتی دستم را میکشیدی تا نزدیک چشمت. با دقت نگاه می‌کردی و میگفتی "این دیگه چیه؟ مگه تو بچه‌ای؟ مگه زخم شمشیر خوردی که چسب زدی؟" و بعد می‌خندیدی و میگفتی "این کاراتو هم دوست دارم". حتی شاید آرام دستم را می‌بوسیدی. راستی چرا هیچ‌وقت نمیگفتی "خودم" را دوست داری؟ نه که هیچ‌وقت. فقط بعضی‌وقت‌ها آن اوایل! چقدر گاهی نیاز داشتم که دقیقا همین را بگویی. دقیقا بگویی "دوستت دارم"، بی‌هیچ کمتر و بیشتری. یک بار به زبان آمدم چرا نمی‌گویی دوستم داری؟ گفتی معلوم نیست؟! و با تعجب نگاهم کردی. توی دلم گفتم نع معلوم نیست. نه دیوانه معلوم نیست. شاید هم بلند گفتم. نمی‌دانم. ولی دلم می‌خواست بگویی. مستقیم بگویی. چرا انقدر سختت بود؟ چرا گفتن هر حرفی را می‌توانستی اما گفتن این یک جمله را نه؟ شاید همه‌ی مردها این‌طور باشند. شاید گفتن این جمله با غرور مردانه در تضاد باشد.ها؟ الان که این را نوشتم صدایی در ذهنم گفت چرنده! همیشه‌ی تاریخ اگر مردی زنی را دوست داشته گفته. اگر چرند نبود که نزار قبانی نمی‌نوشت "تورا در روزگاری دوست دارم که عشق را نمی‌شناسند". یا مثلا نمی‌گفت "محبوبم اگر روزی درباره‌ی من از تو پرسیدند، خیلی فکر نکن و با غرور به آنها بگو دوستم دارد، خیلی دوستم دارد...". حتما نزار قبانی مرد نبوده تو بودی؟ هان؟
شاید اگر هرروز می‌گفتی که دوستم داری یادم می‌ماند و الان به جای نوشتن این حرف‌ها روبروی برج ایفل سلفی می‌گرفتیم. کنار رودخانه تایمز قدم میزدیم، از دیدن اهرام ثلاثه برمی‌گشتیم هتل تا خستگی درکنیم، یک‌جایی وسط جنگل چادر می‌زدیم، یک جایی وسط کویر روی شن‌ها دراز می‌کشیدیم و به کهکشان شیری نگاه می‌کردیم و تو از خاطرات سربازی رفتنت می‌گفتی. راه دور نرویم، شاید اگر هر روز می‌گفتی که دوستم داری یادم می‌ماند و الان داشتم برای تو قرمه‌سبزی درست می‌کردم با سالاد شیرازی و با عشق تعریف می‌کردم که نزار قبانی چه شعرهای دیگری هم نوشته بود و قشنگ‌ترینش را برای تو می‌خواندم.
.
محبوبم، آخرین باری که گفتی دوستم داری را به یاد نمی‌آورم و گاهی فکر می‌کنم اگر واقعا دوستم داشتی، هرچقدر هم سخت بود می‌گفتی. بارها می‌گفتی. نه؟
این فکر این روزها بیشتر آزارم می‌دهد. یادت بماند اگر روزی این چند خط را خواندی به من بگویی که دوستم داشتی.
آخرین سوال امشب، شش ماه و دو روز گذشته. هنوز هم به من فکر می‌کنی؟

#این_نامه_را_یک_روز_می‌خوانی
قربانت
شب‌بخیر
.
#نامه_شب_دوم
#اهورا_فروزان
@asheghanehaye_fatima
💜
💜
#شب_سوم :

