@asheghanehaye_fatima
مرد از یواشکی های بی شکیب قلبش ، به درد آمده بود!فکرش را بار دیگر بالا پایین کرد!سینه را ستبر و نفسش را یکنواخت...نزدیک تر رفت وآرام در گوش زن زمزمه کرد:هنوز در دلبری استادی بانو جان؟!زن که نگاهش خیره مانده بود،تعجب صدایش را خورد و گفت:آدم است دیگر!دلبری هایش روزی یخ می زنند و با بغض های نامردی عشقی،ذوب می شوند روی دلش!از دست می روند!مرد دستی به چروک های روی گونه ی زن کشید و دستش را بویید!هنوز بوی عطر گیسوانش را می داد!!چشمان معصوم زن رابوسید و گفت:ببخش بانو جان!زن بدون پاسخ هنوز خیره ،نگاهش می کرد!
مرد شکسته های دلش را جمع کرد!واین بار اندوهناک تر از همیشه،عکس تاخورده ی زن را درنزدیک ترین ناحیه به قلبش(جیب سمت چپ پیراهنش)گذاشت.
هنوز اما دردی پنهان تیر می کشید میان شادی لحظه هایش...
#آرزویزدانی_ر_ه_ا
#داستانک
#درد_پنهان
مرد از یواشکی های بی شکیب قلبش ، به درد آمده بود!فکرش را بار دیگر بالا پایین کرد!سینه را ستبر و نفسش را یکنواخت...نزدیک تر رفت وآرام در گوش زن زمزمه کرد:هنوز در دلبری استادی بانو جان؟!زن که نگاهش خیره مانده بود،تعجب صدایش را خورد و گفت:آدم است دیگر!دلبری هایش روزی یخ می زنند و با بغض های نامردی عشقی،ذوب می شوند روی دلش!از دست می روند!مرد دستی به چروک های روی گونه ی زن کشید و دستش را بویید!هنوز بوی عطر گیسوانش را می داد!!چشمان معصوم زن رابوسید و گفت:ببخش بانو جان!زن بدون پاسخ هنوز خیره ،نگاهش می کرد!
مرد شکسته های دلش را جمع کرد!واین بار اندوهناک تر از همیشه،عکس تاخورده ی زن را درنزدیک ترین ناحیه به قلبش(جیب سمت چپ پیراهنش)گذاشت.
هنوز اما دردی پنهان تیر می کشید میان شادی لحظه هایش...
#آرزویزدانی_ر_ه_ا
#داستانک
#درد_پنهان
@Asheghanehaye_fatima
هوا سرد بود، داشتم از تویِ اتاق به درخت خرمالوی ِحیاط نگا میکردم. احساس کردم یکی داره به شونم میزنه...!
برگشتم، ولی کسی نبود! دوباره همون حس
انگار یه دست روی شونم سنگینی میکرد! بعدش بی هوا
چشمامو گرفت! اینبار به سرعت برگشتم...
"باد" بود ... داشت با پرده ی پنجره، سر به سرم میذاشت...!
پنجره رو بستم، عصبانی شد و رفت سراغ درخت خرمالو...
شروع کرد به تکوندنش؛ میوهاش داشت یکی یکی میافتاد!
تازه اونوقت بود که فهمیدم باد ها هم احساس دارن.
کافیه ی بزنه به سرشون...! از صداشون تو دریچه ی کولر بگیر تا بهم زدن آنتن تلویزیون؛ هر کاری میکنن تا بهشون توجه کنید ...
من اگه باد بودم اما...
من اگه باد بودم و "تو" پنجره ی اتاقتو روم می بستی...!
به سرم که میزد، میرفتم سراغ بند رخت لباسات ...
همون گوشه کنار... دست به دامنت میشدم!
زنا وقتی باد میاد
اولین جایی که سر میزنن بند رختِ لباساس...
.
#حمید_جدیدی
#داستانک
#بند_رخت
هوا سرد بود، داشتم از تویِ اتاق به درخت خرمالوی ِحیاط نگا میکردم. احساس کردم یکی داره به شونم میزنه...!
برگشتم، ولی کسی نبود! دوباره همون حس
انگار یه دست روی شونم سنگینی میکرد! بعدش بی هوا
چشمامو گرفت! اینبار به سرعت برگشتم...
"باد" بود ... داشت با پرده ی پنجره، سر به سرم میذاشت...!
پنجره رو بستم، عصبانی شد و رفت سراغ درخت خرمالو...
