@asheghanehaye_fatima
کنارم بودی،
نزدیکتر به من
از همه حسهایم.
سخنِ عشق از درونات بود،
نورانی.
کلماتِ نابِ عشق به زبان نمیآیند.
سرت به جانبِ من بود
آرام،
آن موهای بلندت
و کمرِ شادابات.
از قلبِ عشق سخن میرانی،
نورانی،
در بعدازظهرِ خاکستری یک روز.
جوانی و کلماتام
چیزی جز خاطرهی صدایات
و تنات نیست،
و این تصویر زندهام میدارد.
■●شاعر: #خوزه_آنخل_بالنته | José Ángel Valente | اسپانیا، ۲۰۰۰ --۱۹۲۹ |
■●برگردان: #مهیار_مظلومی
کنارم بودی،
نزدیکتر به من
از همه حسهایم.
سخنِ عشق از درونات بود،
نورانی.
کلماتِ نابِ عشق به زبان نمیآیند.
سرت به جانبِ من بود
آرام،
آن موهای بلندت
و کمرِ شادابات.
از قلبِ عشق سخن میرانی،
نورانی،
در بعدازظهرِ خاکستری یک روز.
جوانی و کلماتام
چیزی جز خاطرهی صدایات
و تنات نیست،
و این تصویر زندهام میدارد.
■●شاعر: #خوزه_آنخل_بالنته | José Ángel Valente | اسپانیا، ۲۰۰۰ --۱۹۲۹ |
■●برگردان: #مهیار_مظلومی
@asheghanehaye_fatima
درختی به دستانام وارد شد
شیرهاش از بازوانام بالا رفت
در سینهام رشد کرد
و شاخههایش از تنام بیرون آمد.
درخت، تویی.
خزه، تویی.
بنفشههایی که باد مینوازدشان، تویی.
تو کودکی آن بالا.
و همه اینها در چشم دنیا ابلهانه است.
■●شاعر: #ازرا_پاوند | Ezra Pound | آمریکا، ۱۹۷۲-۱۸۸۵ |
■●برگردان: #مهیار_مظلومی
درختی به دستانام وارد شد
شیرهاش از بازوانام بالا رفت
در سینهام رشد کرد
و شاخههایش از تنام بیرون آمد.
درخت، تویی.
خزه، تویی.
بنفشههایی که باد مینوازدشان، تویی.
تو کودکی آن بالا.
و همه اینها در چشم دنیا ابلهانه است.
■●شاعر: #ازرا_پاوند | Ezra Pound | آمریکا، ۱۹۷۲-۱۸۸۵ |
■●برگردان: #مهیار_مظلومی
@asheghanehaye_fatima
وقتی عشق چیزی نیست
جز حالتی ساختگی
و نشانهای توخالی.
وقتی خانه پُر است از کندههای چوب،
اما آتشی نمیسوزد.
وقتی تشریفات از انسان پیشی میگیرد.
شاید وقتی کلماتی را تکرار میکنیم
که قادر به دور کردنِ فقدان نیستند.
وقتی من و تو
روی در رویایم،
و بیابانی میانمان گسترده میشود.
وقتی شب فرامیرسد.
وقتی خودمان را نومیدانه
به امید میسپاریم،
شاید آن هنگامست که
تنها عشق
لبهایت را به روشنایی روز میگشاید.
■●شاعر: #خوزه_آنخل_بالنته | José Ángel Valente | اسپانیا، ۲۰۰۰ --۱۹۲۹ |
■●برگردان: #مهیار_مظلومی
وقتی عشق چیزی نیست
جز حالتی ساختگی
و نشانهای توخالی.
وقتی خانه پُر است از کندههای چوب،
اما آتشی نمیسوزد.
وقتی تشریفات از انسان پیشی میگیرد.
شاید وقتی کلماتی را تکرار میکنیم
که قادر به دور کردنِ فقدان نیستند.
وقتی من و تو
روی در رویایم،
و بیابانی میانمان گسترده میشود.