سلام.
اگر اینجا بودی می‌دیدی نور اتاق را کم کردم، شمع‌ چیدم روی میز آرایش و با کبریت روشنشان کردم. شمع‌هارا برای خودم هدیه گرفتم. با خودم قرار گذاشتم به تو پیام ندهم و ندادم! پس رفتم برای خودم همین‌هارا خریدم. آخرین شمعی که تو خریده بودی هم گذاشتم وسط و روشن کردم. بنفش بود. بنفش رنگ مورد علاقه‌ی من است. بوی اسطخدوس اتاق را برداشت. زیاد اهل هدیه خریدن نبودی، هر مردی یک عیبی دارد و این هم عیب تو بود. حالا اگر کسی آنطور که من برای تو ذوق می‌کردم، برای من ذوق می‌کرد من هرگز دست خالی به دیدنش نمی‌رفتم... هرچه فکر می‌کنم آخرین باری که به من هدیه داده باشی را به یاد نمی‌آورم. نمی‌دانم این خصلت زن‌هاست، یا منم که گاهی هرچیزی را به هرچیز دیگری ربط می‌دهم. آخرین باری که به من هدیه دادی را به یاد نمی‌آورم و فکر می‌کنم آیا انقدر که باید زیبا بوده‌ام؟
.
نشستم روبروی آینه، هردو دستم را گذاشتم زیر چانه‌ و زل زدم به خودم.
زن توی آینه را می‌شناسی؟
این منم. من، زنی که روزگاری دوستش داشتی. زنی با لبخندهای پررنگ که سال‌هایی از عمرش را برای تو زیسته است.
جوانم، صورتم زیباست، دستانم ظریفند، هنوز هم زور موهای مشکی‌ام به موهای سفید می‌چربد. شبیه گذشته‌ام ولی چیزی انگار در من عوض شده باشد! هرکس مرا می‌بیند به نحوی می‌پرسد "خسته‌ای؟"
موهایم را از صورتم کنار زدم، به چشم‌هایم خیره شدم. بچه که بودم مادرم می‌گفت اگر دروغ بگویی از چشم‌هایت می‌فهمم، و می‌فهمید!
میدانی؟ چشم‌های آدم‌ همانقدر که دروغ نمی‌گوید، ذوق کردن را نمی‌تواند پنهان کند، اندوه عمیق را هم نمی‌تواند.

اگر گاهی حوصله نداشتم، همین که از راه میرسیدی و قیافه‌ی در همم را میدیدی می‌پرسیدی "پس لبخندش کو؟" میگفتی بدون خنده‌ی من دلت می‌گیرد. حالا اما لبم وقت لبخند، انگار بغض قبل گریه است، لبخند می‌زند اما شادی را منعکس نمی‌کند.
می‌زنم روی صورتم، ضربه میزنم روی عضلات منقبض گوشه‌ی لب‌هایم. به خودم میگویم "شل کن زن! بخند! درست بخند! این چه وضع خندیدن است؟" محبوبم اگر بودی حتما دلت می‌گرفت.

شش ماه و سه روز گذشته. ۱۰ کیلو افزایش وزن پیدا کردم. در ۳ روز گذشته ۲ کیلو کم کردم. گاهی اشتها ندارم حتی برای یک حبه قند، گاهی برای هر چیزی گرسنه‌ام.
موجی‌ام. متلاطم. یک لحظه آفتاب ظهر تابستان کویر، یک لحظه طوفان قطبی. چه بگویم؟

موهایی که هرروز با انگشتان تو نوازش می‌شدند پشت سرم جمع می‌کنم. اگر بگویم‌بازمانده‌ی موهایم بهتر است! یک روز از خواب بیدار شدم و دیدم بالشم سیاه است. موهایم تصمیم گرفته بودند به زندگیشان پایان دهند.انگار کسی موهایم را قیچی کرده باشد، اما رد قیچی نبود. تا پنج روز همین روال ادامه داشت و رفته رفته کمتر شد. چند هفته بعد دوباره یک روز صبح بالشم سیاه بود...
دست می‌کشم لای بازمانده‌ی موهایم.
محبوبم تابحال خودکشی دسته جمعی نهنگ‌ها را دیده‌ای؟ من بعد از تو خودکشی دسته‌جمعی زیبایی‌ام را دیدم.
.
در آخرین دعوا گفتم مهم نیست نباشی. گفتم بود و نبودت برایم تفاوتی ندارد. گفتم نباش! به جهنم.
محبوبم، آدم در عصبانیت چه چرند‌ها که نمی‌گوید، حالت خوب است؟‌ شش ماه و سه روز گذشته.هنوز این زن را می‌شناسی؟