شروع کرد به تکوندنش؛ میوهاش داشت یکی یکی میافتاد!
تازه اونوقت بود که فهمیدم باد ها هم احساس دارن.
کافیه ی بزنه به سرشون...! از صداشون تو دریچه ی کولر بگیر تا بهم زدن آنتن تلویزیون؛ هر کاری میکنن تا بهشون توجه کنید ...
من اگه باد بودم اما...
من اگه باد بودم و "تو" پنجره ی اتاقتو روم می بستی...!
به سرم که میزد، میرفتم سراغ بند رخت لباسات ...
همون گوشه کنار... دست به دامنت میشدم!
زنا وقتی باد میاد
اولین جایی که سر میزنن بند رختِ لباساس...
.
#حمید_جدیدی
#داستانک
#بند_رخت
@Asheghanehaye_fatima
#ده_در_ده
ده داستان ده کلمه ای:
برای کسانی که عادت دارند با قصه بخوابند.
یک:
منتظر، روی نیمکت پارک تا خود شب. مثل هر روز.
دو:
روسریش را روی صورتش کشید... تا کسی گریه_هایش را نبیند.
سه:
"همان همیشگی "... کافه_چی اینبار مبهوت! یکی با دو لیوان چای؟
چهار:
گلوله ی آخر... نقطه بود برای نامه ای که به معشوقه اش نوشت.
پنج:
لگد میکرد کارگر آجرپزی... باید سریعتر، ویلچری برای پسرش بخرد.
شش:
فامیل و همسایه ها، حسرت زیبایی زنش را میخوردند... خودش غصه!
هفت:
بادکنک را باد برد... آزادی اینبار، اشک کودک را درآورد.
هشت:
دوباره از کنار هم رد شدند. سکوت هم گاهی زیباست.
نه:
صدای آشنای اپراتور فرودگاه...، چه دلچسب بود اینبار تاخیر پرواز...
ده:
زیر پتو پناه گرفت. مثل جنگ... تَرکِش های شب، کاری ترند!
#حمید_جدیدی
#داستانک
#ده_کلمه_ای
#ده_در_ده
ده داستان ده کلمه ای:
برای کسانی که عادت دارند با قصه بخوابند.
یک:
منتظر، روی نیمکت پارک تا خود شب. مثل هر روز.
دو:
روسریش را روی صورتش کشید... تا کسی گریه_هایش را نبیند.
سه:
"همان همیشگی "... کافه_چی اینبار مبهوت! یکی با دو لیوان چای؟
چهار:
گلوله ی آخر... نقطه بود برای نامه ای که به معشوقه اش نوشت.
پنج:
لگد میکرد کارگر آجرپزی... باید سریعتر، ویلچری برای پسرش بخرد.
شش:
فامیل و همسایه ها، حسرت زیبایی زنش را میخوردند... خودش غصه!
هفت:
بادکنک را باد برد... آزادی اینبار، اشک کودک را درآورد.
هشت:
دوباره از کنار هم رد شدند. سکوت هم گاهی زیباست.
نه:
صدای آشنای اپراتور فرودگاه...، چه دلچسب بود اینبار تاخیر پرواز...
ده:
زیر پتو پناه گرفت. مثل جنگ... تَرکِش های شب، کاری ترند!
#حمید_جدیدی
#داستانک
#ده_کلمه_ای
@asheghanehaye_fatima
خوب گاهی اوقات شیطون میره توی جلد آدم!!
داشتم نگاهش می کردم.سرگرم حساب وکتاب های آخرهفته اش بود.هرچیم ازش سؤال می کردم تابرگرده طرفم،با چندتا "آره،اهوووم،تاببینیم!"دست به سرم می کرد!خوب شیطونم فرشته بوده یه زمانى☺️منم یواشکی گوشیشوبرداشتم. رفتم "جدولانه"اش!پرسیدم:مجنون بی دوا؟گفت:عاشق!گفتم نه بابا!میشه من دیگه!
یه لبخندریزکرد و دوباره سرش رفت توی دفتردستکش!! ولی مگه من ول کن بودم!!
