@asheghanehaye_fatima
روزهای هفته هر کدام شکل و رنگ و بوی خودشان را دارند .
شنبه بدترکیب و تلخ و موذی است و شبیه به دختر ترشیده ی طوبی خانم است : دراز ، لاغر ، با چشم های ریز بدجنس .
یک شنبه ساده و خر است و برای خودش الکی آن وسط می چرخد .
دوشنبه شکل آقای حشمت الممالک است : متین ، موقر ، با کت و شلوار خاکستری و عصا .
سه شنبه خجالتی و آرام است و رنگش سبز روشن یا زرد لیمویی است.
چهارشنبه خل است . چاق و چله و بگو بخند است . بوی عدس پلوی خوشمزه ی حسن آقا را می دهد .
پنجشنبه بهشت است ...
و جمعه دو قسمت دارد :
صبح تا ظهرش زنده و پر جنب و جوش است . مثل پدر ، پر از کار و ورزش و پول و سلامتی .
رو به غروب ، سنگین و دلگیر می شود ، پر از دلهره های پراکنده و غصه های بی دلیل و یک جور احساس گناه و دل درد از پرخوری ظهر...
#گلی_ترقی
از کتاب #خاطره_های_پراکنده
#انتشارات_نیلوفر
روزهای هفته هر کدام شکل و رنگ و بوی خودشان را دارند .
شنبه بدترکیب و تلخ و موذی است و شبیه به دختر ترشیده ی طوبی خانم است : دراز ، لاغر ، با چشم های ریز بدجنس .
یک شنبه ساده و خر است و برای خودش الکی آن وسط می چرخد .
دوشنبه شکل آقای حشمت الممالک است : متین ، موقر ، با کت و شلوار خاکستری و عصا .
سه شنبه خجالتی و آرام است و رنگش سبز روشن یا زرد لیمویی است.
چهارشنبه خل است . چاق و چله و بگو بخند است . بوی عدس پلوی خوشمزه ی حسن آقا را می دهد .
پنجشنبه بهشت است ...
و جمعه دو قسمت دارد :
صبح تا ظهرش زنده و پر جنب و جوش است . مثل پدر ، پر از کار و ورزش و پول و سلامتی .
رو به غروب ، سنگین و دلگیر می شود ، پر از دلهره های پراکنده و غصه های بی دلیل و یک جور احساس گناه و دل درد از پرخوری ظهر...
#گلی_ترقی
از کتاب #خاطره_های_پراکنده
#انتشارات_نیلوفر
@asheghanehaye_fatima
...در سالی که سنم به نود رسید، خواستم شب عاشقانه ای دیوانه وار با دختر تازه سالی باکره به خودم پیشکش کنم. یاد روسا کابارکاس افتادم ، مالک خانه ای مخفی که معمولا وقتی جنس جدیدی در بساطش بود، مشتریان خوبش را خبر می کرد. هرگز نه این و نه هیچ کدام از وسوسه های وقیحانه ی فراوانش مرا از راه به در نبرد، اما او باور نمی کرد به اصولی پاک و بی غش پایبند باشم. با لبخندی موذیانه می گفت، اخلاقیات هم یک جوری به زمان بستگی دارد.
#خاطره_دلبرکان_غمگین_من
#گابریل_گارسیا_مارکز
...در سالی که سنم به نود رسید، خواستم شب عاشقانه ای دیوانه وار با دختر تازه سالی باکره به خودم پیشکش کنم. یاد روسا کابارکاس افتادم ، مالک خانه ای مخفی که معمولا وقتی جنس جدیدی در بساطش بود، مشتریان خوبش را خبر می کرد. هرگز نه این و نه هیچ کدام از وسوسه های وقیحانه ی فراوانش مرا از راه به در نبرد، اما او باور نمی کرد به اصولی پاک و بی غش پایبند باشم. با لبخندی موذیانه می گفت، اخلاقیات هم یک جوری به زمان بستگی دارد.
#خاطره_دلبرکان_غمگین_من
#گابریل_گارسیا_مارکز
@asheghanehaye_fatima
آدریان بلانکوف در کتاب خود نوشته است: خاطرات هیچ انسانی هرگز از یاد او نخواهند رفت.
اگر از سفری که چند سال پیش رفته ایم، از جشن دوستانه ی چند وقت پیش، از دورهمی های دانشگاه و یا مدرسه و یا از هرجا و با هرکسی که خاطراتی داشته ایم ولی آنها را به یاد نمی آوریم... بدان دلیل نیست که پاک شده اند.