وقتی شب فرامیرسد.
وقتی خودمان را نومیدانه
به امید میسپاریم،
شاید آن هنگامست که
تنها عشق
لبهایت را به روشنایی روز میگشاید.
■●شاعر: #خوزه_آنخل_بالنته | José Ángel Valente | اسپانیا، ۲۰۰۰ --۱۹۲۹ |
■●برگردان: #مهیار_مظلومی
@asheghanehaye_fatima
فقط روی تنت،
میخواهم بیارامم،
مانند مارمولکی که در روزهای غمگین،
به آفتاب پناه میبرد.
فریادِ درهمشکسته در هوا محو میشود،
پایه مجسمهها را پیچک فرا میگیرد،
و دستان تو مرا میجویند
روی پوست شکمت،
که دراز کشیدهام.
#خوزه_آنخل_بالنته
ترجمه: #مهیار_مظلومی
فقط روی تنت،
میخواهم بیارامم،
مانند مارمولکی که در روزهای غمگین،
به آفتاب پناه میبرد.
فریادِ درهمشکسته در هوا محو میشود،
پایه مجسمهها را پیچک فرا میگیرد،
و دستان تو مرا میجویند
روی پوست شکمت،
که دراز کشیدهام.
#خوزه_آنخل_بالنته
ترجمه: #مهیار_مظلومی
@asheghanehaye_fatima
نمان،
آنگاه که رفتن بایسته است.
و نرو،
آن هنگام که ماندن.
زندگی رسیدن به ادراکیست تا بدانی
چه زمانی
بیذرهای تردید،
کدام را برگزینی.
#تایلر_نات_گرگسون
ترجمه:
#مهیار_مظلومی
نمان،
آنگاه که رفتن بایسته است.
و نرو،
آن هنگام که ماندن.
زندگی رسیدن به ادراکیست تا بدانی
چه زمانی
بیذرهای تردید،
کدام را برگزینی.
#تایلر_نات_گرگسون
ترجمه:
#مهیار_مظلومی
@asheghanehaye_fatima
هر کجا بودی
من آنجا بودهام.
در تمامی مکانهایی که
شاید هنوز باشی.
یا قسمتی از وجودت،
یا نگاهات،
در حال زوال است.
آیا این حجمِ خالیِ تحلیلرونده
از تو،
ناگهان فضایی بوجود میآورد،
از نبودنات؟
#خوزه_آنخل_بالنته | José Ángel Valente | اسپانیا، ۲۰۰۰ --۱۹۲۹ |
برگردان: #مهیار_مظلومی
هر کجا بودی
من آنجا بودهام.
در تمامی مکانهایی که
شاید هنوز باشی.
یا قسمتی از وجودت،
یا نگاهات،
در حال زوال است.
آیا این حجمِ خالیِ تحلیلرونده
از تو،
ناگهان فضایی بوجود میآورد،
از نبودنات؟
#خوزه_آنخل_بالنته | José Ángel Valente | اسپانیا، ۲۰۰۰ --۱۹۲۹ |
برگردان: #مهیار_مظلومی
@asheghanehaye_fatima
خیالام را تبعید میکنم
تا دیگر به تو نیاندیشد.
دهانام را میدرم
اگر نام تو را دیگر بار بگوید.
در این هنگام
اگر هنوز هم حضور داری
آخرین کلماتام را
در زندگی یا مرگ
با تو میگویم:
بدرود.
#کنوت_هامسون | Knut Hamsun | نروژ، ۱۸۵۹-۱۹۵۲ |
برگردان: #مهیار_مظلومی
خیالام را تبعید میکنم
تا دیگر به تو نیاندیشد.
دهانام را میدرم
اگر نام تو را دیگر بار بگوید.
در این هنگام
اگر هنوز هم حضور داری
آخرین کلماتام را
در زندگی یا مرگ
با تو میگویم:
بدرود.
