@asheghanehaye_fatima
میدانم، خوب میدانم
که قلبت رها نیست
و خود رهاییاش را آرزو نداری
و نمیتوانی بیریا باشی
اما مخاطب من تویی، حتی اگر مرده باشی
#پیر_پائولو_پازولینی
کتاب #خویشاوندی_با_خورشید_و_باران
ترجمه #ونداد_جلیلی
#نشر_چشمه
میدانم، خوب میدانم
که قلبت رها نیست
و خود رهاییاش را آرزو نداری
و نمیتوانی بیریا باشی
اما مخاطب من تویی، حتی اگر مرده باشی
#پیر_پائولو_پازولینی
کتاب #خویشاوندی_با_خورشید_و_باران
ترجمه #ونداد_جلیلی
#نشر_چشمه
@asheghanehaye_fatima
تنها منم که صحرای مالیخولیا را می بینم
پوشیده از اشکال زار و نزار
چنان که دانیم
و آنگاه این منم تنها که نور را می بینم
که چیزی بیش از آبیِ شبی رنگ باخته نیست. . .
#پیر_پائولو_پازولینی
تنها منم که صحرای مالیخولیا را می بینم
پوشیده از اشکال زار و نزار
چنان که دانیم
و آنگاه این منم تنها که نور را می بینم
که چیزی بیش از آبیِ شبی رنگ باخته نیست. . .
#پیر_پائولو_پازولینی
@asheghanehaye_fatima
■ "نغمهی ناقوسها"
وقتی که صبحدم
در آب چشمهها تن میشويد،
شهر من
ميان تصاوير ساکن ناپديد میشود.
آواز دوردست غوکها،
نورِ ماه
و گريهی غمگين جيرجيرکها را
به ياد دارم.
دشتها ناقوسهای نماز شبانه را بلعيدند
اما من در برابر صدای آن ناقوسها
غريبانه جان سپردم
احساس میکنم :
لطافت از ميان کوهستانها به من باز نمیگردد.
من روحِ عشقام
که از ساحلهای دور به خانه باز میگردم
شاعر: #پیر_پائولو_پازولینی
برگردان: #محمد_فلاحنيا
🔘پیر پائولو پازولینی "Pier Paolo Pasolini"
شاعر، کارگردان و نویسندهی شهیر ایتالیاییست.وی از برجستهترین هنرمندان و روشنفکران ایتالیا در قرن بیستم است.(زادهی ۵ مارس ۱۹۲۲ - درگذشته ۲ نوامبر ۱۹۷۵)
■ "نغمهی ناقوسها"
وقتی که صبحدم
در آب چشمهها تن میشويد،
شهر من
ميان تصاوير ساکن ناپديد میشود.
آواز دوردست غوکها،
نورِ ماه
و گريهی غمگين جيرجيرکها را
به ياد دارم.
دشتها ناقوسهای نماز شبانه را بلعيدند
اما من در برابر صدای آن ناقوسها
غريبانه جان سپردم
احساس میکنم :
لطافت از ميان کوهستانها به من باز نمیگردد.
من روحِ عشقام
که از ساحلهای دور به خانه باز میگردم
شاعر: #پیر_پائولو_پازولینی
برگردان: #محمد_فلاحنيا
🔘پیر پائولو پازولینی "Pier Paolo Pasolini"
شاعر، کارگردان و نویسندهی شهیر ایتالیاییست.وی از برجستهترین هنرمندان و روشنفکران ایتالیا در قرن بیستم است.(زادهی ۵ مارس ۱۹۲۲ - درگذشته ۲ نوامبر ۱۹۷۵)
@asheghanehaye_fatima
اگر آفتاب برگردد یا بَر نِشیند،
اگر شب طعمِ شبهای آینده را داشته باشد،
اگر بعدازظهری بارانخیز یادآورِ زمانهای عاشقانهای باشد،
که هرگز واقعیت نداشته است،
باز هم من، منِ بیطراوتام
چه در لذت بردن
چه در رنج کشیدن.
دیگر زندگی را برابر خود احساس نمیکنم...
شاعر بودن وقت زیادی میخواهد
ساعتهای متمادی تنهایی، تنها راهِ این تنهاییست،
تنها چنین است که چیزی شکل میگیرد،
که همان نیروست،
نیروی به دست باد سپردن، خباثت، آزادی...،
برای دادن طرحی و نقشی به هَرج و مَرج.