در واقع ما با هوشیاری خاص و البته، بخاطر حس شدیدی که نسبت به یک موضوع خاص تر داریم، خاطرات بسیار مهم و پررنگمان را در قفسه های جلویی ذهنمان می چینیم و خُب تا وقتی که کارمان با آنها تمام نشود، مسلم است که سراغ آن دسته از خاطراتی که در قفسه های پشتی ذهنمان هستند نخواهیم رفت...
از مهمانی چند روز پیش، از سفر چند ماه پیش و از ... چیزهای زیادی یادم نیست. ولی بعضی چیزهای بسیار قبل تر را خوب بخاطر دارم!
باهم قراری داشتیم. محدوده چهارراه پاسداران...
من، پیراهن سبز چهارخانه پوشیده بودم. تو اما روشن ( کرم یا شیری رنگ).
چراغ عابر پیاده که سبز شد. به سمت هم دویدیم و بعد درست در وسط خیابان در آغوشت کشیدم...
فکر کنم ۲۰ ثانیه طول کشید و اگر ماشین ها بوق نمیزدند، شاید ساعت ها در آغوشم...
این خاطره ی شماره "چند" از پرونده ی شماره "چند" و قفسه ی "چند"م... اگر چه مدت هاست که مختومه اعلام شده... ولی حتما چیزی در آن هست که باعث میشود من غالبا آنرا مرور میکنم و پنهانی بخندم.
#حمید_جدیدی
#خاطره
آدریان بلانکوف در کتاب خود نوشته است: خاطرات هیچ انسانی هرگز از یاد او نخواهند رفت.
اگر از سفری که چند سال پیش رفته ایم، از جشن دوستانه ی چند وقت پیش، از دورهمی های دانشگاه و یا مدرسه و یا از هرجا و با هرکسی که خاطراتی داشته ایم ولی آنها را به یاد نمی آوریم... بدان دلیل نیست که پاک شده اند.
در واقع ما با هوشیاری خاص و البته، بخاطر حس شدیدی که نسبت به یک موضوع خاص تر داریم، خاطرات بسیار مهم و پررنگمان را در قفسه های جلویی ذهنمان می چینیم و خُب تا وقتی که کارمان با آنها تمام نشود، مسلم است که سراغ آن دسته از خاطراتی که در قفسه های پشتی ذهنمان هستند نخواهیم رفت...
از مهمانی چند روز پیش، از سفر چند ماه پیش و از ... چیزهای زیادی یادم نیست. ولی بعضی چیزهای بسیار قبل تر را خوب بخاطر دارم!
باهم قراری داشتیم. محدوده چهارراه پاسداران...
من، پیراهن سبز چهارخانه پوشیده بودم. تو اما روشن ( کرم یا شیری رنگ).
چراغ عابر پیاده که سبز شد. به سمت هم دویدیم و بعد درست در وسط خیابان در آغوشت کشیدم...
فکر کنم ۲۰ ثانیه طول کشید و اگر ماشین ها بوق نمیزدند، شاید ساعت ها در آغوشم...
این خاطره ی شماره "چند" از پرونده ی شماره "چند" و قفسه ی "چند"م... اگر چه مدت هاست که مختومه اعلام شده... ولی حتما چیزی در آن هست که باعث میشود من غالبا آنرا مرور میکنم و پنهانی بخندم.
#حمید_جدیدی
#خاطره
سر پنجه های #خاطره هایت چه محشرند
هر #شب به دل ، برای دلم "چنگ" می زنند
#مسیح_مسیحا
@asheghanehaye_fatima
هر #شب به دل ، برای دلم "چنگ" می زنند
#مسیح_مسیحا
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
نام کوچکش را نمی دانستم. بی بی گفته بود هر وقت کسی را با نام کوچکش صدا کنی؛ این نشان دهنده ی صمیمت توست. البته به شرطی که آن شخص خیلی از تو بزرگتر نباشد.
به صورتش نگاه کردم، کنار دست من بود. درست در حد فاصل دو بخشی که خانم ها و آقایان را از هم جدا کرده بودند. نیم رخش را می دیدم. صورتش صمیمیت خاصی داشت. بعد نشستم و توی فکر خودم برایش اسم انتخاب کردم.
اسمش شاید "نازنین" باشد، بخاطر لبخندهایی که گاه رو به حرف های استاد می زد.