گفتم:سینه پهلو!گفت:ذات الجنب!! گفتم نه بابا!فک کنم میشه من وتو دیگه!فقط چراهرچی می زنم ،هنوز خونه هاش سفید نمیشه؟گفت: مگه داری جدول حل می کنی؟گفتم:آره دیگه 😅
یک دفعه نگاه کرد کنارش دید گوشیش نیست!گفت:نگو که داری سکه های منو میسوزونی!!!گفتم:چرادیگه برای جداکردن جناب...دوید سمتم!منم ازجاپریدم که فرارکنم!اما من که جز بغل خودش جایی نمی تونم برم آخه!!حالا صدای خنده هاو گرگم به هوای ما از پرده وپنجره گذشته بود!!زندگی جریان تندی گرفته بود!که یکهو زنگ خونمون وزدن!من هاج وساکت زندونی بغلش بودم!آروم دستاشوباز کردوگفت هنوز زندونی هستی اا!فقط یه لحظه آزاد!!
همسایه طبقه ی پایین بود!کلی دادو بی دادکردکه آخر هفته ای می خوایم آسایش داشته باشیم چراسرجنگ دارید باهمدیگه!!خوبه دونفرین!والا
باببخشید وچشم،شرمنده !در وبست!! ملحفه ی روی کاناپه روبرداشت و پیچوند دور خودش ومن!!گفت:یواااش ،آروم !هنوز ده تا بوسه ی داغ بدهکاری به ازای سکه هام!!اما اولش بریم یه شکلات داغ بزنیم و بپرسیم چرا شیطووون اینقدمی ره جلد خانوم که من نتونم به کارام برسم...قبول؟! جوابش خیلی واضح بود خوب😊
الان آخرهفته است!!"جدولانه"حل می کنم!همه روغلط می زنم!!😒کسیم نیست شاکی بشه که چرا؟آهنگم بالاست! همسایه ام اعتراضی نداره...
زمان همه چیزو عوض میکنه رفیق!!
هرجایی هستی ،شبت آروم!فقط گوشیتو دستش نده لطفا...
#آرزویزدانی_ر_ه_ا
#داستانک
#جدولانه
خوب گاهی اوقات شیطون میره توی جلد آدم!!
داشتم نگاهش می کردم.سرگرم حساب وکتاب های آخرهفته اش بود.هرچیم ازش سؤال می کردم تابرگرده طرفم،با چندتا "آره،اهوووم،تاببینیم!"دست به سرم می کرد!خوب شیطونم فرشته بوده یه زمانى☺️منم یواشکی گوشیشوبرداشتم. رفتم "جدولانه"اش!پرسیدم:مجنون بی دوا؟گفت:عاشق!گفتم نه بابا!میشه من دیگه!
یه لبخندریزکرد و دوباره سرش رفت توی دفتردستکش!! ولی مگه من ول کن بودم!!
گفتم:سینه پهلو!گفت:ذات الجنب!! گفتم نه بابا!فک کنم میشه من وتو دیگه!فقط چراهرچی می زنم ،هنوز خونه هاش سفید نمیشه؟گفت: مگه داری جدول حل می کنی؟گفتم:آره دیگه 😅
یک دفعه نگاه کرد کنارش دید گوشیش نیست!گفت:نگو که داری سکه های منو میسوزونی!!!گفتم:چرادیگه برای جداکردن جناب...دوید سمتم!منم ازجاپریدم که فرارکنم!اما من که جز بغل خودش جایی نمی تونم برم آخه!!حالا صدای خنده هاو گرگم به هوای ما از پرده وپنجره گذشته بود!!زندگی جریان تندی گرفته بود!که یکهو زنگ خونمون وزدن!من هاج وساکت زندونی بغلش بودم!آروم دستاشوباز کردوگفت هنوز زندونی هستی اا!فقط یه لحظه آزاد!!
همسایه طبقه ی پایین بود!کلی دادو بی دادکردکه آخر هفته ای می خوایم آسایش داشته باشیم چراسرجنگ دارید باهمدیگه!!خوبه دونفرین!والا
باببخشید وچشم،شرمنده !در وبست!! ملحفه ی روی کاناپه روبرداشت و پیچوند دور خودش ومن!!گفت:یواااش ،آروم !هنوز ده تا بوسه ی داغ بدهکاری به ازای سکه هام!!اما اولش بریم یه شکلات داغ بزنیم و بپرسیم چرا شیطووون اینقدمی ره جلد خانوم که من نتونم به کارام برسم...قبول؟! جوابش خیلی واضح بود خوب😊
الان آخرهفته است!!"جدولانه"حل می کنم!همه روغلط می زنم!!😒کسیم نیست شاکی بشه که چرا؟آهنگم بالاست! همسایه ام اعتراضی نداره...
زمان همه چیزو عوض میکنه رفیق!!