من دیگر زمان زیادی ندارم
به تقصیرِ مرگ، مرگی که در غروب شباب پا پیش مینهد،
به تقصیرِ دنیای انسانیمان،
که از گرسنهگان نان را و از شاعر آراماش را میرباید.
○●شاعر: #پیر_پائولو_پازولینی
○●برگردان: #سیروس_شاملو | #مجید_راسخی
🔺«پیر پائولو پازولینی» "Pier Paolo Pasolini"
کارگردان سینما،شاعر و نویسندهی شهیر ایتالیاییست.وی از برجستهترین هنرمندان و روشنفکران ایتالیا در قرن بیستم است.(زادهی ۵ مارس ۱۹۲۲ - درگذشته ۲ نوامبر ۱۹۷۵)
اگر آفتاب برگردد یا بَر نِشیند،
اگر شب طعمِ شبهای آینده را داشته باشد،
اگر بعدازظهری بارانخیز یادآورِ زمانهای عاشقانهای باشد،
که هرگز واقعیت نداشته است،
باز هم من، منِ بیطراوتام
چه در لذت بردن
چه در رنج کشیدن.
دیگر زندگی را برابر خود احساس نمیکنم...
شاعر بودن وقت زیادی میخواهد
ساعتهای متمادی تنهایی، تنها راهِ این تنهاییست،
تنها چنین است که چیزی شکل میگیرد،
که همان نیروست،
نیروی به دست باد سپردن، خباثت، آزادی...،
برای دادن طرحی و نقشی به هَرج و مَرج.
من دیگر زمان زیادی ندارم
به تقصیرِ مرگ، مرگی که در غروب شباب پا پیش مینهد،
به تقصیرِ دنیای انسانیمان،
که از گرسنهگان نان را و از شاعر آراماش را میرباید.
○●شاعر: #پیر_پائولو_پازولینی
○●برگردان: #سیروس_شاملو | #مجید_راسخی
🔺«پیر پائولو پازولینی» "Pier Paolo Pasolini"
کارگردان سینما،شاعر و نویسندهی شهیر ایتالیاییست.وی از برجستهترین هنرمندان و روشنفکران ایتالیا در قرن بیستم است.(زادهی ۵ مارس ۱۹۲۲ - درگذشته ۲ نوامبر ۱۹۷۵)
@asheghanehaye_fatima
بیتو، چونان دائمالخمری، بازگشتم
دیگر تاب تنهاییام نیست، درشب
در آن هنگام که ابرهای خسته در تاریکی شبههبرانگیز شب ناپدید میشوند
هزاران بار از ابتدای زندگانیام تا کنون اینچنین تنها بودهام
و هزاران شب چون امشب
گیاهان و کوهها، ییلاقها و ابرها دیدگانام را پوشاندهاند
تنها در روز و بعد از آن تنها در سکوت شبی مرگبار،
و اکنون، مست و لایعقل،
بیتو بازگشتهام و پهلو به پهلویام تنها سایهایست
تو هزاران باردیگر از من فاصله میگیری
و من چون همیشه نمیدانم چگونه پایاندهم
به این رنج که در سینهام پا گرفته است
تنها ماندن.
■●شاعر: #پیر_پائولو_پازولینی | "Pier Paolo Pasolini" | ایتالیا، ۱۹۷۵-۱۹۲۲ |
بیتو، چونان دائمالخمری، بازگشتم
دیگر تاب تنهاییام نیست، درشب
در آن هنگام که ابرهای خسته در تاریکی شبههبرانگیز شب ناپدید میشوند
هزاران بار از ابتدای زندگانیام تا کنون اینچنین تنها بودهام
و هزاران شب چون امشب
گیاهان و کوهها، ییلاقها و ابرها دیدگانام را پوشاندهاند
تنها در روز و بعد از آن تنها در سکوت شبی مرگبار،
و اکنون، مست و لایعقل،
بیتو بازگشتهام و پهلو به پهلویام تنها سایهایست
تو هزاران باردیگر از من فاصله میگیری
و من چون همیشه نمیدانم چگونه پایاندهم
به این رنج که در سینهام پا گرفته است
تنها ماندن.
