عاشقانه های فاطیما
818 subscribers
21.2K photos
6.5K videos
276 files
2.94K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
#آقای_نامرئی
#قسمت_آخر

- صبح به این زودی ت بخیر
- صبح بخیر
- چرا روتو برگردوندی از من؟
- این یه رازه.
وقتی احساس می کنم فاصله من و او به فاصله ی دو پاره خط سفید روی آسفالت رسید، آرام آرام به طرفش بر می گردم. چشم تو چشم که می شویم، می پرسد:
- اون چیه زدی به صورتت؟چرا خودتو شبیه من کردی!؟
-  شاید می خوام یه نهنگ شکار کنم، شاید می خوام یه قهرمان بشم، شاید شهر یه خانم نامرئی کم داشته باشه، اصلا شاید دوست داشته باشم. باید از شما اجازه می گرفتم؟
- نههه.
این مرد خوش خنده، لا به لای خنده هایش برایم کف می زند.
سکوت می کنم. ادامه می دهد؛
- آفرین آفرین. عجب نیم نقابی. سفید با خط لبخند سیاه. حقا که ماهرانه درست شده.
- مسخرم میکنی؟ این کش نقاب اذیتم میکنه. همش میفته.
- باشه خودم برات درستش میکنم. خب بگو ببینم چرا؟
- چی چرا؟
- که می خوای شبیه من بشی؟
- نه، می خوام هم ماموریتت بشم.
- چرا
- چون از موش و گربه بازی خسته شدم و این تنها راهی یه که می تونم به دستت بیارم.
- ماموریت به این سادگی هم نیست که یه نیم نقاب بزنی و تموم. میدونی برای خانم ها...
چشم هایم را غره می کنم و دوتا دستم رو پرانتزی روی پهلوهایم می گذارم و می گویم:
- برای خانم ها چی؟
- هیچی بابا. خب خانوادت چی میشن؟
- هیچی. می خواد چی بشه؟
- تا همیشه که نمی تونی این رازو  پنهون کنی. تازه همیشه باید بیرون از خونه باشی و این برات مشکل ساز نمیشه؟
- نه درست میشه.
- چطوری؟
- دست تو میگیرم، می برم خونه، به پدر و مادرم نشونت میدم و تو خودتو معرفی میکنی. یعنی باید ظرف یکی دو ساعت خودتو توو دلشون جا کنی.
- من چجوری...نمیشه که...اونا...اممم
- نگران نباش. کمی نق میزنن ولی زود کوتاه میان.
- من که به این قضیه خوش بین نیستم. ببین پذیرفتن من یه کم سخته.
- میگم نگران نباش. باهاشون صادق باشی راه می آن.
- امیدوارم...
- خب کی شروع کنیم؟
- چی رو؟
- ماموریتو دیگه.
- آها... اینجا که نمیشه باید بریم خونه.
- همه ماموریت ها تو خونه انجام میشه. یعنی من تازه کار حتما باید از توخونه شروع کنم؟
- نه.
- پس چرا بریم خونه؟
- باید یه نامه بنویسیم.
- برای یه زن؟
جدی نگاهم می کند، شاید هم خشمگین. می گوید:
- نه.  برای یک بچه.
- تا بیاد تو گروهت؟
- نه، تا کاری کنیم فکر خودکشی از سرش بره بیرون.
- وای! چرا خودکشی؟ بچه ها مگه خودکشی می کنن؟
- کم توجهی، دیده نشدن، مقایسه شدن با برادر موفق ترش، نا امیدی. اینا بهانه هاشه. باید براش کادو بگیریم.
- یه سوال؟
- جان؟
- چطوری همیشه توو شهری و هیچ وقت نیستی؟ یعنی کسی نمی بینتد؟ من تا اینجا اومدم صدبار خدا خدا کردم کسی نبیندم.
- یاد میگیری... باید از جاها و راه های مخصوصی بری و بیای.
مثل عاشق ها نگاهم می کند و ادامه می دهد:
- موهاتو ریختی توو صورتت خیلی بهت می آد.
سکوت خجالت زده طوری می کنم و می پرسد:
- از کی تا حالا پالتو می پوشی؟
- از وقتی عاشق یه آقای پالتویی شدم.
با انگشت اشاره اش گوشه ی لبش را می خاراند و می گوید:
- ما هم عاشق شماییم گندم خانم. به عنوان یه مربی باید بگم که کفشات مناسب این کار نیست.
- عوض شون میکنم.
 - ولی نقابت حرفه ای درست شده، درست قرینه ی من شدی ها.
- چیه، می ترسی رقیب قدری برات بشم؟
- نوچ. نه...فکر نکنم.
-  یه سوال؟
- بپرس.
- چرا همیشه از دور با آدما در ارتباطی؟
- چون آدما ارتباط دورادور رو دوست دارن. چون آدما از دور قشنگن...

