Forwarded from دستیار
.
زبانم بند آمده از تماشای تو
که در کنار من بر زمین افتادهای
که مژگانت
ستون مهره جانورانی کوچک و شکستنی است
می ترسم از وقتی
که دهان باز میکنی
و مرا صیاد صدا میزنی
وقتی مرا نزدیک میخوانی
و میگویی
تنت زیبا نیست
دلم میخواهد
چشمان و دهان پنهان سنگ
وَ نور و آب را احضار کنم
تا علیه تو شهادت دهند
آنها را میخواهم
تا از عمق صندوقچههایشان
به تو تسلیم کنند
قافیه لرزان چهرهات را
وقتی مرا نزدیک میخوانی
و میگویی
تنت زیبا نیست
دلم میخواهد تنم و دستانم
آبگیرهایی شوند
آئینه نگاهت، لبخندت
#لئونارد_کوهن
#شاعر_کانادا 🇨🇦
ترجمه: #آزاده_کامیار
@Asheghanehaye_fatima
زبانم بند آمده از تماشای تو
که در کنار من بر زمین افتادهای
که مژگانت
ستون مهره جانورانی کوچک و شکستنی است
می ترسم از وقتی
که دهان باز میکنی
و مرا صیاد صدا میزنی
وقتی مرا نزدیک میخوانی
و میگویی
تنت زیبا نیست
دلم میخواهد
چشمان و دهان پنهان سنگ
وَ نور و آب را احضار کنم
تا علیه تو شهادت دهند
آنها را میخواهم
تا از عمق صندوقچههایشان
به تو تسلیم کنند
قافیه لرزان چهرهات را
وقتی مرا نزدیک میخوانی
و میگویی
تنت زیبا نیست
دلم میخواهد تنم و دستانم
آبگیرهایی شوند
آئینه نگاهت، لبخندت
#لئونارد_کوهن
#شاعر_کانادا 🇨🇦
ترجمه: #آزاده_کامیار
@Asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
میخواهم در خواب تماشایت کنم
میدانم که شاید هرگز اتفاق نیافتد.
میخواهم تماشایت کنم در خواب،
بخوابم با تو
تا به درون خوابت درآیم
چنان موج روان تیرهای
که بالای سرم میلغزد،
و با تو قدم بزنم
از میان جنگل روشن مواج برگهای آبی و سبز
همراه خورشیدی خیس و سه ماه
به سوی غاری که باید در آن هبوط کنی
تا موحشترین هراسهایت
میخواهم آن شاخهی نقرهای را ببخشم به تو
آن گل سفید کوچک را
کلمهای که تو را حفظ میکند
از حزنی که در مرکز رویاهایت زندگی میکند
میخواهم تعقیبت کنم
تا بالای پلکان و دوباره
قایقی شوم که که محتاطانه تو را به عقب بر میگرداند
شعلهای در جامهای دو دست
تا آنجا که تنت آرمیده است
کنار من،
و تو به آن وارد میشوی
به آسانی دمی که برمیآوری
میخواهم هوا باشم
هوایی که در آن سکنی میکنی
برای لحظهای حتی،
میخواهم همانقدر قابل چشمپوشی و
همانقدر ضروری باشم.
#مارگارت_آتوود
#شاعر_کانادا🇨🇦
ترجمه:
#محسن_عمادی
میخواهم در خواب تماشایت کنم
میدانم که شاید هرگز اتفاق نیافتد.
میخواهم تماشایت کنم در خواب،
بخوابم با تو
تا به درون خوابت درآیم
چنان موج روان تیرهای
که بالای سرم میلغزد،
و با تو قدم بزنم
از میان جنگل روشن مواج برگهای آبی و سبز
همراه خورشیدی خیس و سه ماه
به سوی غاری که باید در آن هبوط کنی
تا موحشترین هراسهایت
میخواهم آن شاخهی نقرهای را ببخشم به تو
آن گل سفید کوچک را
کلمهای که تو را حفظ میکند
از حزنی که در مرکز رویاهایت زندگی میکند
میخواهم تعقیبت کنم
تا بالای پلکان و دوباره
قایقی شوم که که محتاطانه تو را به عقب بر میگرداند
شعلهای در جامهای دو دست
تا آنجا که تنت آرمیده است
کنار من،
و تو به آن وارد میشوی
به آسانی دمی که برمیآوری
میخواهم هوا باشم
هوایی که در آن سکنی میکنی
برای لحظهای حتی،
میخواهم همانقدر قابل چشمپوشی و
همانقدر ضروری باشم.