■●شاعر: #پیر_پائولو_پازولینی | "Pier Paolo Pasolini" | ایتالیا، ۱۹۷۵-۱۹۲۲ |
@asheghanehaye_fatima
اگر که برگردد خورشید هرچند فرورفته در غروب
شب اگر رنگ و بویی از شبهای آینده بگیرد
اگر غروبی بارانی انگار از روزگار دلنشینی برآید،
که هرگز به تمامی در اختیار نبوده
دلشاد نمیشوم من هرگز،
خواه لذتی ببرم خواه رنجی بکشم از اینهمه:
دیگر این زندگی پیشرو حسی برنمیانگیزد در من
شاعر بودن، زمان زیادی میطلبد
تنها راه ساعتها و ساعتها تنهاییست
تا به چیزی شکل بدهی که قدرت است و رهاسازی،
خباثت است و آزادی،
تا به آشوب سبک و سیاق بدهی.
دیگر مجالی نمانده مرا که مرگ میآید
گاه غروب جوانیست.
و این دنیای انسانی ماست که
نان از گرسنگان دریغ میکند و آرامش از شاعران.
به شاهزاده
#پیر_پائولو_پازولینی
ترجمه:حسین مکیزادهتفتی
اگر که برگردد خورشید هرچند فرورفته در غروب
شب اگر رنگ و بویی از شبهای آینده بگیرد
اگر غروبی بارانی انگار از روزگار دلنشینی برآید،
که هرگز به تمامی در اختیار نبوده
دلشاد نمیشوم من هرگز،
خواه لذتی ببرم خواه رنجی بکشم از اینهمه:
دیگر این زندگی پیشرو حسی برنمیانگیزد در من
شاعر بودن، زمان زیادی میطلبد
تنها راه ساعتها و ساعتها تنهاییست
تا به چیزی شکل بدهی که قدرت است و رهاسازی،
خباثت است و آزادی،
تا به آشوب سبک و سیاق بدهی.
دیگر مجالی نمانده مرا که مرگ میآید
گاه غروب جوانیست.
و این دنیای انسانی ماست که
نان از گرسنگان دریغ میکند و آرامش از شاعران.
به شاهزاده
#پیر_پائولو_پازولینی
ترجمه:حسین مکیزادهتفتی
@asheghanehaye_fatima
از عشق کبودم
نه پسر نه بلبل
چون گلی بکرم
حسرتکشام بیشهوت.
در اولین تابش روز
برخاستم از میان بنفشهها.
خواندم ترانهای رفته از یاد
در شبی بیتغییر.
با خودم گفتم:«نرگس!»
و شبحی همچهرهی من
علفزار را تاریک کرد
موهای مجعدش میتافت...
رقص نرگس
#پیر_پائولو_پازولینی
ترجمه : حسین مکی زاده تفتی
از عشق کبودم
نه پسر نه بلبل
چون گلی بکرم
حسرتکشام بیشهوت.
در اولین تابش روز
برخاستم از میان بنفشهها.
خواندم ترانهای رفته از یاد
در شبی بیتغییر.
با خودم گفتم:«نرگس!»
و شبحی همچهرهی من
علفزار را تاریک کرد
موهای مجعدش میتافت...
رقص نرگس
#پیر_پائولو_پازولینی
ترجمه : حسین مکی زاده تفتی
@asheghanehaye_fatima
تنهایی؛ برای دوست داشتن تنهایی باید خیلی قوی بود.
باید پاهایی سالم و مقاومتی ورای حد معمول داشت
و نباید سرماخورد و آنفلوانزا و گلودرد گرفت.
از دزدان و قاتلان نباید ترسید.
اگر باید تمام عصر و شاید تمام شب را قدم بزنی
لازم است بدانی چگونه بی آن که کسی آگاه شود این کار را بکنی.
جایی برای نشستن نیست. خاصه در زمستان
با بادی که روی چمن های خیس می گذرد
وبا قلوه سنگ هایی میان زباله های مرطوب و گل آلود.
شک نکن هیچ آسایشی وجود ندارد
جز آن که روز و شبی را تمام
بی وظیفه و محدودیتی از هر گونه پیش رو داری.
سکس یک پیش آزمون است. برخوردها هر تعداد هم که باشند،
حتا در زمستان؛ در خیابان های رها شده در باد ،
میان زباله های گسترده در پیش ساختمانهای دور،
باز بسیارند.
و چیزی نیستند مگر لحظه های تنهایی ؛
گرمتر و زنده تر است تن جذابی که با نطفه ای چرب و دور می شود.
و بیابان دل انگیز سردتر و میرنده تر است پیرامون تو
و همو است که چون بادی معجز ، پر از شادی می کند
آن را که دور می شود
و نه آن لبخند معصومانه یا نخوت گل آلود.