#کنوت_هامسون | Knut Hamsun | نروژ، ۱۸۵۹-۱۹۵۲ |
برگردان: #مهیار_مظلومی
@asheghanehaye_fatima
من دوستت داشتم،
چونان مردی
كه عاشق زنیست،
كه هیچگاه لمس نكرده،
فقط برایش نوشته است
و چند عكسِ کوچكش را
نگاه میدارد...
بيشتر دوستت میداشتم،
اگر در اتاقِ كوچک مینشستم،
سیگاری میپیچیدم،
و به صدای شاشيدنت در توالت
گوش میدادم...
اما این هیچگاه رخ نداد...
چارلز بوکوفسکی | شاعر آلمانی-آمریکایی
برگردان: مهیار مظلومی
کتاب: عشق سگیست از جهنم
I loved you
like a man loves a woman
he never touches,
only writes to,
keeps little photographs of.
I would have loved you more
if I had sat in a small room
rolling a cigarette
and listened to you piss
in the bathroom,
but that didn’ happen...
#Charles_Bukowski
#چارلز_بوکوفسکی
#مهیار_مظلومی
من دوستت داشتم،
چونان مردی
كه عاشق زنیست،
كه هیچگاه لمس نكرده،
فقط برایش نوشته است
و چند عكسِ کوچكش را
نگاه میدارد...
بيشتر دوستت میداشتم،
اگر در اتاقِ كوچک مینشستم،
سیگاری میپیچیدم،
و به صدای شاشيدنت در توالت
گوش میدادم...
اما این هیچگاه رخ نداد...
چارلز بوکوفسکی | شاعر آلمانی-آمریکایی
برگردان: مهیار مظلومی
کتاب: عشق سگیست از جهنم
I loved you
like a man loves a woman
he never touches,
only writes to,
keeps little photographs of.
I would have loved you more
if I had sat in a small room
rolling a cigarette
and listened to you piss
in the bathroom,
but that didn’ happen...
#Charles_Bukowski
#چارلز_بوکوفسکی
#مهیار_مظلومی
@asheghanehaye_fatima
"شعرِ عاشقانه"
خیلی خوبه که صبح،
تنها از خواب بیدار بشی
و مجبور نباشی به کسی بگی:
عاشقتم؛
وقتی که دیگه عاشقش نیستی!
ریچارد براتیگان | شاعر آمریکایی
برگردان: مهیار مظلومی
"Love Poem"
It's so nice
to wake up in the morning
all alone
and not have to tell somebody
you love them
when you don't love them
any more.
#ریچارد_براتیگان
#مهیار_مظلومی
"شعرِ عاشقانه"
خیلی خوبه که صبح،
تنها از خواب بیدار بشی
و مجبور نباشی به کسی بگی:
عاشقتم؛
وقتی که دیگه عاشقش نیستی!
ریچارد براتیگان | شاعر آمریکایی
برگردان: مهیار مظلومی
"Love Poem"
It's so nice
to wake up in the morning
all alone
and not have to tell somebody
you love them
when you don't love them
any more.
#ریچارد_براتیگان
#مهیار_مظلومی
@asheghanehaye_fatima
"نبوغِ مردم"
درونِ انسانی معمولی،
آنقدر خیانت،
نفرت،
خشونت،
و چرندیات وجود دارد،
که هر ارتشی را
برای هر زمانی تأمین میکند.
بهترین قاتلان آنانند
که بر ضدِ قتل موعظه میکنند،
و آنان که پر از نفرتند
از عشق سخن میرانند،
و در نهایت، جنگافروزترینان
آنهایند که دم از صلح میزنند.
آنها که شما را به خدا سوق میدهند
به خدا نیاز دارند.
آنها که ندای صلح سرمیدهند
در آرامش نیستند.
آنها که از عشق میگویند
عشقی ندارند.
از واعظان برحذر باشید.
از مدعیانِ دانایی برحذر باشید.
از آنها که همیشه کتاب میخوانند برحذر باشید.
