Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
"برای کشیدنِ یک پرنده"
ژاک پرهور - شاعر فرانسوی
برگردان و دکلمه: احمد شاملو
کتاب: همچون کوچهای بیانتها
موسیقی: امیر کنجانی
#ژاک_پرهور
#احمد_شاملو
#امیر_کنجانی
@asheghanehaye_fatima
ژاک پرهور - شاعر فرانسوی
برگردان و دکلمه: احمد شاملو
کتاب: همچون کوچهای بیانتها
موسیقی: امیر کنجانی
#ژاک_پرهور
#احمد_شاملو
#امیر_کنجانی
@asheghanehaye_fatima
"برای کشیدنِ یک پرنده"
اول باید یه قفس کشید با درِ واز
بعد باید یه چیزِ خوشگل کشید
یه چیزِ ساده
یه چیزِ ملوس
یه چیزِ به دردخور واسه پرنده
بعد باید پرده رو بُرد گذاشت پاى یه درخت
تو باغى، بیشهاى، جنگلى، چیزى
و پشتِ درخت قایم شد
بىصدا درآوُردنی
بىجُم خوردنى…
گاه پرنده زود میاد
اما ممکنم هس که سالهاى سال بگذره
تا تصمیمشو بگیره.
نباید سَر خورد
باید حوصله کرد و
اگه لازم باشه باید سالاى دراز صبر نشون داد.
دیر و زود اومدنِ پرنده
دخلى به خوب و بدِ پرده نداره.
وقتى پرنده اومد – البته اگه بیاد –
باید نفسو تو سینه حبس کرد و
سرِ صبر گذاشت پرنده بره تو قفس و
اون تو که رفت
درِ قفسو آروم با نُکِ قلممو بست و
بعدش
میلههاى قفسو از دَم
دونه به دونه پاک کرد و
خیلى هم مواظب بود که قلممو
به هیچکدوم از پراى پرنده نگیره.
بعدش باید درختو کشید و
خوشگلترین شاخهشو واسه پرنده انتخاب کرد.
باید سبزِ برگا و
خنکى باد و
غبارِ آفتاب و
هیاهوى جونوراى علف
تو هُرمِ تابسّونم کشید و
اونوَخ باید حوصله کرد
تا پرنده تصمیم به خوندن بگیره.
اگه پرنده نخونه
نشونهى بَدیه
نشونهى اینه که پرده بَده
اما اگه خوند نشونهى خوبیه...
نشونهى اینه که مىتونین امضاش کنین.
پس، خیلى با ملاحظه
یکى از پراى پرنده رو مىکَنین و
اسمتونو یه گوشهى پرده مینویسین...
ژاک پرهور - شاعر فرانسوی
برگردان و دکلمه: احمد شاملو
کتاب: همچون کوچهای بیانتها
موسیقی: امیر کنجانی
#ژاک_پرهور
#احمد_شاملو
#امیر_کنجانی
@asheghanehaye_fatima
اول باید یه قفس کشید با درِ واز
بعد باید یه چیزِ خوشگل کشید
یه چیزِ ساده
یه چیزِ ملوس
یه چیزِ به دردخور واسه پرنده
بعد باید پرده رو بُرد گذاشت پاى یه درخت
تو باغى، بیشهاى، جنگلى، چیزى
و پشتِ درخت قایم شد
بىصدا درآوُردنی
بىجُم خوردنى…
گاه پرنده زود میاد
اما ممکنم هس که سالهاى سال بگذره
تا تصمیمشو بگیره.
نباید سَر خورد
باید حوصله کرد و
اگه لازم باشه باید سالاى دراز صبر نشون داد.
دیر و زود اومدنِ پرنده
دخلى به خوب و بدِ پرده نداره.
وقتى پرنده اومد – البته اگه بیاد –
باید نفسو تو سینه حبس کرد و
سرِ صبر گذاشت پرنده بره تو قفس و
اون تو که رفت
درِ قفسو آروم با نُکِ قلممو بست و
بعدش
میلههاى قفسو از دَم
دونه به دونه پاک کرد و
خیلى هم مواظب بود که قلممو
به هیچکدوم از پراى پرنده نگیره.
بعدش باید درختو کشید و
خوشگلترین شاخهشو واسه پرنده انتخاب کرد.
باید سبزِ برگا و
خنکى باد و
غبارِ آفتاب و
هیاهوى جونوراى علف
تو هُرمِ تابسّونم کشید و
اونوَخ باید حوصله کرد
تا پرنده تصمیم به خوندن بگیره.
اگه پرنده نخونه
نشونهى بَدیه
نشونهى اینه که پرده بَده
اما اگه خوند نشونهى خوبیه...
نشونهى اینه که مىتونین امضاش کنین.
پس، خیلى با ملاحظه
یکى از پراى پرنده رو مىکَنین و
اسمتونو یه گوشهى پرده مینویسین...
ژاک پرهور - شاعر فرانسوی
برگردان و دکلمه: احمد شاملو
کتاب: همچون کوچهای بیانتها
موسیقی: امیر کنجانی
#ژاک_پرهور
#احمد_شاملو
#امیر_کنجانی
@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شعر: «من همینام که هستم»
🔺با صدای: #ژولیت_گرکو (بازیگر و خوانندهی فرانسوی
من همینام که هستم
من همینام که هستم
وقتی بخوام بخندم
آره درسته با صدای بلند میخندم
کسی رو که دوستم داره، دوستش دارم
آیا تقصیر منه
اگه اونی که دوستش دارم
همون قبلی نباشه...