همچنان که با هم حرف می زنیم و به سوی خانه قدم بر می داریم، همچنان راه، هم کش می آید و خانه دورتر می شود. در وجودم یک لذت مثال نزدنی پا گرفته. پرانتز دست راستم را در پرانتز دست چپش زنجیر می کنم و خدا خدا می کنم هیچ وقت به خانه نرسیم.

(متشکرم از کسانی که تحمل و همراهی کردند☺️🙏)


#حسین_خاموشی

پایان

@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima



او موهای بلند و چشم های قشنگی دارد ولی بیشتر عاشق تپلی گونه هایش هستم. گونه هایش دو رنگ دارد؛ وقتی دارد زندگی اش را می کند، سفید است اما وقتی توی چشم هایش زل می زنم قرمز می شود



من او ما
#حسین_خاموشی
@asheghanehaye_fatima



امروز را بوسه می نامم. روزی که تاکستان شعر قبانی را روی لبانت کاشتم. روزی که احمدرضا احمدی شدم و و دیگر هراسی ندارم جهان پایان یابد
یک بار چشم و بار دیگر گونه و در آخر لبت... این کلک من بود تا بوسه بارانت کنم. امروز عشق قرمز و عسلی بود. درست همان لحظه که لب هایم به صورتت سایید دو خرمالو روی گونه هایت روییدند که طعم عسل داشتند. بعد خرمالوها زیر پوستت آب شدند و قرمزی اش سراسر تنت را گرفت. حالا فهمیدی قرمز چه رنگی ست؟ قرمز شیرین و نرم و داغ است! مثل بوسه.



در قلب دارمت
#حسین_خاموشی
دوست نویسنده ی خوبم #حسین_خاموشی
قلم شما رو‌همیشه تحسین‌میکنم و خیلی خوشحالم از این موفقیت☺️. امیدوارم بهترینها در انتظارتون باشه🌱.
@asheghanehaye_fatima



«امروز دنیا چقدر خاکستری ست. روزهای خاکستری روزهای غم‌انگیزی هستند. نمی‌فهمی چه مرگت شده؛ دلت می‌خواهد خودت را رها کنی توی استخری. بعد، بدون‌اینکه دست و پا بزنی همان‌طور بروی پایین و پایین‌تر...»
.
.
( از داستان:
صدام حسین با ما صبحانه می‌خورد )
#حسین_خاموشی
کتاب خوندن زیاد باعث می شه آدم چیزایی رو بفهمه که نباید بفهمه" این دیالوگ از مقدس‌ترین انیمیشن زندگی من است. اما صادقانه بگویم دانستن چیزهایی که بقیه نمی‌دانند مثل داستن یک پالتوی یقه‌خز دار در چله‌ی تابستان است. به این می‌ماند که مادر و پدرت فارسی حرف بزنند، زبان همسایه‌ات فارسی باشد، در مدرسه همه فارسی صحبت کنند و محل کارت همکاران بهم صبح‌بخیر بگویند و تو اسپانیایی بلد باشی! نمی‌خواهم بگویم بد و غیرضروری است، دارم از تنهاشدن حرف می‌زنم؛ تک درختی در بیابان. می‌شوی "ماهی سیاه کوچولو" وارد مسیری می‌شوی که خودتی و خودت. اما آیا این بد است؟ خیر. دوباره یادآور بشوم بحث بحث هم‌زبانی و هم‌راهی ست. در خانواده و خیابان و صف نانوایی و جامعه‌ی ما کسی از کتاب حرف نمی‌زند... اوکی؟ تمام آنچه که می‌خواهم بگویم همین است. آنها از چیزهایی حرف می‌زنند که برای من بسیار بسیار حوصله‌ سر بر و عبث است. این می‌شود که در طول تجمعات اجتماعی لحظه به لحظه قلاب می‌اندازم توی دریاچه‌ی مغزم تا جمله‌ای کلمه‌ای چیزی پیدا کنم تا سر صحبت را با آنها باز کنم اما نتیجه چه می‌شود؟ سبد شکارم همیشه خالی است. آنها به من می‌گویند: نجوش، غد و نچسب‌. من مدام درحال کلنجار فکری تا موضوعی پیدا کنم اما برچسب می‌خورم و قضاوت می‌شوم. نه که کتابخوان‌ها آدم‌های خفن و قدرندیده‌ و طفلکی باشند، نه، هرچه باشند و نباشند به قطع آدم‌های تنهایی هستند. این تنهایی در شهر و روستاهای محروم و فقیر بیشتر عمق می‌گیرد. یک‌وقتی فقر این است که شهرت پله برقی و مترو و پارک آبی و بیمارستان مجهز نداشته باشد وقتی دیگر این است که "ایثار/تارکوفسکی" می‌بینی و هیچ‌کس نیست کا باهاش دو کلام حرف بزنی. کتابی با شور و شوق تمام می‌کنی و پشت زبانت فوران واژه است که با کسی از آن گفتگو کنی اما...کتاب را در سکوت تلپی برمی‌گردانی به قفسه‌اش و تمام. یک پایان بسته.
.
.
#حسین_خاموشی

@asheghanehaye_fatima