از آنها که از فقر بیزارند
و آنهایی که به آن افتخار میکنند
برحذر باشید.
از آنها که زود لب به تحسین میگشایند برحذر باشید؛
زیرا به تحسینِ متقابل نیازمندند.
از آنها که به سرعت چیزی را مورد سرزنش قرار میدهند
برحذر باشید؛
زیرا آنها از ندانستههایشان میترسند.
از آنها که مدام دنبالِ جمعِ خاصی هستند برحذر باشید؛
آنها در تنهایی پوچند.
از مردان و زنانِ عادی
و عشقشان برحذر باشید.
عشقشان معمولیست
و هدفی معمولی را دنبال میکند.
اما در نفرتشان نبوغی نهفته است
که میتواند شما را
و هر آدمی را بکشد.
تنهایی را نمیخواهند،
تنهایی را نمیفهمند،
و هرآنچه که با خلوتِ آنها در تضاد باشد را تخریب میکنند.
عاجز از خلقِ هنر،
هنر را درک نمیکنند.
حسابِ شکستهایشان را
به پای دنیا مینویسند.
عاجز از بیمحابا عشقورزیدن،
عشقِ شما را ناقص میپندارند
و از شما متنفر میشوند.
نفرتشان بینقص است،
چون الماسی درخشان
همچون یک چاقو
یک کوه
یک پلنگ
و چون شوکران؛
این بهترین هنرشان است...
چارلز بوکفسکی | شاعر آمریکایی-آلمانی
برگردان: مهیار مظلومی
کتاب: لذتهای نفرین شده
#چارلز_بوکفسکی
#مهیار_مظلومی
"نبوغِ مردم"
درونِ انسانی معمولی،
آنقدر خیانت،
نفرت،
خشونت،
و چرندیات وجود دارد،
که هر ارتشی را
برای هر زمانی تأمین میکند.
بهترین قاتلان آنانند
که بر ضدِ قتل موعظه میکنند،
و آنان که پر از نفرتند
از عشق سخن میرانند،
و در نهایت، جنگافروزترینان
آنهایند که دم از صلح میزنند.
آنها که شما را به خدا سوق میدهند
به خدا نیاز دارند.
آنها که ندای صلح سرمیدهند
در آرامش نیستند.
آنها که از عشق میگویند
عشقی ندارند.
از واعظان برحذر باشید.
از مدعیانِ دانایی برحذر باشید.
از آنها که همیشه کتاب میخوانند برحذر باشید.
از آنها که از فقر بیزارند
و آنهایی که به آن افتخار میکنند
برحذر باشید.
از آنها که زود لب به تحسین میگشایند برحذر باشید؛
زیرا به تحسینِ متقابل نیازمندند.
از آنها که به سرعت چیزی را مورد سرزنش قرار میدهند
برحذر باشید؛
زیرا آنها از ندانستههایشان میترسند.
از آنها که مدام دنبالِ جمعِ خاصی هستند برحذر باشید؛
آنها در تنهایی پوچند.
از مردان و زنانِ عادی
و عشقشان برحذر باشید.
عشقشان معمولیست
و هدفی معمولی را دنبال میکند.
اما در نفرتشان نبوغی نهفته است
که میتواند شما را
و هر آدمی را بکشد.
تنهایی را نمیخواهند،
تنهایی را نمیفهمند،
و هرآنچه که با خلوتِ آنها در تضاد باشد را تخریب میکنند.
عاجز از خلقِ هنر،
هنر را درک نمیکنند.
حسابِ شکستهایشان را
به پای دنیا مینویسند.
عاجز از بیمحابا عشقورزیدن،
عشقِ شما را ناقص میپندارند
و از شما متنفر میشوند.
نفرتشان بینقص است،
چون الماسی درخشان
همچون یک چاقو
یک کوه
یک پلنگ
و چون شوکران؛
این بهترین هنرشان است...