#مارگارت_آتوود
#شاعر_کانادا🇨🇦
ترجمه:
#محسن_عمادی
@asheghanehaye_fatima
نزديك بود به بستر بروم
بدونِ یادآوری چهار بنفشهی سفیدی
كه در گلیقهی ژاکت سبزت گذاشتم.
و بعد چه قدر بوسيدم تو را
و بوسيدي مرا
با شرمي چنان
كه گويي هرگز عاشقت نبودم.
#لئوناردو_کوهن
#شاعر_کانادا
نزديك بود به بستر بروم
بدونِ یادآوری چهار بنفشهی سفیدی
كه در گلیقهی ژاکت سبزت گذاشتم.
و بعد چه قدر بوسيدم تو را
و بوسيدي مرا
با شرمي چنان
كه گويي هرگز عاشقت نبودم.
#لئوناردو_کوهن
#شاعر_کانادا
@asheghanehaye_fatima
میخواهم در خواب تماشایت کنم
میدانم که شاید هرگز اتفاق نیافتد
میخواهم تماشایت کنم در خواب
بخوابم با تو
تا به درون خوابت درآیم
چنان موج روان تیرهای
که بالای سرم میلغزد
و با تو قدم بزنم
از میان جنگل روشن مواج برگهای آبی و سبز
همراه خورشیدی خیس و سه ماه
به سوی غاری که باید در آن هبوط کنی
تا موحشترین هراسهایت
میخواهم آن شاخهی نقرهای را ببخشم به تو
آن گل سفید کوچک را
کلمهای که تو را حفظ میکند
از حزنی که در مرکز رویاهایت زندگی میکند
میخواهم تعقیبت کنم
تا بالای پلکان و دوباره
قایقی شوم که که محتاطانه تو را به عقب بر میگرداند
شعلهای در جامهای دو دست
تا آنجا که تنت آرمیده است
کنار من
و تو به آن وارد میشوی
به آسانی دمی که برمیآوری
میخواهم هوا باشم
هوایی که در آن سکنی میکنی
برای لحظهای حتی
میخواهم همانقدر قابل چشمپوشی و
همانقدر ضروری باشم.
#مارگارت_اتوود
#شاعر_کانادا
ترجمه :
#محسن_عمادی
میخواهم در خواب تماشایت کنم
میدانم که شاید هرگز اتفاق نیافتد
میخواهم تماشایت کنم در خواب
بخوابم با تو
تا به درون خوابت درآیم
چنان موج روان تیرهای
که بالای سرم میلغزد
و با تو قدم بزنم
از میان جنگل روشن مواج برگهای آبی و سبز
همراه خورشیدی خیس و سه ماه
به سوی غاری که باید در آن هبوط کنی
تا موحشترین هراسهایت
میخواهم آن شاخهی نقرهای را ببخشم به تو
آن گل سفید کوچک را
کلمهای که تو را حفظ میکند
از حزنی که در مرکز رویاهایت زندگی میکند
میخواهم تعقیبت کنم
تا بالای پلکان و دوباره
قایقی شوم که که محتاطانه تو را به عقب بر میگرداند
شعلهای در جامهای دو دست
تا آنجا که تنت آرمیده است
کنار من
و تو به آن وارد میشوی
به آسانی دمی که برمیآوری
میخواهم هوا باشم
هوایی که در آن سکنی میکنی
برای لحظهای حتی
میخواهم همانقدر قابل چشمپوشی و
همانقدر ضروری باشم.
#مارگارت_اتوود
#شاعر_کانادا
ترجمه :
#محسن_عمادی