او با خود شبابِ به طرز شگفت آوری جوان را می برد
و همینش غیر انسانی است. چون ردی از خود نمی گذارد
یا بهتر است بگویم تنها یک رد می گذارد که در همه ی فصل ها همان است.
یک پسر در نخستین عشقهایش چیزی نیست جز باروری جهان
و جهان است که بدین سان با او می آید.
پدیدار و ناپدید می شود. همچون قالبی که دیگرگونه می گردد.
همه چیز دست نخورده می ماند و تو خواهی توانست نیمی از شهر را بپیمایی.
او را دیگر بازنخواهی یافت. کار تمام شد وتکرارش یک آیین است.
پس تنهایی حتا بزرگتر هم هست اگر جمعیتی یکپارچه در انتظار نوبت خود بمانند.
در واقع شمار ناپدیدشدگی ها افزایش می یابند
و ناپدیدشدگیِ آتی چون یک وظیفه، یک قربانی، یک میل به مردن
زمان حال را تهدید می کند
و رفتن گریختن است
اما با پیر شدن خستگی احساس می شود.
خاصه آن هنگام که ساعت شام گذشته باشد
و برای تو هیچ چیز دگرگون نشده است پس برای دمی فریاد نمی زنی و نمی گریی
و این حیرت آور است اگر فقط خستگی نباشد و شاید هم کمی گرسنگی.
حیرت آور.
چون بدان معناست که هوس تو به تنهایی، دیگر ارضاء نخواهد شد.
پس چه چیز در انتظار توست
اگر آنچه تنهایی انگاشته نشده تنهایی واقعی باشد، همانی که نمی توانی پذیرفت؟
زیرا شام و ناهار یا خرسندی از جهان نیست که به قدم زدنی بی پایان در خیابان های فقیر می ارزد.
همان جایی که لازم است در آنجا بدبخت و قوی و سگها را برادر باشی.
#پیر_پائولو_پازولینی
برگردان: #مهدی_فتوحی
تنهایی؛ برای دوست داشتن تنهایی باید خیلی قوی بود.
باید پاهایی سالم و مقاومتی ورای حد معمول داشت
و نباید سرماخورد و آنفلوانزا و گلودرد گرفت.
از دزدان و قاتلان نباید ترسید.
اگر باید تمام عصر و شاید تمام شب را قدم بزنی
لازم است بدانی چگونه بی آن که کسی آگاه شود این کار را بکنی.
جایی برای نشستن نیست. خاصه در زمستان
با بادی که روی چمن های خیس می گذرد
وبا قلوه سنگ هایی میان زباله های مرطوب و گل آلود.
شک نکن هیچ آسایشی وجود ندارد
جز آن که روز و شبی را تمام
بی وظیفه و محدودیتی از هر گونه پیش رو داری.
سکس یک پیش آزمون است. برخوردها هر تعداد هم که باشند،
حتا در زمستان؛ در خیابان های رها شده در باد ،
میان زباله های گسترده در پیش ساختمانهای دور،
باز بسیارند.
و چیزی نیستند مگر لحظه های تنهایی ؛
گرمتر و زنده تر است تن جذابی که با نطفه ای چرب و دور می شود.
و بیابان دل انگیز سردتر و میرنده تر است پیرامون تو
و همو است که چون بادی معجز ، پر از شادی می کند
آن را که دور می شود
و نه آن لبخند معصومانه یا نخوت گل آلود.
او با خود شبابِ به طرز شگفت آوری جوان را می برد
و همینش غیر انسانی است. چون ردی از خود نمی گذارد
یا بهتر است بگویم تنها یک رد می گذارد که در همه ی فصل ها همان است.
یک پسر در نخستین عشقهایش چیزی نیست جز باروری جهان
و جهان است که بدین سان با او می آید.
پدیدار و ناپدید می شود. همچون قالبی که دیگرگونه می گردد.
همه چیز دست نخورده می ماند و تو خواهی توانست نیمی از شهر را بپیمایی.
او را دیگر بازنخواهی یافت. کار تمام شد وتکرارش یک آیین است.
پس تنهایی حتا بزرگتر هم هست اگر جمعیتی یکپارچه در انتظار نوبت خود بمانند.
در واقع شمار ناپدیدشدگی ها افزایش می یابند
و ناپدیدشدگیِ آتی چون یک وظیفه، یک قربانی، یک میل به مردن
زمان حال را تهدید می کند
و رفتن گریختن است
اما با پیر شدن خستگی احساس می شود.