#ژاک_پرهور | Jacques Prévert | فرانسه، ۱۹۷۷-۱۹۰۰ |
برگردان: #مریم_رییسدانا
@asheghanehaye_fatima
🔺با صدای: #ژولیت_گرکو (بازیگر و خوانندهی فرانسوی
من همینام که هستم
من همینام که هستم
وقتی بخوام بخندم
آره درسته با صدای بلند میخندم
کسی رو که دوستم داره، دوستش دارم
آیا تقصیر منه
اگه اونی که دوستش دارم
همون قبلی نباشه...
#ژاک_پرهور | Jacques Prévert | فرانسه، ۱۹۷۷-۱۹۰۰ |
برگردان: #مریم_رییسدانا
@asheghanehaye_fatima
میخواهم بمیرم
میخواهم یک میلیارد بار بمیرم
و در جهانی برخیزم،
که همسایگان یکدیگر را بشناسند.
و مردم،
همه رنگها را دوست بدارند.
میخواهم در جهانی برخیزم
که عشق به قیمت لبخند باشد.
مردان نمیرند،
زنان نگریند،
و همهی کودکان، پدران خود را بشناسند.
عدالت باغی باشد،
که مردم در آن سیبهای یکسان بخورند،
و یکسان بمیرند.
میخواهم در جهانی برخیزم،
که هیچ انسانی، بیش از یکبار نمیرد!
#ژاک_پرهور
برگردان: #احمد_شاملو
@asheghanehaye_fatima
میخواهم بمیرم
میخواهم یک میلیارد بار بمیرم
و در جهانی برخیزم،
که همسایگان یکدیگر را بشناسند.
و مردم،
همه رنگها را دوست بدارند.
میخواهم در جهانی برخیزم
که عشق به قیمت لبخند باشد.
مردان نمیرند،
زنان نگریند،
و همهی کودکان، پدران خود را بشناسند.
عدالت باغی باشد،
که مردم در آن سیبهای یکسان بخورند،
و یکسان بمیرند.
میخواهم در جهانی برخیزم،
که هیچ انسانی، بیش از یکبار نمیرد!
#ژاک_پرهور
برگردان: #احمد_شاملو
@asheghanehaye_fatima
■اين عشق
این عشق
به اين سختى
به اين تُردى
به اين نازكى
به اين نوميدى،
اين عشق
به زيبايى روز و
به زشتى زمان
وقتى كه زمانه بد است،
اين عشق
اين اندازه حقيقى
اين عشق
به اين زيبايى به اين خجستهگى به اين شادى و
اين اندازه ريشخندآميز
لرزان از وحشت چون كودكى در ظلمات
و اين اندازه متكىبهخود
آرام، مثل مردى در دل شب
اين عشقى كه وحشت به جان ديگران مىاندازد
به حرفشان مىآورد
و رنگ از رخسارشان مىپراند،
اين عشق ِ بُزخو شده – چرا كه ما خود در كمينشيم –
اين عشق جرگه شده زخمخورده پامال شده پايان يافته انكار شده از ياد رفته
– چرا كه ما خود جرگهاش كردهايم زخماش زدهايم پامالاش كردهايم تماماش كردهايم منكرش شدهايم از يادش بردهايم،
اين عشق دستنخوردهى هنوز اين اندازه زنده و سراپا آفتابى
از آن تو است از آن من است
اين چيز هميشه تازه كه تغييرى نكرده است،
واقعى است مثل گياهى
لرزان است مثل پرندهيى
به گرمى و جانبخشى تابستان.
ما دو مىتوانيم برويم و برگرديم
مىتوانيم از ياد ببريم و بخوابيم
بيدار شويم و رنج بكشيم و پير بشويم
دوباره بخوابيم و خواب مرگ ببينيم
بيدار شويم و بخوابيم و بخنديم و جوانى از سر بگيريم،
اما عشقمان به جا مىماند
لجوج مثل موجود بىادراكى
زنده مثل هوس
ستمگر مثل خاطره
ابله مثل حسرت
مهربان مثل يادبود
به سردى مرمر
به زيبايى روز
به تُردى كودک
لبخندزنان نگاهمان مىكند و
خاموش با ما حرف مىزند
ما لرزان به او گوش مىدهيم
و به فرياد درمىآييم
براى تو و
براى خودمان،
به خاطر تو، به خاطر من
و به خاطر همه ديگران كه نمىشناسيمشان
دست به دامناش مىشويم استغاثهكنان
كه بمان
همان جا كه هستى
همان جا كه پيش از اين بودى.
حركت مكن
مرو
بمان
ما كه عشق آشناييم از يادت نبردهايم
تو هم از يادمان نبر
جر تو در عرصهى خاک كسى نداريم
نگذار سرد شويم
هر روز و از هر كجا كه شد
از حيات نشانهيى به ما برسان
ديرترک، از كنج بيشهيى در جنگل خاطرهها
ناگهان پيدا شو
دست به سوى ما دراز كن و
نجاتمان بده.