چشم های درشتی نداشت، پس اسمش "شهلا" نیست.
موهای صاف وُ خرمایی رنگش مرا یاد "طاهره" می انداخت، دختر آقا رحیم خدابیامرز.
یک خال هم داشت سمت پایینِ گونه ی چپش، که تا می دیدی دلت می خواست "صنم" صدایش کنی.
اسم ها تقریبا تمام شد. ولی هیچ کدام از اسامی که من برایش انتخاب کردم، خشنودم نکرد. مجبور شدم خودم به سمت زیر میزش خم شوم و خودکارم را بردارم، که ناگهان دوستش او را صدا زد..."بهارک".... و بعد با ایما و اشاره و چشمکی ریز، مرا نشانش داد. به سمت من برگشت لبخندی زد و خودکارم را از زیر میزش برداشت و تحویلم داد.
وقتی رسیدم خانه، اولین کاری که کردم بوسیدن روی ماه بی بی بود. خندید و گفت: چه شده "پسرک" من... خوش خبر باشی!؟
خندیدم و گفتم: بی بی، وقتی پسرک صدایم می کنی... این حرف "ک" در عینی که کوچکت می کند، چقدر دلچسب و دوست داشتنی ست. انگار وقتی آن را به کلمه ای می چسبانی می توانی با خیال آسوده تری برای خودت نگهش داری....!
مثل بهار... بهارک.
#حمید_جدیدی
#خاطره
#دانشگاه
نام کوچکش را نمی دانستم. بی بی گفته بود هر وقت کسی را با نام کوچکش صدا کنی؛ این نشان دهنده ی صمیمت توست. البته به شرطی که آن شخص خیلی از تو بزرگتر نباشد.
به صورتش نگاه کردم، کنار دست من بود. درست در حد فاصل دو بخشی که خانم ها و آقایان را از هم جدا کرده بودند. نیم رخش را می دیدم. صورتش صمیمیت خاصی داشت. بعد نشستم و توی فکر خودم برایش اسم انتخاب کردم.
اسمش شاید "نازنین" باشد، بخاطر لبخندهایی که گاه رو به حرف های استاد می زد.
چشم های درشتی نداشت، پس اسمش "شهلا" نیست.
موهای صاف وُ خرمایی رنگش مرا یاد "طاهره" می انداخت، دختر آقا رحیم خدابیامرز.
یک خال هم داشت سمت پایینِ گونه ی چپش، که تا می دیدی دلت می خواست "صنم" صدایش کنی.
اسم ها تقریبا تمام شد. ولی هیچ کدام از اسامی که من برایش انتخاب کردم، خشنودم نکرد. مجبور شدم خودم به سمت زیر میزش خم شوم و خودکارم را بردارم، که ناگهان دوستش او را صدا زد..."بهارک".... و بعد با ایما و اشاره و چشمکی ریز، مرا نشانش داد. به سمت من برگشت لبخندی زد و خودکارم را از زیر میزش برداشت و تحویلم داد.
وقتی رسیدم خانه، اولین کاری که کردم بوسیدن روی ماه بی بی بود. خندید و گفت: چه شده "پسرک" من... خوش خبر باشی!؟
خندیدم و گفتم: بی بی، وقتی پسرک صدایم می کنی... این حرف "ک" در عینی که کوچکت می کند، چقدر دلچسب و دوست داشتنی ست. انگار وقتی آن را به کلمه ای می چسبانی می توانی با خیال آسوده تری برای خودت نگهش داری....!
مثل بهار... بهارک.
#حمید_جدیدی
#خاطره
#دانشگاه
Khatereh Bazi
Mohsen Yeganeh
تو میترسیدی کسی، مارو کنار هم ببینه
تو میتونستی و نخواستی ،همه ی دردم همینه 🙂
#محسن_یگانه
#خاطره_بازی
@asheghanehaye_fatima
تو میتونستی و نخواستی ،همه ی دردم همینه 🙂
#محسن_یگانه
#خاطره_بازی
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
قبل از پنجاه سالگی به طرزی غافلگیرکننده یقین پیدا کردم که فانی هستم. در یکی از شبهای کارناوال، با زنی خارقالعاده، پرشور تانگو میرقصیدم. چنان چسبیده به هم میرقصیدیم که گردش خون در رگهایش را حس میکردم و گرمای نفسهای شتابزدهاش مرا به رخوتی لذت بخش فرو میبرد... در این حال خوش بودم که رعشه مرگ برای نخستین بار سراپایم را لرزاند و کم مانده بود نقش زمین شوم. پنداری پیامی پرخاشگرانه از غیب در گوشم پیچید: هر کاری هم بکنی باز امسال یا صد سال دیگر، بالاخره برای ابد خواهی مرد... زن وحشتزده از من فاصله گرفت و گفت چی شده؟ گفتم هیچی و دستم را روی قلبم گذاشتم.