خاصه آن هنگام که ساعت شام گذشته باشد
و برای تو هیچ چیز دگرگون نشده است پس برای دمی فریاد نمی زنی و نمی گریی
و این حیرت آور است اگر فقط خستگی نباشد و شاید هم کمی گرسنگی.
حیرت آور.
چون بدان معناست که هوس تو به تنهایی، دیگر ارضاء نخواهد شد.
پس چه چیز در انتظار توست
اگر آنچه تنهایی انگاشته نشده تنهایی واقعی باشد، همانی که نمی توانی پذیرفت؟
زیرا شام و ناهار یا خرسندی از جهان نیست که به قدم زدنی بی پایان در خیابان های فقیر می ارزد.
همان جایی که لازم است در آنجا بدبخت و قوی و سگها را برادر باشی.
#پیر_پائولو_پازولینی
برگردان: #مهدی_فتوحی
@asheghanehaye_fatima
تنهایی؛ برای دوست داشتن تنهایی باید خیلی قوی بود.
باید پاهایی سالم و مقاومتی ورای حد معمول داشت
و نباید سرماخورد و آنفلوانزا و گلودرد گرفت.
از دزدان و قاتلان نباید ترسید.
اگر باید تمام عصر و شاید تمام شب را قدم بزنی
لازم است بدانی چگونه بی آن که کسی آگاه شود این کار را بکنی.
جایی برای نشستن نیست. خاصه در زمستان
با بادی که روی چمن های خیس می گذرد
وبا قلوه سنگ هایی میان زباله های مرطوب و گل آلود.
شک نکن هیچ آسایشی وجود ندارد
جز آن که روز و شبی را تمام
بی وظیفه و محدودیتی از هر گونه پیش رو داری.
سکس یک پیش آزمون است. برخوردها هر تعداد هم که باشند،
حتا در زمستان؛ در خیابان های رها شده در باد ،
میان زباله های گسترده در پیش ساختمانهای دور،
باز بسیارند.
و چیزی نیستند مگر لحظه های تنهایی ؛
گرمتر و زنده تر است تن جذابی که با نطفه ای چرب و دور می شود.
و بیابان دل انگیز سردتر و میرنده تر است پیرامون تو
و همو است که چون بادی معجز ، پر از شادی می کند
آن را که دور می شود
و نه آن لبخند معصومانه یا نخوت گل آلود.
او با خود شبابِ به طرز شگفت آوری جوان را می برد
و همینش غیر انسانی است. چون ردی از خود نمی گذارد
یا بهتر است بگویم تنها یک رد می گذارد که در همه ی فصل ها همان است.
یک پسر در نخستین عشقهایش چیزی نیست جز باروری جهان
و جهان است که بدین سان با او می آید.
پدیدار و ناپدید می شود. همچون قالبی که دیگرگونه می گردد.
همه چیز دست نخورده می ماند و تو خواهی توانست نیمی از شهر را بپیمایی.
او را دیگر بازنخواهی یافت. کار تمام شد وتکرارش یک آیین است.
پس تنهایی حتا بزرگتر هم هست اگر جمعیتی یکپارچه در انتظار نوبت خود بمانند.
در واقع شمار ناپدیدشدگی ها افزایش می یابند
و ناپدیدشدگیِ آتی چون یک وظیفه، یک قربانی، یک میل به مردن
زمان حال را تهدید می کند
و رفتن گریختن است
اما با پیر شدن خستگی احساس می شود.
خاصه آن هنگام که ساعت شام گذشته باشد
و برای تو هیچ چیز دگرگون نشده است پس برای دمی فریاد نمی زنی و نمی گریی
و این حیرت آور است اگر فقط خستگی نباشد و شاید هم کمی گرسنگی.
حیرت آور.
چون بدان معناست که هوس تو به تنهایی، دیگر ارضاء نخواهد شد.
پس چه چیز در انتظار توست
اگر آنچه تنهایی انگاشته نشده تنهایی واقعی باشد، همانی که نمی توانی پذیرفت؟
زیرا شام و ناهار یا خرسندی از جهان نیست که به قدم زدنی بی پایان در خیابان های فقیر می ارزد.
همان جایی که لازم است در آنجا بدبخت و قوی و سگها را برادر باشی.
#پیر_پائولو_پازولینی
تنهایی؛ برای دوست داشتن تنهایی باید خیلی قوی بود.
باید پاهایی سالم و مقاومتی ورای حد معمول داشت
و نباید سرماخورد و آنفلوانزا و گلودرد گرفت.