#ژاک_پرهور | Jacques Prévert | فرانسه، ۱۹۷۷-۱۹۰۰ |
برگردان: #احمد_شاملو
@asheghanehaye_fatima
این عشق
به اين سختى
به اين تُردى
به اين نازكى
به اين نوميدى،
اين عشق
به زيبايى روز و
به زشتى زمان
وقتى كه زمانه بد است،
اين عشق
اين اندازه حقيقى
اين عشق
به اين زيبايى به اين خجستهگى به اين شادى و
اين اندازه ريشخندآميز
لرزان از وحشت چون كودكى در ظلمات
و اين اندازه متكىبهخود
آرام، مثل مردى در دل شب
اين عشقى كه وحشت به جان ديگران مىاندازد
به حرفشان مىآورد
و رنگ از رخسارشان مىپراند،
اين عشق ِ بُزخو شده – چرا كه ما خود در كمينشيم –
اين عشق جرگه شده زخمخورده پامال شده پايان يافته انكار شده از ياد رفته
– چرا كه ما خود جرگهاش كردهايم زخماش زدهايم پامالاش كردهايم تماماش كردهايم منكرش شدهايم از يادش بردهايم،
اين عشق دستنخوردهى هنوز اين اندازه زنده و سراپا آفتابى
از آن تو است از آن من است
اين چيز هميشه تازه كه تغييرى نكرده است،
واقعى است مثل گياهى
لرزان است مثل پرندهيى
به گرمى و جانبخشى تابستان.
ما دو مىتوانيم برويم و برگرديم
مىتوانيم از ياد ببريم و بخوابيم
بيدار شويم و رنج بكشيم و پير بشويم
دوباره بخوابيم و خواب مرگ ببينيم
بيدار شويم و بخوابيم و بخنديم و جوانى از سر بگيريم،
اما عشقمان به جا مىماند
لجوج مثل موجود بىادراكى
زنده مثل هوس
ستمگر مثل خاطره
ابله مثل حسرت
مهربان مثل يادبود
به سردى مرمر
به زيبايى روز
به تُردى كودک
لبخندزنان نگاهمان مىكند و
خاموش با ما حرف مىزند
ما لرزان به او گوش مىدهيم
و به فرياد درمىآييم
براى تو و
براى خودمان،
به خاطر تو، به خاطر من
و به خاطر همه ديگران كه نمىشناسيمشان
دست به دامناش مىشويم استغاثهكنان
كه بمان
همان جا كه هستى
همان جا كه پيش از اين بودى.
حركت مكن
مرو
بمان
ما كه عشق آشناييم از يادت نبردهايم
تو هم از يادمان نبر
جر تو در عرصهى خاک كسى نداريم
نگذار سرد شويم
هر روز و از هر كجا كه شد
از حيات نشانهيى به ما برسان
ديرترک، از كنج بيشهيى در جنگل خاطرهها
ناگهان پيدا شو
دست به سوى ما دراز كن و
نجاتمان بده.
#ژاک_پرهور | Jacques Prévert | فرانسه، ۱۹۷۷-۱۹۰۰ |
برگردان: #احمد_شاملو
@asheghanehaye_fatima
دریا عقب کشیده است
در چشمهای نیمباز تو اما
دو موج کوچک مانده
دو موج کوچک
برای غرق کردن من.
#ژاک_پرهور
@asheghanehaye_fatima
دریا عقب کشیده است
در چشمهای نیمباز تو اما
دو موج کوچک مانده
دو موج کوچک
برای غرق کردن من.
#ژاک_پرهور
@asheghanehaye_fatima
اين عشق
به اين سختى
به اين تُردى
به اين نازكى
به اين نوميدى.
اين عشق
به زيبايى روز و
به زشتى زمان
وقتى كه زمانه بد است.
اين عشق
اين اندازه حقيقى.
اين عشق
به اين زيبايى
به اين خجستهگى
به اين شادى و
اين اندازه ريشخندآميز
لرزان از وحشت
چون كودكى در ظلمات
و اين اندازه متكى به خود
آرام، مثل مردى در دل شب.
اين عشقى كه وحشت به جان ديگران مىاندازد
به حرفشان مىآورد
و رنگ از رخسارشان مىپراند،
اين عشقِ بُزخو شده، چرا كه ما خود در كمينِشيم
اين عشقِ جِرگه شده، زخم خورده،
پامال شده، پايان يافته،
انكار شده، از ياد رفته
چرا كه ما خود جرگهاش كردهايم،
زخمش زدهايم، پامالش كردهايم،
تمامش كردهايم، منكرش شدهايم،
از يادش بردهايم،
اين عشقِ دستنخوردهى هنوز اين اندازه زنده و سراپا آفتابى
از آنِ تو است، از آنِ من است
اين چيزِ هميشه تازه كه تغييرى نكرده است،
واقعى است مثل گياهى
لرزان است مثل پرندهيى
به گرمى و جانبخشىِ تابستان.
ما دو مىتوانيم برويم و برگرديم
مىتوانيم از ياد ببريم و بخوابيم
بيدار شويم و رنج بكشيم و پير بشويم
دوباره بخوابيم و خوابِ مرگ ببينيم
بيدار شويم و بخوابيم و بخنديم
و جوانى از سر بگيريم،
اما عشقمان به جا مىماند
لجوج، مثل موجودِ بىادراكى
زنده، مثلِ هوس
ستمگر، مثلِ خاطره
ابله، مثلِ حسرت
مهربان، مثلِ يادبود
به سردى مرمر
به زيبايى روز
به تُردى كودک
لبخندزنان نگاهمان مىكند
و خاموش با ما حرف مىزند
ما لرزان به او گوش مىدهيم
و به فرياد درمىآييم
براى تو و
براى خودمان،
به خاطر تو، به خاطر من
و به خاطر همه ديگران
كه نمىشناسيمشان
دست به دامنش مىشويم
استغاثهكنان
كه بمان
همانجا كه هستى
همانجا كه پيش از اين بودى.