هرجایی هستی ،شبت آروم!فقط گوشیتو دستش نده لطفا...
#آرزویزدانی_ر_ه_ا
#داستانک
#جدولانه
@asheghanehaye_fatima
مرد از یواشکی های بی شکیب قلبش ، به درد آمده بود!فکرش را بار دیگر بالا پایین کرد!سینه را ستبر و نفسش را یکنواخت...نزدیک تر رفت وآرام در گوش زن زمزمه کرد:هنوز در دلبری استادی بانو جان؟!زن که نگاهش خیره مانده بود،تعجب صدایش را خورد و گفت:آدم است دیگر!دلبری هایش روزی یخ می زنند و با بغض های نامردی عشقی،ذوب می شوند روی دلش!از دست می روند!مرد دستی به چروک های روی گونه ی زن کشید و دستش را بویید!هنوز بوی عطر گیسوانش را می داد!!چشمان معصوم زن رابوسید و گفت:ببخش بانو جان!زن بدون پاسخ هنوز خیره ،نگاهش می کرد!
مرد شکسته های دلش را جمع کرد!واین بار اندوهناک تر از همیشه،عکس تاخورده ی زن را درنزدیک ترین ناحیه به قلبش(جیب سمت چپ پیراهنش)گذاشت.
هنوز اما دردی پنهان تیر می کشید میان شادی لحظه هایش...
#آرزویزدانی_ر_ه_ا
#داستانک
#درد_پنهان
مرد از یواشکی های بی شکیب قلبش ، به درد آمده بود!فکرش را بار دیگر بالا پایین کرد!سینه را ستبر و نفسش را یکنواخت...نزدیک تر رفت وآرام در گوش زن زمزمه کرد:هنوز در دلبری استادی بانو جان؟!زن که نگاهش خیره مانده بود،تعجب صدایش را خورد و گفت:آدم است دیگر!دلبری هایش روزی یخ می زنند و با بغض های نامردی عشقی،ذوب می شوند روی دلش!از دست می روند!مرد دستی به چروک های روی گونه ی زن کشید و دستش را بویید!هنوز بوی عطر گیسوانش را می داد!!چشمان معصوم زن رابوسید و گفت:ببخش بانو جان!زن بدون پاسخ هنوز خیره ،نگاهش می کرد!
مرد شکسته های دلش را جمع کرد!واین بار اندوهناک تر از همیشه،عکس تاخورده ی زن را درنزدیک ترین ناحیه به قلبش(جیب سمت چپ پیراهنش)گذاشت.
هنوز اما دردی پنهان تیر می کشید میان شادی لحظه هایش...
#آرزویزدانی_ر_ه_ا
#داستانک
#درد_پنهان
@asheghanehaye_fatima
خیلی دوستش داشتم. من همیشه گفته ام که دوست داشتن های دوران نوجوانی شیرینی خاصی دارد. بی شیله پیله است.
بیش از حد ساده بود و البته کمی هم هَپلی هَپو.
غالبا موهای مواجش رو به شکل آشفته ای رو شانه اش ول بود. عینکی بزرگ به چشم داشت و همیشه دامنی بلند می پوشید. نکات بارز دیگری هم داشت. سینه هایش آنقدر کوچک بود که گاهی فکر می کردم نیازی به سینه بند ندارد یا پوستش به قدری سفید بود که حتی وقتی توی فکرم دستش را می گرفتم، دستانش کبود رنگ می شد.
ولی تنها نکته ای که از همه بارزتر بود و دوستش داشتم، لکنت زبانش بود.
اولین باری که دیدمش داشت یواشکی و از پشت در، کوچه را نگاه می کرد دلم را به دریا زدم و بی اختیار صدایش کردم. به سمتم برگشت و گفت: " ب ب ل ه". ابتدا فکر کردم از خجالت است. پرسیدم: "خوبی؟!" گفت: "خوب ب م". کمی حرف زدیم و او با تمام سادگیِ زیبایی که داشت جواب تک تک حرف هایم را داد.
وقتی خداحافظی کرد و به داخل خانه شان برگشت تازه فهمیدم که حرف "ب" را به سختی ادا می کند و لکنتش روی همین یک حرف است.
توی دلم خندیدم. خنده ای قشنگ و معنا دار...!
