عاشقانه های فاطیما
820 subscribers
21.2K photos
6.5K videos
276 files
2.94K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
#او_یکزن
#قسمت_نودوهشتم
#چیستایثربی

@asheghanehaye_fatima

بعدا فهمیدم ؛ همیشه بعدها میفهمیدم؛ علیرضا به شهرام گفته بود؛ و شهرام به من...
شبنم سوار ماشینش شده بود و یکراست رفته بود مقر فرماندهی سردار؛ بیشتر از سی سال بود که همدیگر را میشناختند؛با هم زندان بودند؛ شکنجه دیده بودند ؛ بچه و عزیز از دست داده بودند و بعد از کشته شدن مهرداد؛ سردار که آن زمان؛سردار نبود ؛ به شبنم ؛ پیشنهاد کار ؛ درگروهشان را داده بود! حتی وقتی شبنم ؛ دو سالی را به اسم مجازات؛ در بیمارستان روانی بود.
سردار میدانست شبنم آدم باکفایتی ست و هم بند زن شهیدش ؛ صدیقه....

شبنم با چادر و عینک تیره ؛ آهسته وارد مقر فرماندهی شد ؛ به سردارگفت: اون کشیش پسرته ! تو هم میدونی! به نظرم همیشه میدونستی و نمیخوای باور کنی...سردارگفت: دنیام بگن اون پسرمه؛ من میگم نیست!

شبنم گفت: جاهاشون عوض شد ؛ برای اینکه مهرداد، نتونه پیداشون کنه ؛ اونو جای بچه ی من؛ بردن شبانه روزی ارمنیا! رییس زندان؛ جای دیگه ای نمیشناخت!یادته که بعد از اون ماجرا ؛ نوید رو کشتن؛رییس زندان هم استعفا داد و نمیدونم...دیگه هیچوقت ازش خبری نشنیدم! رییس زندان؛ همون شب که میخواست آذر رو ببره؛ گفت حسینو میده اقلیتا بزرگ کنن، که اینا هرگز شک نکنن و دستشون به بچه ی تو و صدیقه نرسه!..سردار گفت: خب به من چه؟خود این کشیشم که میگه مسلمون نیست! شبنم گفت:معلومه خب ! با مسیحیا بزرگ شده!
سردار گفت: یه مسلمون واقعی؛ وقتی میفهمه مسلمونه ؛ برمیگرده یا لااقل تو روی پدرش و عقاید پدر واقعیش واینمیسه!...شبنم گفت: اینا مهم نیست! اون یه عمر تنها و بلاتکلیف بوده و اینا الان از سر لجبازیه...مهم اینه که مومنه و یکتاپرست! چیزی که تو و صدیقه میخواستین! تو کنار زن دومت و بچه هات بودی؛اون طفلکی بی نام و نشون...تو یه شبانه روزی غریب ؛که حتی زبونش؛ زبون مادریش نبود ؛ سردار داد زد: بالاخره مسلمون هست یانه؟ با ما هست یا نه؟ اگه نمیخواد تو دین خودش بمونه ؛ پس ملحده! دین ما استثنا نداره !
شبنم گفت: تو هیچوقت اینجوری نبودی! انقدر متعصب و دگم نبودی ؛ صدیقه هم نبود! اون فقط قبل از مرگ؛ آرزو کرد بچه ش آدم خوبی بشه و پیتر؛خوبه!
سردار داد زد: هی نگو پیتر! اون یا حسینه یا یه کافر یاغی! چه فایده داره آدم خوب باشه؛ ولی ضد پدرش ؟ ضد عقاید و باورهایی که چند نسل خانواده ش؛ براش جنگیدن و کشته دادن.اون حق نداره جلوی من بگه پدر آسمانی! وقتی مادرشو کشتن و من زیر شکنجه له میشدم ؛ اون کجا بود؟ من فقط به امید اون و نسل اون زنده موندم.ولی اون قبولم نداره!

شبنم گفت: خب اینا نسل ما نیستن! اگه این همه سال ؛ براش صبر کردی که برگرده؛ حالا بخاطر من بذار بره ؛ اگه هردوتون ذاتتون خوب باشه ؛ بالاخره باهات دوست میشه!

سردارگفت: بخاطر تو؟ چرا تو؟! من و تو فقط ؛ همرزم بودیم ؛ همین! شبنم گفت: همین؟! تو میدونی؛ من عاشق توماس نبودم ؛ زنش شدم؛چون میکشتنش! میخواستم ناکام از این دنیا نره و اگه بشه؛ یه بچه ؛ یه یادگاری ازش بمونه و منم باکره؛دست اون مهرداد لعنتی نیفتم ! اینا رو به رییس زندان گفتم که قبول کرد؛ اون رییسه ذاتا مرد بدی نبود...تو میدونی همیشه چقدر...
سردار گفت: چقدر چی؟! شبنم گفت: چقدربرات احترام قایل بودم! سردارگفت: ما عمرمونو گذاشتیم پای عقیده مون! آرمانمون سر جاشه؛ حالا یکی مسلمونه و نمیدونسته ؛ خب توبه کنه ؛ برگرده؛ سخت نیست! کافیه آرمان ما رو قبول داشته باشه.
شبنم گفت : شاید نداشته باشه ؛ شاید با این تفکر بزرگ نشده! شاید اصلا این حد خشونت نسل ما رو ندیده! گناهش چیه؟
سردار گفت :خب اونوقت من مجبورم یادش بدم! مثل یه یاغی خیابون؛ باش برخورد میشه؛ درست مثل بقیه ی اونایی که تو زندانن؛حتی اگه بچه ی خودم باشه!

میدونی چند سال حبس بش میخوره به جرم تهمت و اغتشاش؟ موضوع دین نیست خانم.ما خون دادیم؛ عزیزامونو دادیم؛ وقتشه این نسل بفهمن! شبنم گفت:کوتاه نمیای؟سردار گفت :تا حالا اومدم ؟ شبنم آهسته دست در جیب مانتویش کرد و کلت را ازجیبش درآورد؛ رو به سردارگرفت؛ گفت:نه ! نفهمیدی؛ مثل بیشتر مردا که نمیفهمن...حسم بهت این مدت ؛ خیلی بیشتر از احترام بود ! یه عمر؛ عاشقت بودم؛ اما اگه میدونستم بابچه ی خودت این کارو میکنی؛ سالهاپیش میرفتم! ولت میکردم ؛ حالا بذار اون کشیش بره!

سردار لبخند تلخی زد؛ گفت: روی من اسلحه میکشی؟ من؛ تو رو از هیچی نجات دادم زن! شبنم گفت:آره ! من اونموقع یه زن درمونده بودم ! ولی "هیچی! نبودم ...مرد! مبارز و مادر و معتقد بودم...پس فکرت اینه که نجات بخش یه آدم "هیچی" بودی؟! بیچاره عمر از دست رفته ی من ؛ که با دستورات تو گذشت! ما دیگه جوون نمیشیم پدر حسین!و میدونی مرگ برام مهم نیست! تو ماموریتامو دیدی...هیچی برام مهم نیست! تو خانواده داری!
من چیزی برای از دست دادن ندارم! سردارگفت: فکر میکردم همفکریم.
ادامه.پست بعد⬇️