حركت مكن
مرو
بمان!
ما كه عشقْآشناييم از يادت نبردهايم
تو هم از يادمان نبر
جز تو در عرصهى خاک كسى نداريم
نگذار سرد شويم
هر روز و از هر كجا كه شد
از حيات، نشانهيى به ما برسان
ديرتَرَک، از كُنجِ بيشهيى در جنگلِ خاطرهها
ناگهان پيدا شو
دست به سوى ما دراز كن و
نجاتمان بده
#ژاک_پرهور
@asheghanehaye_fatima
به اين سختى
به اين تُردى
به اين نازكى
به اين نوميدى.
اين عشق
به زيبايى روز و
به زشتى زمان
وقتى كه زمانه بد است.
اين عشق
اين اندازه حقيقى.
اين عشق
به اين زيبايى
به اين خجستهگى
به اين شادى و
اين اندازه ريشخندآميز
لرزان از وحشت
چون كودكى در ظلمات
و اين اندازه متكى به خود
آرام، مثل مردى در دل شب.
اين عشقى كه وحشت به جان ديگران مىاندازد
به حرفشان مىآورد
و رنگ از رخسارشان مىپراند،
اين عشقِ بُزخو شده، چرا كه ما خود در كمينِشيم
اين عشقِ جِرگه شده، زخم خورده،
پامال شده، پايان يافته،
انكار شده، از ياد رفته
چرا كه ما خود جرگهاش كردهايم،
زخمش زدهايم، پامالش كردهايم،
تمامش كردهايم، منكرش شدهايم،
از يادش بردهايم،
اين عشقِ دستنخوردهى هنوز اين اندازه زنده و سراپا آفتابى
از آنِ تو است، از آنِ من است
اين چيزِ هميشه تازه كه تغييرى نكرده است،
واقعى است مثل گياهى
لرزان است مثل پرندهيى
به گرمى و جانبخشىِ تابستان.
ما دو مىتوانيم برويم و برگرديم
مىتوانيم از ياد ببريم و بخوابيم
بيدار شويم و رنج بكشيم و پير بشويم
دوباره بخوابيم و خوابِ مرگ ببينيم
بيدار شويم و بخوابيم و بخنديم
و جوانى از سر بگيريم،
اما عشقمان به جا مىماند
لجوج، مثل موجودِ بىادراكى
زنده، مثلِ هوس
ستمگر، مثلِ خاطره
ابله، مثلِ حسرت
مهربان، مثلِ يادبود
به سردى مرمر
به زيبايى روز
به تُردى كودک
لبخندزنان نگاهمان مىكند
و خاموش با ما حرف مىزند
ما لرزان به او گوش مىدهيم
و به فرياد درمىآييم
براى تو و
براى خودمان،
به خاطر تو، به خاطر من
و به خاطر همه ديگران
كه نمىشناسيمشان
دست به دامنش مىشويم
استغاثهكنان
كه بمان
همانجا كه هستى
همانجا كه پيش از اين بودى.
حركت مكن
مرو
بمان!
ما كه عشقْآشناييم از يادت نبردهايم
تو هم از يادمان نبر
جز تو در عرصهى خاک كسى نداريم
نگذار سرد شويم
هر روز و از هر كجا كه شد
از حيات، نشانهيى به ما برسان
ديرتَرَک، از كُنجِ بيشهيى در جنگلِ خاطرهها
ناگهان پيدا شو
دست به سوى ما دراز كن و
نجاتمان بده
#ژاک_پرهور
@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
هزاران هزاران سال
کافی نیست
برای گفتن از
لحظهی شیرین جاودانهگی
همان جایی که در آغوش گرفتیام
همان جایی که در آغوش گرفتمت...
#ژاک_پرهور
@asheghanehaye_fatima
کافی نیست
برای گفتن از
لحظهی شیرین جاودانهگی
همان جایی که در آغوش گرفتیام
همان جایی که در آغوش گرفتمت...
#ژاک_پرهور
@asheghanehaye_fatima
این عشق
احمد شاملو،ژاک پرهور
شعر : #ژاک_پرهور
ترجمه و دکلمه : #احمد_شاملو
این عشق
به این سختی
به این تُردی
به این نازکی
به این نومیدی،
این عشق
به زیباییِ روز و
به زشتیِ زمان
وقتی که زمانه بد است،
این عشق
این اندازه حقیقی
این عشق
به این زیبایی به این خجستهگی به این شادی و
این اندازه ریشخندآمیز
لرزان از وحشت چون کودکی درظلمات
و این اندازه متکی به خود
آرام، مثل مردی در دل شب،
این عشقی که
وحشت به جانِ دیگران میاندازد ...
اين عشقِ دستنخورده
هنوز اين اندازه زنده و سراپا آفتابی
از تو است و از من است
این چیزِ همیشهتازه
که تغییری نکرده است ...