پدرش چه کیفی می کند وقتی او را "ب ب باب ب با" صدا می زند. اگر یکروز دوستم داشته باشد و بگوید "ب ب بیا ب ب بغلت کنم" چقدر طولانی تر از بغل های دیگر است. یا بگوید بیا "ب ب ب بوسمت" چه بوسه ی کشداری خواهد شد.
یکروز یواشکی باهم قرار گذاشتیم. خوش گذشت موقع خداحافظی به سمت من برگشت و گفت: " ما داریم از اینجا میریم حمید". با نگرانی پرسیدم: "کجا؟" گفت: "ب ب بندرعب ب اس".
تمام دلم ریخت. آنطور که او بندرعباس را گفت باید شهر خیلی دوری باشد. خیلی دور.
#حمید_جدیدی
#داستانک
#لکنت
خیلی دوستش داشتم. من همیشه گفته ام که دوست داشتن های دوران نوجوانی شیرینی خاصی دارد. بی شیله پیله است.
بیش از حد ساده بود و البته کمی هم هَپلی هَپو.
غالبا موهای مواجش رو به شکل آشفته ای رو شانه اش ول بود. عینکی بزرگ به چشم داشت و همیشه دامنی بلند می پوشید. نکات بارز دیگری هم داشت. سینه هایش آنقدر کوچک بود که گاهی فکر می کردم نیازی به سینه بند ندارد یا پوستش به قدری سفید بود که حتی وقتی توی فکرم دستش را می گرفتم، دستانش کبود رنگ می شد.
ولی تنها نکته ای که از همه بارزتر بود و دوستش داشتم، لکنت زبانش بود.
اولین باری که دیدمش داشت یواشکی و از پشت در، کوچه را نگاه می کرد دلم را به دریا زدم و بی اختیار صدایش کردم. به سمتم برگشت و گفت: " ب ب ل ه". ابتدا فکر کردم از خجالت است. پرسیدم: "خوبی؟!" گفت: "خوب ب م". کمی حرف زدیم و او با تمام سادگیِ زیبایی که داشت جواب تک تک حرف هایم را داد.
وقتی خداحافظی کرد و به داخل خانه شان برگشت تازه فهمیدم که حرف "ب" را به سختی ادا می کند و لکنتش روی همین یک حرف است.
توی دلم خندیدم. خنده ای قشنگ و معنا دار...!
پدرش چه کیفی می کند وقتی او را "ب ب باب ب با" صدا می زند. اگر یکروز دوستم داشته باشد و بگوید "ب ب بیا ب ب بغلت کنم" چقدر طولانی تر از بغل های دیگر است. یا بگوید بیا "ب ب ب بوسمت" چه بوسه ی کشداری خواهد شد.
یکروز یواشکی باهم قرار گذاشتیم. خوش گذشت موقع خداحافظی به سمت من برگشت و گفت: " ما داریم از اینجا میریم حمید". با نگرانی پرسیدم: "کجا؟" گفت: "ب ب بندرعب ب اس".
تمام دلم ریخت. آنطور که او بندرعباس را گفت باید شهر خیلی دوری باشد. خیلی دور.
#حمید_جدیدی
#داستانک
#لکنت
@asheghanehaye_fatima
هنوز هم بعد از اين همه سال، چهرهي ويلان را از ياد نميبرم. در واقع، در طول سي سال گذشته، هميشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگي را دريافت ميکنم، به ياد ويلان ميافتم …
ويلان پتي اف، کارمند دبيرخانهي اداره بود. از مال دنيا، جز حقوق اندک کارمندي هيچ عايدي ديگري نداشت. ويلان، اول ماه که حقوق ميگرفت و جيبش پر ميشد، شروع ميکرد به حرف زدن …
روز اول ماه و هنگاميکه که از بانک به اداره برميگشت، بهراحتي ميشد برآمدگي جيب سمت چپش را تشخيص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود. ويلان از روزي که حقوق ميگرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته ميکشيد، نيمي از ماه سيگار برگ ميکشيد، نيمـي از مـاه مست بود و سرخوش… من يازده سال با ويلان همکار بودم. بعدها شنيدم، او سي سال آزگار به همين نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل ميشدم، ويلان روي سکوي جلوي دبيرخانه نشسته بود و سيگار برگ ميکشيد.