#این_نامه_را_یک_روز_می‌خوانی
قربانت
شب‌بخیر

#اهورا_فروزان
#نامه_شب_سوم


@asheghanehaye_fatima
💜
#شب_چهارم:
سلام.
امروز داشتم اتاق را مرتب می‌کردم که گوشه‌ی قفسه‌ی کتابخانه یک کاغذ کوچک تا‌خورده دیدم. باز کردم، دستخط تو بود!
جامانده بود؛
چون همان شش ماه و چهار روز پیش هرچه از تو داشتم ریخته بودم بیرون. یک پلاستیک بزرگ گذاشته بودم کنار دستم و هرچه بود و نبود،هرچه از نوشته و هدیه و یادگاری داشتم، هرچیزی که تورا به یادم می‌آورد ریخته بودم دور. هرچیزی که میشد را جرواجر کرده بودم. خرد کرده بودم. مچاله کرده بودم... نمی‌دانم این کاغذ کوچک آن روز کجا پناه گرفته که از پاره پاره شدن جان به در برده بود. روی کاغذ با همان خط شکسته و خودنویس سبز برایم نوشته بودی "سلام خانوم. لطفا با من تماس بگیرید. کارم واجب است" ناخودآگاه لبخند زدم و یادم آمد که آن روز قهر بودیم. سر چه چیزی قهر بودیم؟ یادم نیست فقط می‌دانم عصبانی بودم و باتو حرف نمی‌زدم. چند روز بود که جواب پیام و تماس‌هایت را نمی‌دادم. البته خیلی هم تماس نمی‌گرفتی ولی همان را هم جواب ندادم. دست آخر همین دو خط یادداشت را برایم نوشته و فرستاده بودی سر کار. اولین باری بود که برایم نوشته‌ای می‌فرستادی. فکر کردم چه خبر شده! زنگ زدم گفتم "بله؟" گفتی "شما تماس گرفتید!" رسمی حرف می‌زدی اما می‌توانستم تصور کنم که پشت خط، آن لبخند کجکی حرص درآرت را به لب داری. همان لبخند پیروزی که "خودش قهر کرد، خودش هم زنگ زد!" فشارم رفت بالا ولی پیش خودم فکر کردم حالا که کار واجبی نداشته پس حتما الان می‌خواهد از ته قلبش عذرخواهی کند که مرا ناراحت کرده است. و حتما می‌گوید می‌آید مرا می‌بیند و حتما می‌گوید که دلش تنگ شده و حتما می‌گوید که چقدر برایش مهم است و از ندیدن من حالش بد است. گفتم "یادداشت فرستادی. فکر کردم کار مهمی داری. نداری قطع کنم!" گفتی "نه! فقط میخواستم بهم زنگ بزنی. مراقب خودت باش و شب بیا حرف بزنیم! لوس نباش. خداحافظ" همین! و پیش از آنکه چیزی بگویم تلفن را قطع کرده بودی. در کمال ناباوری دیگر آنچنان عصبانی نبودم. حتی خنده‌ام گرفته بود. همین چند جمله‌ی ساده مرا به تو برگرداند. همان دو خط دست‌نوشته. مطمئنم آن روز به کاغذ کوچک و دستخط سبزش نگاه کرده بودم و حتی بیشتر از قبل دوستت داشتم.