ماکه عشقآشناییم از یادت نبردهایم
تو هم از یادمان نبر
جز تو در عرصهی خاک کسی نداریم
نگذار سرد شویم
هر روز و از هر کجا که شد
ازحیات نشانهیی به ما برسان
دیر تَرک،
از کنجِ بیشهیی در جنگلِ خاطرهها
ناگهان پیدا شو
دست به سوی ما دراز کن و
نجاتمان بده ...
@asheghanehaye_fatima
ترجمه و دکلمه : #احمد_شاملو
این عشق
به این سختی
به این تُردی
به این نازکی
به این نومیدی،
این عشق
به زیباییِ روز و
به زشتیِ زمان
وقتی که زمانه بد است،
این عشق
این اندازه حقیقی
این عشق
به این زیبایی به این خجستهگی به این شادی و
این اندازه ریشخندآمیز
لرزان از وحشت چون کودکی درظلمات
و این اندازه متکی به خود
آرام، مثل مردی در دل شب،
این عشقی که
وحشت به جانِ دیگران میاندازد ...
اين عشقِ دستنخورده
هنوز اين اندازه زنده و سراپا آفتابی
از تو است و از من است
این چیزِ همیشهتازه
که تغییری نکرده است ...
ماکه عشقآشناییم از یادت نبردهایم
تو هم از یادمان نبر
جز تو در عرصهی خاک کسی نداریم
نگذار سرد شویم
هر روز و از هر کجا که شد
ازحیات نشانهیی به ما برسان
دیر تَرک،
از کنجِ بیشهیی در جنگلِ خاطرهها
ناگهان پیدا شو
دست به سوی ما دراز کن و
نجاتمان بده ...
@asheghanehaye_fatima
این عشق ...
این عشق
به این سختی
به این تردی
به این نازکی
به این نومیدی،
این عشق
به زیبایی روز و
به زشتی زمان
وقتی که زمانه بد است،
این عشق
این اندازه حقیقی
این عشق
به این زیبایی به این خجستهگی
به این شادی و
این اندازه ریشخندآمیز
لرزان از وحشت چون کودکی درظلمات
و این اندازه متکی به خود
آرام، مثل مردی در دل شب،
این عشقی که وحشت به جان دیگران میاندازد
به حرفشان میآورد
و رنگ از رخسارشان میپراند،
این عشقِ بُزخو شده - چرا که ما خود در کمینشیم-
این عشقِ جرگه شده زخم خورده پامال شده پایان یافته انکارشده از یاد رفته
- چرا که ما خود جرگهاش کردهایم زخمش زدهایم پامالش کردهایم
تمامش کردهایم منکرش شدهایم
از یادش بردهایم،
این عشقِ دست نخورده هنوز این اندازه زنده و سراپا آفتابی
از آنِ توست از آنِ من است
این چیزِ همیشه تازه که تغییری نکرده است،
واقعی است مثل گیاهی
لرزان است مثل پرندهیی
به گرمی و جانبخشیِ تابستان.
ما دو میتوانیم برویم و برگردیم
میتوانیم از یاد ببریم و بخوابیم
بیدار شویم و رنج بکشیم و پیر بشویم
دوباره بخوابیم و خوابِ مرگ ببینیم
بیدار شویم و بخوابیم و بخندیم و جوانی از سر بگیریم،
اما عشقمان به جا میماند
لجوج مثل موجود بیادراکی
زنده مثل هوس
ستمگر مثل خاطره
ابله مثل حسرت
مهربان مثل یادبود
به سردیِ مرمر
به زیباییِ روز
به تردیِ کودک
لبخندزنان نگاهمان میکند و
خاموش باما حرف میزند
ما لرزان به او گوش میدهیم
و به فریاد در میآییم
برای تو و
برای خودمان،
به خاطر تو، به خاطر من
و به خاطر همهی دیگران که نمیشناسیمشان
دست به دامنش میشویم استغاثهکنان
که بمان
همان جا که هستی
همان جا که پیش از این بودی،
حرکت مکن
مرو
بمان
ماکه عشق آشناییم از یادت نبردهایم
تو هم از یادمان نبر
جز تو در عرصهی خاک کسی نداریم
نگذار سرد شویم
هر روز و از هر کجا که شد
ازحیات نشانهیی به ما برسان
دیر ترک، از کنجِ بیشهیی در جنگلِ خاطرهها
ناگهان پیدا شو
دست به سوی ما دراز کن و
نجاتمان بده ...
.
#ژاک_پرهور
ترجمه : #احمد_شاملو
@asheghanehaye_fatima
این عشق
به این سختی
به این تردی
به این نازکی
به این نومیدی،
این عشق
به زیبایی روز و
به زشتی زمان
وقتی که زمانه بد است،
این عشق
این اندازه حقیقی
این عشق
به این زیبایی به این خجستهگی
به این شادی و
این اندازه ریشخندآمیز
لرزان از وحشت چون کودکی درظلمات
و این اندازه متکی به خود
آرام، مثل مردی در دل شب،
این عشقی که وحشت به جان دیگران میاندازد
به حرفشان میآورد
و رنگ از رخسارشان میپراند،
این عشقِ بُزخو شده - چرا که ما خود در کمینشیم-
این عشقِ جرگه شده زخم خورده پامال شده پایان یافته انکارشده از یاد رفته
- چرا که ما خود جرگهاش کردهایم زخمش زدهایم پامالش کردهایم
تمامش کردهایم منکرش شدهایم
از یادش بردهایم،
این عشقِ دست نخورده هنوز این اندازه زنده و سراپا آفتابی
از آنِ توست از آنِ من است
این چیزِ همیشه تازه که تغییری نکرده است،
واقعی است مثل گیاهی
لرزان است مثل پرندهیی
به گرمی و جانبخشیِ تابستان.