به سراغش رفتم تا از او خداحافظي کنم. کنارش نشستم و بعد از کلي حرف مفت زدن، عاقبت پرسيدم که چرا سعي نمي کند زندگياش را سر و سامان بدهد تا از اين وضع نجات پيدا کند؟
هيچ وقت يادم نميرود. همين که سوال را پرسيدم، به سمت من برگشت و با چهرهاي متعجب، آن هم تعجبي طبيعي و اصيل پرسيد: کدام وضع؟
بهت زده شدم. همينطور که به او زل زده بودم، بدون اينکه حرکتي کنم ادامه دادم:
همين زندگي نصف اشرافي، نصف گدايي!!!
ويلان با شنيدن اين جمله، همانطور که زل زده بود به من، ادامه داد:
تا حالا سيگار برگ اصل کشيدي؟
– گفتم: نه!
گفت: تا حالا تاکسي دربست گرفتي؟
– گفتم: نه!
گفت: تا حالا به يک کنسرت عالي رفتي؟
– گفتم: نه!
گفت: تا حالا غذاي فرانسوي خوردي؟
– گفتم نه
گفت: تا حالا به یک مسابقه تنیس جذاب رفتی؟
– گفتم نه!
گفت: تا حالا همه پولتو براي عشقت هديه خريدي تا سورپرايزش كني؟
– گفتم: نه!
گفت: اصلا عاشق بودي؟
– گفتم: نه
گفت: تا حالا يه هفته مسکو موندي خوش بگذروني؟
– گفتم: نه!
گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگي کردي؟
– با درماندگي گفتم: آره، …… نه،….. نمي دونم !!!
ويلان همينطور نگاهم ميکرد. نگاهي تحقيرآميز و سنگين …. حالا که خوب نگاهش ميکردم، مردي جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ويلان جلويم ايستاده بود و تاکسي رسيده بود. ويلان سيگار برگي تعارفم کرد و بعد جملهاي را گفت که مسير زندگيام را به کلي عوض کرد.
ويلان پرسيد: ميدوني تا کي زندهاي؟
– جواب دادم: نه!
ويلان گفت: پس سعي کن دست کم نصف ماه رو زندگي کني
#داستانک
#ناشناس
هنوز هم بعد از اين همه سال، چهرهي ويلان را از ياد نميبرم. در واقع، در طول سي سال گذشته، هميشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگي را دريافت ميکنم، به ياد ويلان ميافتم …
ويلان پتي اف، کارمند دبيرخانهي اداره بود. از مال دنيا، جز حقوق اندک کارمندي هيچ عايدي ديگري نداشت. ويلان، اول ماه که حقوق ميگرفت و جيبش پر ميشد، شروع ميکرد به حرف زدن …
روز اول ماه و هنگاميکه که از بانک به اداره برميگشت، بهراحتي ميشد برآمدگي جيب سمت چپش را تشخيص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود. ويلان از روزي که حقوق ميگرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته ميکشيد، نيمي از ماه سيگار برگ ميکشيد، نيمـي از مـاه مست بود و سرخوش… من يازده سال با ويلان همکار بودم. بعدها شنيدم، او سي سال آزگار به همين نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل ميشدم، ويلان روي سکوي جلوي دبيرخانه نشسته بود و سيگار برگ ميکشيد.
به سراغش رفتم تا از او خداحافظي کنم. کنارش نشستم و بعد از کلي حرف مفت زدن، عاقبت پرسيدم که چرا سعي نمي کند زندگياش را سر و سامان بدهد تا از اين وضع نجات پيدا کند؟
هيچ وقت يادم نميرود. همين که سوال را پرسيدم، به سمت من برگشت و با چهرهاي متعجب، آن هم تعجبي طبيعي و اصيل پرسيد: کدام وضع؟
بهت زده شدم. همينطور که به او زل زده بودم، بدون اينکه حرکتي کنم ادامه دادم:
همين زندگي نصف اشرافي، نصف گدايي!!!
ويلان با شنيدن اين جمله، همانطور که زل زده بود به من، ادامه داد:
تا حالا سيگار برگ اصل کشيدي؟
– گفتم: نه!
گفت: تا حالا تاکسي دربست گرفتي؟
– گفتم: نه!
گفت: تا حالا به يک کنسرت عالي رفتي؟
– گفتم: نه!
گفت: تا حالا غذاي فرانسوي خوردي؟
– گفتم نه
گفت: تا حالا به یک مسابقه تنیس جذاب رفتی؟
– گفتم نه!
گفت: تا حالا همه پولتو براي عشقت هديه خريدي تا سورپرايزش كني؟
– گفتم: نه!
گفت: اصلا عاشق بودي؟
– گفتم: نه
گفت: تا حالا يه هفته مسکو موندي خوش بگذروني؟
– گفتم: نه!
گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگي کردي؟
– با درماندگي گفتم: آره، …… نه،….. نمي دونم !!!
ويلان همينطور نگاهم ميکرد. نگاهي تحقيرآميز و سنگين …. حالا که خوب نگاهش ميکردم، مردي جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ويلان جلويم ايستاده بود و تاکسي رسيده بود. ويلان سيگار برگي تعارفم کرد و بعد جملهاي را گفت که مسير زندگيام را به کلي عوض کرد.
ويلان پرسيد: ميدوني تا کي زندهاي؟
– جواب دادم: نه!
ويلان گفت: پس سعي کن دست کم نصف ماه رو زندگي کني
#داستانک
#ناشناس
Forwarded from اتچ بات
.
گفت... "حمید"، بریم بیرون بگردیم؟
گفتم الان که بیرونیم!
گفت نه!
بریم یه جا که خیلی آروم باشه، یه جایه قشنگ
یه جایی که دلمو قرص کنه.
همینطور که ماشینو تو کوچه های تنگ و شلوغ میروندم، شروع کردم به فکر کردن! کجا می تونستم ببرمش؟! جایی که هم قشنگ باشه
هم دلشو قرص کنه و هم بنزین ماشینم تموم نشه
یواش سرشو خم کرد. گذاشت رو شونه ام. بزور می تونستم دنده رو عوض کنم...
چندبار صورتش رو روی شونه ی راستم، عقب و جلو کشید...
تا خوب جاگیر شه؛
بعد آروم گفت
"رسیدیم"
#حمید_جدیدی
#شانه
#داستانک
@asheghanehaye_fatima
گفت... "حمید"، بریم بیرون بگردیم؟
گفتم الان که بیرونیم!
گفت نه!
بریم یه جا که خیلی آروم باشه، یه جایه قشنگ
یه جایی که دلمو قرص کنه.
همینطور که ماشینو تو کوچه های تنگ و شلوغ میروندم، شروع کردم به فکر کردن! کجا می تونستم ببرمش؟! جایی که هم قشنگ باشه
هم دلشو قرص کنه و هم بنزین ماشینم تموم نشه
یواش سرشو خم کرد. گذاشت رو شونه ام. بزور می تونستم دنده رو عوض کنم...
چندبار صورتش رو روی شونه ی راستم، عقب و جلو کشید...
تا خوب جاگیر شه؛
بعد آروم گفت
"رسیدیم"
#حمید_جدیدی
#شانه
#داستانک
@asheghanehaye_fatima
Telegram
attach 📎
@asheghanehaye_fatima
سرشو گذاشت روی شونه هام. منم بدنمو یکم شل کردم تا شونه ی استخوونیم، صورتشو اذیت نکنه.
بعد آروم نزدیک گوشم گفت:
"حمید... بریم یه جای دور زندگی کنیم...!؟ یجا که آدماش غریبه باشن"
یکم سکوت کرد و باز ادامه داد...
" منکه ازت مهریه نمیخام. چرا میخوام! باید قول بدی هرجا که رفتیم اونجارو آباد کنیم"
دستشو آروم گرفتم وُ برگشتم سمت صورتش. چشماش رو به دریا بود با یه لبخند قشنگ گوشه ی لباش. آروم بهش گفتم:
"باشه میریم، اما یه شرط داره، هر وقت ازم خسته شدی یا دلتو زدم، بهم بگی..."
صورتشو از شونم جدا کرد. بلند شد، شلوارشو از پایین کمی تا زد و رفت سمت دریا... هر چی بیشتر می رفت تو آب، دریا آرومتر می شد.
پیش خودم گفتم:
من اگه اینو با خودم ببرم از شمال، جواب ماهیگیرا، جواب مسافرا، جواب طوفانی شدن وقت و بی وقت دریا، جواب آرامشی که با زیباییش به این شهر داده رو که میخاد بده....
انگار که صدامو از دور شنیده باشه، شالشو وا کرد، تو هوا چرخند و انداخت توو دریا. بعدش داد زد و گفت:
"ببین منو، نگران هیچی نباش. یه قولی از دریا گرفتم؛ که توو نبود ما، هیچی بی قرارش نکنه... حالا باهام میای یا نه...؟!"
همون وقت یکی زد رو شونم، برگشتم، یه ماهیگیر بود، آروم گفت: "دریا وقتی به یه پری دریایی قول میده، رو قولشون میمونه. پاشو برو تا پشیمون نشده..."