فکر می‌کنم این اعجاز نامه نوشتن است. چیزی که این روزها کمرنگ‌ شده. عجیب است که دیگر کسی برای معشوقش نامه نمی‌نویسد. اگر می‌دانستند چه جادویی پشت نامه نوشتن پنهان شده است، هرگز به جای نامه نوشتن، پیام دادن مجازی را انتخاب نمی‌کردند. نه؟
هیچ فکر کرده ای که امروز که راه‌های ارتباط بیشتر است، چرا عمق ارتباط‌ها کمتر شده؟ عوضش نامه نوشتن آدم‌هارا به هم نزدیک تر می‌کرد. عشق را بیشتر می‌کرد. آدم‌هارا عزیزتر می‌کرد.
قشنگ نیست اینکه به هر جمله‌ای که مینویسی عمیق فکر کنی، به این که روزت را برای کسی بنویسی، اینکه دلتنگی را مو به مو شرح دهی، دوست داشتنت را مکتوب کنی، به کسی که دور است بگویی مراقب خودش باشد چون تو نیستی که مراقبش باشی. بعد فکر کنی که هرخطی که می‌نویسی "او" وقتی بخواند چه شکلی می‌شود؟ چشم‌هایش برق می‌زند؟ لبش می‌خندد؟ قلبش گرم می‌شود؟ واقعا قشنگ نیست؟

محبوبم. شاید هرگز نفهمی که امشب دستخطت را به سینه‌‌ام فشردم و کلماتت را نفس کشیدم. شاید هم از راه دور، گرمایی در انگشتان دستت حس کرده باشی و دلت خواسته باشد دوباره  برایم بنویسی...

راستی، امروز حالم بهتر است و از آن تراژدی حزن انگیز فاصله گرفتم. سه روزی که گذشت انگار مرگ دست‌هایش را دور گلویم فشار می‌داد و واقعا فکر می‌کردم از دلتنگی می‌میرم. چیزی نیست. هورمون‌ها بالا و پایین می‌شوند. یک روز غمگینم و یک روز غمگین‌تر. یک روز عصبانی‌ام و یک روز عصبانی‌تر. یک روز دورم و یک‌ روز دورتر.‌ اگر دست خودم بود، امعا و احشای زنانه‌ام را درمی آوردم می‌انداختم جلوی سگ تا از این بالا و پایین شدن روحی و روانی هم خلاص شوم.

دلم می‌خواهد پنجره را باز کنم و به هر رهگذری که می‌بینم بگویم امروز برای کسی که دوستش داری نامه بنویس. دلم می‌خواهد به دنیا بگویم برای زنی که با تو حرف نمی‌زند بنویس تا جواب بگیری. نزار قبانی یک‌جا می‌گوید "می‌خواهم نامه‌ای برایت بنویسم که به هیچ نامه‌ی دیگری شبیه نباشد"
محبوبم راستی تو که راه برگشتن را می‌دانستی و نامه نوشتن را بلد بودی، پس حالا که باهم حرف نمی‌زنیم برایم نامه بنویس، نامه‌ای که به هیچ نامه‌ دیگری شبیه نباشد....