ما دو میتوانیم برویم و برگردیم
میتوانیم از یاد ببریم و بخوابیم
بیدار شویم و رنج بکشیم و پیر بشویم
دوباره بخوابیم و خوابِ مرگ ببینیم
بیدار شویم و بخوابیم و بخندیم و جوانی از سر بگیریم،
اما عشقمان به جا میماند
لجوج مثل موجود بیادراکی
زنده مثل هوس
ستمگر مثل خاطره
ابله مثل حسرت
مهربان مثل یادبود
به سردیِ مرمر
به زیباییِ روز
به تردیِ کودک
لبخندزنان نگاهمان میکند و
خاموش باما حرف میزند
ما لرزان به او گوش میدهیم
و به فریاد در میآییم
برای تو و
برای خودمان،
به خاطر تو، به خاطر من
و به خاطر همهی دیگران که نمیشناسیمشان
دست به دامنش میشویم استغاثهکنان
که بمان
همان جا که هستی
همان جا که پیش از این بودی،
حرکت مکن
مرو
بمان
ماکه عشق آشناییم از یادت نبردهایم
تو هم از یادمان نبر
جز تو در عرصهی خاک کسی نداریم
نگذار سرد شویم
هر روز و از هر کجا که شد
ازحیات نشانهیی به ما برسان
دیر ترک، از کنجِ بیشهیی در جنگلِ خاطرهها
ناگهان پیدا شو
دست به سوی ما دراز کن و
نجاتمان بده ...
.
#ژاک_پرهور
ترجمه : #احمد_شاملو
@asheghanehaye_fatima
اين عشق
به اين سختى
به اين تُردى
به اين نازكى
به اين نوميدى.
اين عشق
به زيبايى روز و
به زشتى زمان
وقتى كه زمانه بد است.
اين عشق
اين اندازه حقيقى.
اين عشق
به اين زيبايى
به اين خجستهگى
به اين شادى و
اين اندازه ريشخندآميز
لرزان از وحشت
چون كودكى در ظلمات
و اين اندازه متكى به خود
آرام، مثل مردى در دل شب.
اين عشقى كه وحشت به جان ديگران مىاندازد
به حرفشان مىآورد
و رنگ از رخسارشان مىپراند،
اين عشقِ بُزخو شده – چرا كه ما خود در كمينِشيم –
اين عشقِ جِرگه شده، زخم خورده،
پامال شده، پايان يافته،
انكار شده، از ياد رفته
چرا كه ما خود جرگهاش كردهايم،
زخمش زدهايم، پامالش كردهايم،
تمامش كردهايم، منكرش شدهايم،
از يادش بردهايم،
اين عشقِ دستنخوردهى هنوز اين اندازه زنده و سراپا آفتابى
از آنِ تو است، از آنِ من است
اين چيزِ هميشه تازه كه تغييرى نكرده است،
واقعى است مثل گياهى
لرزان است مثل پرندهيى
به گرمى و جانبخشىِ تابستان.
ما دو مىتوانيم برويم و برگرديم
مىتوانيم از ياد ببريم و بخوابيم
بيدار شويم و رنج بكشيم و پير بشويم
دوباره بخوابيم و خوابِ مرگ ببينيم
بيدار شويم و بخوابيم و بخنديم
و جوانى از سر بگيريم،
اما عشقمان به جا مىماند
لجوج، مثل موجودِ بىادراكى
زنده، مثلِ هوس
ستمگر، مثلِ خاطره
ابله، مثلِ حسرت
مهربان، مثلِ يادبود
به سردى مرمر
به زيبايى روز
به تُردى كودک
لبخندزنان نگاهمان مىكند
و خاموش با ما حرف مىزند
ما لرزان به او گوش مىدهيم
و به فرياد درمىآييم
براى تو و
براى خودمان،
به خاطر تو، به خاطر من
و به خاطر همه ديگران
كه نمىشناسيمشان
دست به دامنش مىشويم
استغاثهكنان
كه بمان
همانجا كه هستى
همانجا كه پيش از اين بودى.
حركت مكن
مرو
بمان!
ما كه عشقْآشناييم از يادت نبردهايم
تو هم از يادمان نبر
جز تو در عرصهى خاک كسى نداريم
نگذار سرد شويم
هر روز و از هر كجا كه شد
از حيات، نشانهيى به ما برسان
ديرتَرَک، از كُنجِ بيشهيى در جنگلِ خاطرهها
ناگهان پيدا شو
دست به سوى ما دراز كن و
نجاتمان بده...
#ژاک_پرهور
#احمد_شاملو
@asheghanehaye_fatima
به اين سختى
به اين تُردى
به اين نازكى
به اين نوميدى.
اين عشق
به زيبايى روز و
به زشتى زمان
وقتى كه زمانه بد است.
اين عشق
اين اندازه حقيقى.
اين عشق
به اين زيبايى
به اين خجستهگى
به اين شادى و
اين اندازه ريشخندآميز
لرزان از وحشت
چون كودكى در ظلمات
و اين اندازه متكى به خود
آرام، مثل مردى در دل شب.