#حمید_جدیدی
#داستانک
#پری_من
سرشو گذاشت روی شونه هام. منم بدنمو یکم شل کردم تا شونه ی استخوونیم، صورتشو اذیت نکنه.
بعد آروم نزدیک گوشم گفت:
"حمید... بریم یه جای دور زندگی کنیم...!؟ یجا که آدماش غریبه باشن"
یکم سکوت کرد و باز ادامه داد...
" منکه ازت مهریه نمیخام. چرا میخوام! باید قول بدی هرجا که رفتیم اونجارو آباد کنیم"
دستشو آروم گرفتم وُ برگشتم سمت صورتش. چشماش رو به دریا بود با یه لبخند قشنگ گوشه ی لباش. آروم بهش گفتم:
"باشه میریم، اما یه شرط داره، هر وقت ازم خسته شدی یا دلتو زدم، بهم بگی..."
صورتشو از شونم جدا کرد. بلند شد، شلوارشو از پایین کمی تا زد و رفت سمت دریا... هر چی بیشتر می رفت تو آب، دریا آرومتر می شد.
پیش خودم گفتم:
من اگه اینو با خودم ببرم از شمال، جواب ماهیگیرا، جواب مسافرا، جواب طوفانی شدن وقت و بی وقت دریا، جواب آرامشی که با زیباییش به این شهر داده رو که میخاد بده....
انگار که صدامو از دور شنیده باشه، شالشو وا کرد، تو هوا چرخند و انداخت توو دریا. بعدش داد زد و گفت:
"ببین منو، نگران هیچی نباش. یه قولی از دریا گرفتم؛ که توو نبود ما، هیچی بی قرارش نکنه... حالا باهام میای یا نه...؟!"
همون وقت یکی زد رو شونم، برگشتم، یه ماهیگیر بود، آروم گفت: "دریا وقتی به یه پری دریایی قول میده، رو قولشون میمونه. پاشو برو تا پشیمون نشده..."
#حمید_جدیدی
#داستانک
#پری_من
@asheghanehaye_fatima
لحنش با همیشه فرق داشت. بعد از آخرین باری که دعوا کردیم خیلی عوض شده بود. حرف که میزدم کمتر توجه میکرد. گاهی وسط حرف هام مشخص بود که گوشی را از خودش دورتر گرفته و مشغول کار دیگری ست. ولی من همچنان حرف میزدم. آخرش عصبانی شد و خیلی بلند گفت: "دیگه دوستت ندارم چرا نمی فهمی!"
سخت است ولی گاها اگر خودت را به نفهمیدن بزنی هم بد نیست...!
مرشد علی را وقتی می خواستند تیرباران کنند.... گفت تنها خواسته ام این است که پاها، کمر و سینه ام را محکم با طناب به تیرک چوبی ببندند. هیچ کس نفهمید چرا. بعد تیرباران اما همچنان محکم و استوار روی پاهایش ایستاده بود.
مهم نیست حالا کمتر دوستم دارد یا اصلا دوستم ندارد. مدت هاست "دوست داشتنش" چهار ستون بدنم را سرپا نگه داشته است.
حتی اگر درست قلبم را نشانه گرفته باشد.
#حمید_جدیدی
#داستانک.
لحنش با همیشه فرق داشت. بعد از آخرین باری که دعوا کردیم خیلی عوض شده بود. حرف که میزدم کمتر توجه میکرد. گاهی وسط حرف هام مشخص بود که گوشی را از خودش دورتر گرفته و مشغول کار دیگری ست. ولی من همچنان حرف میزدم. آخرش عصبانی شد و خیلی بلند گفت: "دیگه دوستت ندارم چرا نمی فهمی!"
سخت است ولی گاها اگر خودت را به نفهمیدن بزنی هم بد نیست...!
مرشد علی را وقتی می خواستند تیرباران کنند.... گفت تنها خواسته ام این است که پاها، کمر و سینه ام را محکم با طناب به تیرک چوبی ببندند. هیچ کس نفهمید چرا. بعد تیرباران اما همچنان محکم و استوار روی پاهایش ایستاده بود.
مهم نیست حالا کمتر دوستم دارد یا اصلا دوستم ندارد. مدت هاست "دوست داشتنش" چهار ستون بدنم را سرپا نگه داشته است.
حتی اگر درست قلبم را نشانه گرفته باشد.
#حمید_جدیدی
#داستانک.