از دزدان و قاتلان نباید ترسید.
اگر باید تمام عصر و شاید تمام شب را قدم بزنی
لازم است بدانی چگونه بی آن که کسی آگاه شود این کار را بکنی.
جایی برای نشستن نیست. خاصه در زمستان
با بادی که روی چمن های خیس می گذرد
وبا قلوه سنگ هایی میان زباله های مرطوب و گل آلود.
شک نکن هیچ آسایشی وجود ندارد
جز آن که روز و شبی را تمام
بی وظیفه و محدودیتی از هر گونه پیش رو داری.
سکس یک پیش آزمون است. برخوردها هر تعداد هم که باشند،
حتا در زمستان؛ در خیابان های رها شده در باد ،
میان زباله های گسترده در پیش ساختمانهای دور،
باز بسیارند.
و چیزی نیستند مگر لحظه های تنهایی ؛
گرمتر و زنده تر است تن جذابی که با نطفه ای چرب و دور می شود.
و بیابان دل انگیز سردتر و میرنده تر است پیرامون تو
و همو است که چون بادی معجز ، پر از شادی می کند
آن را که دور می شود
و نه آن لبخند معصومانه یا نخوت گل آلود.
او با خود شبابِ به طرز شگفت آوری جوان را می برد
و همینش غیر انسانی است. چون ردی از خود نمی گذارد
یا بهتر است بگویم تنها یک رد می گذارد که در همه ی فصل ها همان است.
یک پسر در نخستین عشقهایش چیزی نیست جز باروری جهان
و جهان است که بدین سان با او می آید.
پدیدار و ناپدید می شود. همچون قالبی که دیگرگونه می گردد.
همه چیز دست نخورده می ماند و تو خواهی توانست نیمی از شهر را بپیمایی.
او را دیگر بازنخواهی یافت. کار تمام شد وتکرارش یک آیین است.
پس تنهایی حتا بزرگتر هم هست اگر جمعیتی یکپارچه در انتظار نوبت خود بمانند.
در واقع شمار ناپدیدشدگی ها افزایش می یابند
و ناپدیدشدگیِ آتی چون یک وظیفه، یک قربانی، یک میل به مردن
زمان حال را تهدید می کند
و رفتن گریختن است
اما با پیر شدن خستگی احساس می شود.
خاصه آن هنگام که ساعت شام گذشته باشد
و برای تو هیچ چیز دگرگون نشده است پس برای دمی فریاد نمی زنی و نمی گریی
و این حیرت آور است اگر فقط خستگی نباشد و شاید هم کمی گرسنگی.
حیرت آور.
چون بدان معناست که هوس تو به تنهایی، دیگر ارضاء نخواهد شد.
پس چه چیز در انتظار توست
اگر آنچه تنهایی انگاشته نشده تنهایی واقعی باشد، همانی که نمی توانی پذیرفت؟
زیرا شام و ناهار یا خرسندی از جهان نیست که به قدم زدنی بی پایان در خیابان های فقیر می ارزد.
همان جایی که لازم است در آنجا بدبخت و قوی و سگها را برادر باشی.
#پیر_پائولو_پازولینی
■نغمهی ناقوسها
وقتی که صبحدم
در آب چشمهها تن میشويد،
شهر من
ميان تصاوير ساکن ناپديد میشود.
آواز دوردست غوکها،
نورِ ماه
و گريهی غمگين جيرجيرکها را
به ياد دارم.
دشتها ناقوسهای نماز شبانه را بلعيدند
اما من در برابر صدای آن ناقوسها
غريبانه جان سپردم
احساس میکنم:
لطافت از ميان کوهستانها به من بازنمیگردد.
من روحِ عشقم
که از ساحلهای دور به خانه باز میگردم
#پیر_پائولو_پازولینی
@asheghanehaye_fatima
وقتی که صبحدم
در آب چشمهها تن میشويد،
شهر من
ميان تصاوير ساکن ناپديد میشود.
آواز دوردست غوکها،
نورِ ماه
و گريهی غمگين جيرجيرکها را
به ياد دارم.
دشتها ناقوسهای نماز شبانه را بلعيدند
اما من در برابر صدای آن ناقوسها
غريبانه جان سپردم
احساس میکنم:
لطافت از ميان کوهستانها به من بازنمیگردد.
من روحِ عشقم
که از ساحلهای دور به خانه باز میگردم
#پیر_پائولو_پازولینی
@asheghanehaye_fatima