اين عشقى كه وحشت به جان ديگران مىاندازد
به حرفشان مىآورد
و رنگ از رخسارشان مىپراند،
اين عشقِ بُزخو شده – چرا كه ما خود در كمينِشيم –
اين عشقِ جِرگه شده، زخم خورده،
پامال شده، پايان يافته،
انكار شده، از ياد رفته
چرا كه ما خود جرگهاش كردهايم،
زخمش زدهايم، پامالش كردهايم،
تمامش كردهايم، منكرش شدهايم،
از يادش بردهايم،
اين عشقِ دستنخوردهى هنوز اين اندازه زنده و سراپا آفتابى
از آنِ تو است، از آنِ من است
اين چيزِ هميشه تازه كه تغييرى نكرده است،
واقعى است مثل گياهى
لرزان است مثل پرندهيى
به گرمى و جانبخشىِ تابستان.
ما دو مىتوانيم برويم و برگرديم
مىتوانيم از ياد ببريم و بخوابيم
بيدار شويم و رنج بكشيم و پير بشويم
دوباره بخوابيم و خوابِ مرگ ببينيم
بيدار شويم و بخوابيم و بخنديم
و جوانى از سر بگيريم،
اما عشقمان به جا مىماند
لجوج، مثل موجودِ بىادراكى
زنده، مثلِ هوس
ستمگر، مثلِ خاطره
ابله، مثلِ حسرت
مهربان، مثلِ يادبود
به سردى مرمر
به زيبايى روز
به تُردى كودک
لبخندزنان نگاهمان مىكند
و خاموش با ما حرف مىزند
ما لرزان به او گوش مىدهيم
و به فرياد درمىآييم
براى تو و
براى خودمان،
به خاطر تو، به خاطر من
و به خاطر همه ديگران
كه نمىشناسيمشان
دست به دامنش مىشويم
استغاثهكنان
كه بمان
همانجا كه هستى
همانجا كه پيش از اين بودى.
حركت مكن
مرو
بمان!
ما كه عشقْآشناييم از يادت نبردهايم
تو هم از يادمان نبر
جز تو در عرصهى خاک كسى نداريم
نگذار سرد شويم
هر روز و از هر كجا كه شد
از حيات، نشانهيى به ما برسان
ديرتَرَک، از كُنجِ بيشهيى در جنگلِ خاطرهها
ناگهان پيدا شو
دست به سوى ما دراز كن و
نجاتمان بده...
#ژاک_پرهور
#احمد_شاملو
@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔺فیلم کوتاهی از شعرخوانی: #رضا_براهنی
کافی نبود و نیست هزاران هزار سال
تا بازگو کند:
آن لحظهی گریختهی جاودانه را
آن لحظه را که تنگ در آغوشام آمدی
آن لحظه را که تنگ در آغوشات آمدم
در باغ شهر ما
در نور بامداد زمستان شهر ما
-شهری که زادگاه من و زادگاه توست-
شهری به روی خاک
خاکی که در میان کواکب ستارهایست.
#ژاک_پرهور
برگردان: #نادر_نادرپور
@asheghanehaye_fatima
کافی نبود و نیست هزاران هزار سال
تا بازگو کند:
آن لحظهی گریختهی جاودانه را
آن لحظه را که تنگ در آغوشام آمدی
آن لحظه را که تنگ در آغوشات آمدم
در باغ شهر ما
در نور بامداد زمستان شهر ما
-شهری که زادگاه من و زادگاه توست-
شهری به روی خاک
خاکی که در میان کواکب ستارهایست.
#ژاک_پرهور
برگردان: #نادر_نادرپور
@asheghanehaye_fatima
اين عشقِ دستنخوردهى هنوز اين اندازه زنده و سراپا آفتابى
از آنِ تو است از آنِ من است
اين چيز هميشه تازه كه تغييرى نكرده است،
واقعى است مثل گياهى
لرزان است مثلِ پرندهيى
به گرمى و جانبخشى تابستان.
ما دو مىتوانيم برويم و برگرديم
مىتوانيم از ياد ببريم و بخوابيم
بيدار شويم و رنج بكشيم و پير بشويم
دوباره بخوابيم و خوابِ مرگ ببينيم
بيدار شويم و بخوابيم و بخنديم و جوانى از سر بگيريم
اما عشقمان بهجا مىماند
لجوج مثلِ موجود بىادراكى
زنده مثلِ هوس
ستمگر مثلِ خاطره
ابله مثلِ حسرت
مهربان مثلِ يادبود
به سردى مرمر
به زيبايى روز
به تُردى كودک
لبخندزنان نگاهمان مىكند و
خاموش با ما حرف مىزند
ما لرزان به او گوش مىدهيم
و به فرياد درمىآييم
براى تو و
براى خودمان،
بهخاطرِ تو، بهخاطرِ من
و بهخاطرِ همهی ديگران كه نمىشناسيمشان
دست به دامناش مىشويم استغاثهكنان
كه بمان
همان جا كه هستى
همان جا كه پيش از اين بودى.
حركت مكن
مرو
بمان
■شاعر: #ژاک_پرهور
■برگردان: #احمد_شاملو | √●بخشی از یکشعر
@asheghanehaye_fatima
از آنِ تو است از آنِ من است
اين چيز هميشه تازه كه تغييرى نكرده است،
واقعى است مثل گياهى
لرزان است مثلِ پرندهيى
به گرمى و جانبخشى تابستان.
