من در بوران نبودنت
گیر افتاده بودم،
و صدایت داشت
آفتابگردانها را
به سمت پنجرهات میچرخاند
از چشمهای باز هم عبور کن
از واقعیت
تا کاج،
جنونم را، به سخره نگیرد
نبودنت، خیلی زمستان است
تا
گونههای من
از برف که نه،
از سیلی نبودنت، سرخ شود...
تو
آن بالا
به جهان خیره شدهای
ولی لبهای تو
تنها در سیاهی لایهی داخلی مژهها، پیداست.
میخوابم.
بهار میشود؟
#بهمن
@asheghanehaye_fatima
گیر افتاده بودم،
و صدایت داشت
آفتابگردانها را
به سمت پنجرهات میچرخاند
از چشمهای باز هم عبور کن
از واقعیت
تا کاج،
جنونم را، به سخره نگیرد
نبودنت، خیلی زمستان است
تا
گونههای من
از برف که نه،
از سیلی نبودنت، سرخ شود...
تو
آن بالا
به جهان خیره شدهای
ولی لبهای تو
تنها در سیاهی لایهی داخلی مژهها، پیداست.
میخوابم.
بهار میشود؟
#بهمن
@asheghanehaye_fatima
تا به خودم آمدم
دیدم دلم
یکجا در چشمهایت ریخته
و دستهایم وقت دیدنت
دارد میلرزد
من نمیدانم
در آن چشم ، معجون کدام جادو
به رقص در آمد
که زانوانم به رعشه افتادند
و نام کوچکت
نامِ خوب کوچکت
وردِ خواب و بیدارم شد
من به تو فکر میکنم
به تو
که در من مدامتر از دم و بازدمی
به تو
که ملودی خندههایت
نتِ خوابهای مرا
از بر است
#بهمن
@asheghanehaye_fatima
دیدم دلم
یکجا در چشمهایت ریخته
و دستهایم وقت دیدنت
دارد میلرزد
من نمیدانم
در آن چشم ، معجون کدام جادو
به رقص در آمد
که زانوانم به رعشه افتادند
و نام کوچکت
نامِ خوب کوچکت
وردِ خواب و بیدارم شد
من به تو فکر میکنم
به تو
که در من مدامتر از دم و بازدمی
به تو
که ملودی خندههایت
نتِ خوابهای مرا
از بر است
#بهمن
@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
یادت هست
نیمکت های پاییزیِ خاطره را؟! انحنای لب هایت
شهرِ حواسم را به هم ریخته بود
از چشم های تو غزل می بارید
و پلک های من
دیوان شعر نگاهت را
صفحه صفحه
ورق می زد
تو حرف می زدی
و هوای شهر زلال می شد
تو حرف می زدی
و گنجشک ها
خوش به حالشان
و خوشحالی
تند تند
عقربه های دلم را می چرخاند
#بهمن
@asheghanehaye_fatima
نیمکت های پاییزیِ خاطره را؟! انحنای لب هایت
شهرِ حواسم را به هم ریخته بود
از چشم های تو غزل می بارید
و پلک های من
دیوان شعر نگاهت را
صفحه صفحه
ورق می زد
تو حرف می زدی
و هوای شهر زلال می شد
تو حرف می زدی
و گنجشک ها
خوش به حالشان
و خوشحالی
تند تند
عقربه های دلم را می چرخاند
#بهمن
@asheghanehaye_fatima
قرارمان
کوچه ی جنون
یک عصر بارانی
در نبش بازوان من
نشانی من را
تمام گنجشک های چشم به راه
از حفظند
بیا که
تو با دست های سپید
و من با شعرهای سپید
چه غزل ها
به کام دنیا بدهکاریم
بیا که
پاییز
به رد قدم های تو می اندیشد
و
زمستان به گرمای آغوشت
بیا و
با قاب مهربان لبخندت
به سایه سار دلشوره ام قدم بگذار
تا باران نگاهت
کدورت تمام دردها را
از تنم بشوید
#بهمن
@asheghanehaye_fatima
کوچه ی جنون
یک عصر بارانی
در نبش بازوان من
نشانی من را
تمام گنجشک های چشم به راه
از حفظند
بیا که
تو با دست های سپید
و من با شعرهای سپید
چه غزل ها
به کام دنیا بدهکاریم
بیا که
پاییز
به رد قدم های تو می اندیشد
و
زمستان به گرمای آغوشت
بیا و
با قاب مهربان لبخندت
به سایه سار دلشوره ام قدم بگذار
تا باران نگاهت
کدورت تمام دردها را
از تنم بشوید
#بهمن
@asheghanehaye_fatima
ما بودیم
باغ
دیوانه بازی هایمان
و بهشت
که بلند بلند
به خلوتمان حسودی می کرد.
