@asheghanehaye_fatima
#حسی_ناتمام
هر قطره اشکِ من که میچکد ،
یادآورِ سیلِ بارانیست
که به خاطرَت تمامِ جهان را ،
پشتِ قافهای آسمانی بُرده است ،
که به هیچ لکنتی بازنگشته است
بُرده است تا مرگِ سپیدِ کبوتر را
به خاطرِ زمینی بیاورد
که گلهای ریزِ پیراهنش را روزی ،
به حسرتِ شاخههای عقیمِ زنی گریسته است
و کودکی شاید یکبار
ساقهی سرخِ ناز را ،
به دستانِ معصومِ نگاهش چیده باشد
و زنی به انتظاری مردد ،
هرشب انگار ،
یک همخوابیِ نیمه را تمام نکرده ،
دوباره آغاز شده است
تا مُشتمُشت احساسِ نزدیک به آمدن را ،
بارها از قافهای آسمان
تا به لرزانِ دستانش فریاد بکَشد ،
حسی ناتمام در من است
دستانم را بگیر
تا آغاز کنی تمامَم را
تمامِ هرچه به انتها نرسیدههایم را
و برای یکبار هم شده ،
سرخِ نازِ پیراهنی را
به خاکِ آغوش بکِشاند
که تا صبحِ داشتنت ،
شبیه شکوفههای بهار ،
تمام شود
#مرجان_پورشریفی
#دستانم_را_بگیر
#حسی_ناتمام
هر قطره اشکِ من که میچکد ،
یادآورِ سیلِ بارانیست
که به خاطرَت تمامِ جهان را ،
پشتِ قافهای آسمانی بُرده است ،
که به هیچ لکنتی بازنگشته است
بُرده است تا مرگِ سپیدِ کبوتر را
به خاطرِ زمینی بیاورد
که گلهای ریزِ پیراهنش را روزی ،
به حسرتِ شاخههای عقیمِ زنی گریسته است
و کودکی شاید یکبار
ساقهی سرخِ ناز را ،
به دستانِ معصومِ نگاهش چیده باشد
و زنی به انتظاری مردد ،
هرشب انگار ،
یک همخوابیِ نیمه را تمام نکرده ،
دوباره آغاز شده است
تا مُشتمُشت احساسِ نزدیک به آمدن را ،
بارها از قافهای آسمان
تا به لرزانِ دستانش فریاد بکَشد ،
حسی ناتمام در من است
دستانم را بگیر
تا آغاز کنی تمامَم را
تمامِ هرچه به انتها نرسیدههایم را
و برای یکبار هم شده ،
سرخِ نازِ پیراهنی را
به خاکِ آغوش بکِشاند
که تا صبحِ داشتنت ،
شبیه شکوفههای بهار ،
تمام شود
#مرجان_پورشریفی
#دستانم_را_بگیر
@asheghanehaye_fatima
#حسی_ناتمام
هر قطره اشکِ من که میچکد ،
یادآورِ سیلِ بارانیست
که به خاطرَت تمامِ جهان را ،
پشتِ قافهای آسمانی بُرده است ،
که به هیچ لکنتی بازنگشته است
بُرده است تا مرگِ سپیدِ کبوتر را
به خاطرِ زمینی بیاورد
که گلهای ریزِ پیراهنش را روزی ،
به حسرتِ شاخههای عقیمِ زنی گریسته است
و کودکی شاید یکبار
ساقهی سرخِ ناز را ،
به دستانِ معصومِ نگاهش چیده باشد
و زنی به انتظاری مردد ،
هرشب انگار ،
یک همخوابیِ نیمه را تمام نکرده ،
دوباره آغاز شده است
تا مُشتمُشت احساسِ نزدیک به آمدن را ،
بارها از قافهای آسمان
تا به لرزانِ دستانش فریاد بکَشد ،
حسی ناتمام در من است
دستانم را بگیر
تا آغاز کنی تمامَم را
تمامِ هرچه به انتها نرسیدههایم را
و برای یکبار هم شده ،
سرخِ نازِ پیراهنی را
به خاکِ آغوش بکِشاند
که تا صبحِ داشتنت ،
شبیه شکوفههای بهار ،
تمام شود
#مرجان_پورشریفی
#دستانم_را_بگیر
#حسی_ناتمام
هر قطره اشکِ من که میچکد ،
یادآورِ سیلِ بارانیست
که به خاطرَت تمامِ جهان را ،
پشتِ قافهای آسمانی بُرده است ،
که به هیچ لکنتی بازنگشته است
بُرده است تا مرگِ سپیدِ کبوتر را
به خاطرِ زمینی بیاورد
که گلهای ریزِ پیراهنش را روزی ،
به حسرتِ شاخههای عقیمِ زنی گریسته است
و کودکی شاید یکبار
ساقهی سرخِ ناز را ،
به دستانِ معصومِ نگاهش چیده باشد
و زنی به انتظاری مردد ،
هرشب انگار ،
یک همخوابیِ نیمه را تمام نکرده ،
دوباره آغاز شده است
تا مُشتمُشت احساسِ نزدیک به آمدن را ،
بارها از قافهای آسمان
تا به لرزانِ دستانش فریاد بکَشد ،
حسی ناتمام در من است
دستانم را بگیر
تا آغاز کنی تمامَم را
تمامِ هرچه به انتها نرسیدههایم را
و برای یکبار هم شده ،
سرخِ نازِ پیراهنی را
به خاکِ آغوش بکِشاند
که تا صبحِ داشتنت ،
شبیه شکوفههای بهار ،
تمام شود
#مرجان_پورشریفی
#دستانم_را_بگیر