ما دو مىتوانيم برويم و برگرديم
مىتوانيم از ياد ببريم و بخوابيم
بيدار شويم و رنج بكشيم و پير بشويم
دوباره بخوابيم و خوابِ مرگ ببينيم
بيدار شويم و بخوابيم و بخنديم و جوانى از سر بگيريم
اما عشقمان بهجا مىماند
لجوج مثلِ موجود بىادراكى
زنده مثلِ هوس
ستمگر مثلِ خاطره
ابله مثلِ حسرت
مهربان مثلِ يادبود
به سردى مرمر
به زيبايى روز
به تُردى كودک
لبخندزنان نگاهمان مىكند و
خاموش با ما حرف مىزند
ما لرزان به او گوش مىدهيم
و به فرياد درمىآييم
براى تو و
براى خودمان،
بهخاطرِ تو، بهخاطرِ من
و بهخاطرِ همهی ديگران كه نمىشناسيمشان
دست به دامناش مىشويم استغاثهكنان
كه بمان
همان جا كه هستى
همان جا كه پيش از اين بودى.
حركت مكن
مرو
بمان
■شاعر: #ژاک_پرهور
■برگردان: #احمد_شاملو | √●بخشی از یکشعر
@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
لبهایت را
بیشتر از تمامیِ کتابهایم
دوست میدارم
چرا که با لبانِ تو
بیش از آنکه باید بدانم، میدانم
لبهایت را
بیشتر از تمامیِ گلها
دوست میدارم
چرا که لبهایت
لطیفتر و شکنندهتر از تمامیِ آنهاست
لبهایت را
بیش از تمامیِ کلمات
دوست میدارم
چرا که با لبهای تو
دیگر نیازی به کلمهها نخواهم داشت
#ژاک_پرهور
@asheghanehaye_fatima
بیشتر از تمامیِ کتابهایم
دوست میدارم
چرا که با لبانِ تو
بیش از آنکه باید بدانم، میدانم
لبهایت را
بیشتر از تمامیِ گلها
دوست میدارم
چرا که لبهایت
لطیفتر و شکنندهتر از تمامیِ آنهاست
لبهایت را
بیش از تمامیِ کلمات
دوست میدارم
چرا که با لبهای تو
دیگر نیازی به کلمهها نخواهم داشت
#ژاک_پرهور
@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مرا تنگ در آغوش بگیر و ببوس.
بوسه ای طولانی
حالا ببوس مرا که فردا دیر است
زندگی همین لحظهست ...
همه چیز از جریان خواهد ایستاد
از گرما از سرما منجمد میشود،خاموش میشود
هوا کم میآورد !
اگر تو، به بوسیدنم خاتمه دهی
گمان کنم خاموش مرده باشم ...!!
#ژاک_پرهور
@asheghanehaye_fatima
بوسه ای طولانی
حالا ببوس مرا که فردا دیر است
زندگی همین لحظهست ...
همه چیز از جریان خواهد ایستاد
از گرما از سرما منجمد میشود،خاموش میشود
هوا کم میآورد !
اگر تو، به بوسیدنم خاتمه دهی
گمان کنم خاموش مرده باشم ...!!
#ژاک_پرهور
@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
.
افروخته در تاریکی شب
سه چوب کبریت یکبهیک
نخستین برای دیدنِ رویات
دومین برای دیدنِ چشمانات
و آخرین برای دیدنِ لبانات
و تاریکیِ محض
تا به یاد آرم این همه را
و سخت در آغوش گیرمت.
#ژاک_پرهور [ Jacques Prévert | فرانسه، ۱۹۷۷–۱۹۰۰ ]
@asheghanehaye_fatima
.
افروخته در تاریکی شب
سه چوب کبریت یکبهیک
نخستین برای دیدنِ رویات
دومین برای دیدنِ چشمانات
و آخرین برای دیدنِ لبانات
و تاریکیِ محض
تا به یاد آرم این همه را
و سخت در آغوش گیرمت.
#ژاک_پرهور [ Jacques Prévert | فرانسه، ۱۹۷۷–۱۹۰۰ ]
@asheghanehaye_fatima
مىروم آن را که دوست مىدارم آزاد کنم
اگر هنوز فرصتى به جاى مانده باشد.
آن را که به بند کشیدهام
از سر مهر، ستمگرانه
در نهانىترین هوسام
در شنیعترین شکنجهام
در دروغهاى آینده
در بلاهت پیمانها.
مىخواهم رهاییاش بخشم
مىخواهم آزاد باشد
و حتّی از یادم ببرد
و حتّی برود
و حتّی بازگردد و
دیگر بار دوستم بدارد
یا دیگرى را دوست بدارد
اگر دیگرى را خوش داشت.
#ژاک_پرهور
@asheghanehaye_fatima
اگر هنوز فرصتى به جاى مانده باشد.
آن را که به بند کشیدهام
از سر مهر، ستمگرانه
در نهانىترین هوسام
در شنیعترین شکنجهام
در دروغهاى آینده
در بلاهت پیمانها.
مىخواهم رهاییاش بخشم
مىخواهم آزاد باشد
و حتّی از یادم ببرد
و حتّی برود
و حتّی بازگردد و
دیگر بار دوستم بدارد
یا دیگرى را دوست بدارد
اگر دیگرى را خوش داشت.
#ژاک_پرهور
@asheghanehaye_fatima