اینک صدای دوست از تَهِ ریشههای کهن، از درون سینهی پهن زمین میآید، از راههای دور از قلُههای بلند و دشتهای باز میگذرد و مثل تپش پنهانِ قلبِ ستاره به من میرسد. با صدای خاموش مرا مینامد و صدای او را در چشمهای خیس و دهان بازش میبینم... نگران و دل گرفته است و به زبان بیزبانی حرف میزند. حرفها در باطن من میرویند؛ مثل سر زدن جوانهی سبز در بطن دانهی زیر سرمای زمستان، مثل بوی بهار! صدای دوست، صدای دوستی، از دیارِ دورِ فراموشی، از خلال کشتزارهای رنج، وَزان بر خوشههای اندوه!... صدای بیدار دوستی خاموش که در بستر ضمیر من خفته است. و آنگاه که خفته بودم به ندای او چشمهایم را باز و دستهایش را تماشا کردم. او مرا نامید و من در میان بودنیها به خود آمدم... صدای دوست آغازِ من بود. دمیدن و شکفتن بود... صدایی همزاد بود که گفت تو نور چشمهای منی و من نگاهم را مثل دستهایم به او دادم و گفتم... تو را ای دوست در جلوههای گوناگون دوست دارم...
#در_کویِ_دوست
#شاهرخ_مسکوب
@asheghanehaye_fatima
#در_کویِ_دوست
#شاهرخ_مسکوب
@asheghanehaye_fatima