#این_نامه_را_یک_روز_می‌خوانی
قربانت
شب بخیر

#اهورا_فروزان
#نامه_شب_چهارم
💜 @asheghanehaye_fatima
💜
#شب_پنجم :
سلام.
بیا ببین امشب چه چیز هیجان انگیزی پیدا کردم! یک بسته کاغذ رنگی که قبلا وقتی حوصله داشتم با آن کاردستی درست می‌کردم. تو هم با همین کاغذ رنگی‌ها برایم چندتا هواپیما درست کرده بودی. یادت هست؟
چقدر ماهر بودی. هیچ‌وقت ندیدم کسی مثل تو هواپیما درست کند. میگفتی این‌ کاغذها خیلی رنگی‌ست. کاغذ مشکی نداری؟ می‌گفتم نه. با همین‌ها درست کن. با کاغذ رنگی قشنگ‌تر می‌شود. هواپیمایت را می‌گذاشتم روی میز کارم. چیزی نمی‌گفتی. می‌خندیدی.
.
دنیای من رنگارنگ است. بیشتر بنفش. با کمی سبز. رنگ‌های روشن و درخشان. روزهایی که خوشحالم، نارنجی. روز‌هایی که پر انرژی هستم، قرمز. وقت‌هایی که دراز می‌کشم و فکر می‌کنم، آبی. وقتی می‌خندم، صورتی. تو؟؟؟ تو مشکی و خاکستری هستی. اصلا یک گوشه‌ی زندگی‌ام افتاده‌ای وسط این همه رنگ. نمی‌دانم چطور سیاهی خودت را به زندگی رنگی من ترجیح دادی!
دیروز یکی از بچه‌هارا دیدم. گفت دوباره ساکت و بی‌حوصله شدی و پاچه‌ی مردم را میگیری و اصلا نمی‌شود با تو حرف زد. دلم می‌خواست  بگویم "به جهنم! افسرده‌ی بدبخت!" اما ته دلم چیزی داشت به سمت تو می‌دوید. صدای رنجوری که می‌خواستم برگردد تو را نوازش کند بگوید "اشکالی ندارد. همه چیز درست می‌شود. می‌دانم دلت شکسته. می‌دانم غمگینی و نمی‌توانی حرف‌هایت را به زبان بیاوری. ناراحت نباش. من اینجا هستم کنار تو. می‌دانم روحت درد می‌کند و آشوبی. تنها من می‌توانم تورا آرام کنم. چای می‌خوری یا قهوه؟ می‌خواهی بغلت کنم دوتایی گریه کنیم؟"
ولی اصلا چرا من باید برگردم تورا نوازش کنم؟ من که خودم هنوز نتوانسته‌ام زخم‌هایی که به من زدی را ببندم، چرا باید دوباره ناجی تو شوم؟
پاچه‌ی مردم را بگیر! گریه کن! درد بکش! اصلا اگر از من بپرسی این کارما است که زده توی کمرت. درد بکش و تنها بمان تا قدر من را بیشتر بدانی...
.
طاقت نمی‌آورم.
دلم می‌خواهد گوشی تلفن را بردارم، به تو زنگ بزنم و حالت را بپرسم. صدایت را بشنوم.  در سرم جنگ برپاست:
-اگر جواب نداد چه؟
-اگر برداشت و گفت دیگر به من زنگ نزن چه؟
-اگر به جای خودش، کسی که تلفن را جواب داد زنی جز تو باشد چه؟
-اگر اگر اگر اگر
-اگر فراموشت کرده باشد چه؟
کاش اینجا بودی به من می‌گفتی باید با تو چکار کنم؟ از راه دور بغلت می‌کنم و امیدوارم آرام شوی. تابحال از دور کسی را بغل کرده‌ای؟
.
دلم گرفته. شب است. نشسته‌ام جلوی آینه موهایم را شانه می‌کنم. بازمانده‌ی موهایم را! قبلا گفته بودم که چه بلایی سر موهایم آمد. دوبار رفتم دکتر. هردوبار پرسید "جدیدا شوک بهت وارد شده؟ اضطراب داشتی؟" اول گفتم "نه!" بعد با کمی مکث گفتم "نه خیلی". دکتر مابین یک کیسه قرص تقویتی، آرام‌بخش داده بود. قبلا هم از این قرص‌ها خورده بودم. برای قلبم‌ کمی آدم را آرام می‌کند. یعنی میدانی یک چیزی سر جایش نیست، قلبت شکسته، زندگی‌ات درد می‌کند، اما بی‌تفاوتی. می‌فهمی و بی‌تفاوتی. بی‌تفاوتی و رنگ‌های زندگی‌ات کمرنگ می‌شود. دیگر روزهای شاد نارنجی نیست. نارنجیِ کدر است. نارنجیِ قاطی شده با خاکستری. روز قرمز نداریم. روزها نهایتا صورتی چرک هستند. هیچ رنگی درخشان نیست. رنگ‌ها بی‌جان هستند. می‌فهمی چه می‌گویم؟ انگار همه‌ی رنگ‌های خمیر بازی را باهم قاطی کرده باشی...
.
محبوب من، مخلص کلام. امشب هم دلم با تو صاف نیست. چهار ماه و پنج روز گذشته است. تو، دنیای رنگی من را خراب کردی و رفتی.

#این_نامه_را_یک_روز_می‌خوانی
قربانت
شب بخیر

#اهورا_فروزان
#نامه_شب_پنجم
💜
@asheghanehaye_fatima