یاس ها
چقدر خاطره از بوسه هایمان
دزدیدند
و گنجشک ها
چقدر سرک کشیده اند
تا رد «دوستت دارم» هایمان را
بزنند.
آسمان، چشم های توست
و ابرها
پلکان حریری دست هایت
که سپید تر از برف
به قیر اندود شب هایم
می بارند.
برگرد
تا غبار از فنجان دو نفره
بزداییم
و
گونه هایت را
گل بگوییم و گل بشنویم
#بهمن
@asheghanehaye_fatima
باغ
دیوانه بازی هایمان
و بهشت
که بلند بلند
به خلوتمان حسودی می کرد.
یاس ها
چقدر خاطره از بوسه هایمان
دزدیدند
و گنجشک ها
چقدر سرک کشیده اند
تا رد «دوستت دارم» هایمان را
بزنند.
آسمان، چشم های توست
و ابرها
پلکان حریری دست هایت
که سپید تر از برف
به قیر اندود شب هایم
می بارند.
برگرد
تا غبار از فنجان دو نفره
بزداییم
و
گونه هایت را
گل بگوییم و گل بشنویم
#بهمن
@asheghanehaye_fatima
میان من و تو وقتی برهنه نیستیم همه چیز ساکن است. وقتی برهنه آغاز میکنیم، بعداً میتوانیم پوشانندهترین پوشاکمان را بپوشیم و مطمئن باشیم که جریان برقرار است و همه چیز ادامه دارد. دیگران دو اشکال دارند. آنها پوشیده آغاز میکنند، سالها پوشیده ادامه میدهند و همین که برهنه میشوند همه چیز تمام میشود. یا اینکه برهنه آغاز میکنند، امّا آغازی میانشان روی نمیدهد. آنوقت هر کس لباس خودش را میپوشد و هر کدام به راه خود میروند.
#بهمن_فرسی
@asheghanehaye_fatima
#بهمن_فرسی
@asheghanehaye_fatima
روابط عمومی دانشگاه به من گفت: 《آقا، توی نمایش شما یک زن و مرد همدیگر را بغل میکنند و میروند توی تاریکی!!》 من هم خیلی با نزاکت و به سادگی به روابط عمومی گفتم: 《 چون ما هنوز آمادگی نداریم در روشنایی چیزها را نشانمان بدهند. چون اصلاً ما ترجیح میدهیم بقیه را خیالات بکنیم.》
#بهمن_فرسی
شب یک، شب دو
@asheghanehaye_fatima
#بهمن_فرسی
شب یک، شب دو
@asheghanehaye_fatima
روابط عمومی دانشگاه به من گفت: 《آقا، توی نمایش شما یک زن و مرد همدیگر را بغل میکنند و میروند توی تاریکی!!》 من هم خیلی با نزاکت و به سادگی به روابط عمومی گفتم: 《 چون ما هنوز آمادگی نداریم در روشنایی چیزها را نشانمان بدهند. چون اصلاً ما ترجیح میدهیم بقیه را خیالات بکنیم.》
#بهمن_فرسی
شب یک، شب دو
@asheghanehaye_fatima
#بهمن_فرسی
شب یک، شب دو
@asheghanehaye_fatima
چشمهای قشنگی داشت که در زیر جلد سیاهکبودِ پلکها بیرحمانه در معرض سوءقصدِ دائم بود. دامنِ کوتاه داشت و کوتاهتر از کوتاه. شراب و میوه و شیرینی داشت. شمع داشت. یکی «از آن صفحهها» هم روی «گرام»ش داشت. از آن داغها و جنبانندهها و با خودش مشغول رقصیدن بود ...
#بهمن_فرسی
@asheghanehaye_fatima
#بهمن_فرسی
@asheghanehaye_fatima