از آن پس دیگر عمرم را با سال حساب نکردم بلکه به لحظه شمردم...
#گابریل_گارسیا_مارکز
کتاب #خاطره_دلبرکان_غمگین_من
قبل از پنجاه سالگی به طرزی غافلگیرکننده یقین پیدا کردم که فانی هستم. در یکی از شبهای کارناوال، با زنی خارقالعاده، پرشور تانگو میرقصیدم. چنان چسبیده به هم میرقصیدیم که گردش خون در رگهایش را حس میکردم و گرمای نفسهای شتابزدهاش مرا به رخوتی لذت بخش فرو میبرد... در این حال خوش بودم که رعشه مرگ برای نخستین بار سراپایم را لرزاند و کم مانده بود نقش زمین شوم. پنداری پیامی پرخاشگرانه از غیب در گوشم پیچید: هر کاری هم بکنی باز امسال یا صد سال دیگر، بالاخره برای ابد خواهی مرد... زن وحشتزده از من فاصله گرفت و گفت چی شده؟ گفتم هیچی و دستم را روی قلبم گذاشتم.
از آن پس دیگر عمرم را با سال حساب نکردم بلکه به لحظه شمردم...
#گابریل_گارسیا_مارکز
کتاب #خاطره_دلبرکان_غمگین_من
@asheghanehaye_fatima
🔴زندگي در لحظه
قبل از پنجاه سالگی به طرزی غافلگیرکننده یقین پیدا کردم که فانی هستم.
در یکی از شبهای کارناوال، با زنی خارقالعاده، پرشور تانگو میرقصیدم.
چنان چسبیده به هم میرقصیدیم که گردش خون در رگهایش را حس میکردم و گرمای نفسهای شتابزدهاش مرا به رخوتی لذت بخش فرو میبرد... در این حال خوش بودم که رعشه مرگ برای نخستین بار سراپایم را لرزاند و کم مانده بود نقش زمین شوم. پنداری پیامی پرخاشگرانه از غیب در گوشم پیچید: هر کاری هم بکنی باز امسال یا صد سال دیگر، بالاخره برای ابد خواهی مرد... زن وحشتزده از من فاصله گرفت و گفت چی شده؟ گفتم هیچی و دستم را روی قلبم گذاشتم.
از آن پس دیگر عمرم را با سال حساب نکردم بلکه به لحظه شمردم...
#معرفي_کتاب
#گابریل_گارسیا_مارکز
#خاطره_دلبرکان_غمگین_من
🔴زندگي در لحظه
قبل از پنجاه سالگی به طرزی غافلگیرکننده یقین پیدا کردم که فانی هستم.
در یکی از شبهای کارناوال، با زنی خارقالعاده، پرشور تانگو میرقصیدم.
چنان چسبیده به هم میرقصیدیم که گردش خون در رگهایش را حس میکردم و گرمای نفسهای شتابزدهاش مرا به رخوتی لذت بخش فرو میبرد... در این حال خوش بودم که رعشه مرگ برای نخستین بار سراپایم را لرزاند و کم مانده بود نقش زمین شوم. پنداری پیامی پرخاشگرانه از غیب در گوشم پیچید: هر کاری هم بکنی باز امسال یا صد سال دیگر، بالاخره برای ابد خواهی مرد... زن وحشتزده از من فاصله گرفت و گفت چی شده؟ گفتم هیچی و دستم را روی قلبم گذاشتم.
از آن پس دیگر عمرم را با سال حساب نکردم بلکه به لحظه شمردم...
#معرفي_کتاب
#گابریل_گارسیا_مارکز
#خاطره_دلبرکان_غمگین_من
📌
دلم می خواهد
کسی تو را
به من تعارف کند
تا من
تمامت را بردارم ... !
#خاطره_کشاورز
@asheghanehaye_fatima...🚶...
دلم می خواهد
کسی تو را
به من تعارف کند
تا من
تمامت را بردارم ... !
#خاطره_کشاورز
@asheghanehaye_fatima...🚶...