چارلز بوکفسکی | شاعر آمریکایی-آلمانی
برگردان: مهیار مظلومی
کتاب: لذتهای نفرین شده
#چارلز_بوکفسکی
#مهیار_مظلومی
@asheghanehaye_fatima
"وقتی خودم را مرده تصور میکنم"
به ماشینهای پارکشده در پارکینگ میاندیشم،
وقتی خودم را مرده تصور میکنم.
به ماهیتابهها میاندیشم،
وقتی خودم را مرده تصور میکنم.
به کسی میاندیشم که با تو میخوابد،
وقتی من نیستم.
وقتی خودم را مرده تصور میکنم،
نفسم بند میآید.
وقتی خودم را مرده تصور میکنم،
به تمام کسانی میاندیشم که در انتظار مرگند.
وقتی خودم را مرده تصور میکنم،
دیگر قادر نیستم آب بنوشم.
وقتی خودم را مرده تصور میکنم،
هوا سفید میشود،
سوسکهای آشپزخانه به تکاپو میافتند،
و کسی باید شورتهای تمیز و کثیفم را
دور بریزد.
چارلز بوکوفسکی - شاعر آلمانی-آمریکایی
برگردان: مهیار مظلومی
"When I think of myself dead"
I think of automobiles parked in a parking lot
when I think of myself dead
I think of frying pans
when I think of myself dead
I think of somebody making love to you
when I'm not around
when I think of myself dead
I have trouble breathing
when I think of myself dead
I think of all the people waiting to die
when I think of myself dead
I think I won't be able to drink water anymore
when I think of myself dead
the air goes white
the roaches in my kitchen
tremble
and somebody will have to throw
my clean and dirty underwear
away.
#Charles_Bukowski
#چارلز_بوکفسکی
#مهیار_مظلومی
"وقتی خودم را مرده تصور میکنم"
به ماشینهای پارکشده در پارکینگ میاندیشم،
وقتی خودم را مرده تصور میکنم.
به ماهیتابهها میاندیشم،
وقتی خودم را مرده تصور میکنم.
به کسی میاندیشم که با تو میخوابد،
وقتی من نیستم.
وقتی خودم را مرده تصور میکنم،
نفسم بند میآید.
وقتی خودم را مرده تصور میکنم،
به تمام کسانی میاندیشم که در انتظار مرگند.
وقتی خودم را مرده تصور میکنم،
دیگر قادر نیستم آب بنوشم.
وقتی خودم را مرده تصور میکنم،
هوا سفید میشود،
سوسکهای آشپزخانه به تکاپو میافتند،
و کسی باید شورتهای تمیز و کثیفم را
دور بریزد.
چارلز بوکوفسکی - شاعر آلمانی-آمریکایی
برگردان: مهیار مظلومی
"When I think of myself dead"
I think of automobiles parked in a parking lot
when I think of myself dead
I think of frying pans
when I think of myself dead
I think of somebody making love to you
when I'm not around
when I think of myself dead
I have trouble breathing
when I think of myself dead
I think of all the people waiting to die
when I think of myself dead
I think I won't be able to drink water anymore
when I think of myself dead
the air goes white
the roaches in my kitchen
tremble
and somebody will have to throw
my clean and dirty underwear
away.
#Charles_Bukowski
#چارلز_بوکفسکی
#مهیار_مظلومی
خرمالو که میخورم،
به کسی میاندیشم،
که عاشقاش بود.
#میتسو_سوزوکی | Mitsu Suzuki | ژاپن |
برگردان: #مهیار_مظلومی
@asheghanehaye_fatima
به کسی میاندیشم،
که عاشقاش بود.
#میتسو_سوزوکی | Mitsu Suzuki | ژاپن |
برگردان: #مهیار_مظلومی
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
مردم با هم نامهربانند.
مردم با هم نامهربانند.
مردم با هم نامهربانند.
گمان میكنم هرگز با هم مهربان نخواهند بود،
من چنين چيزی را نخواهم خواست.
اما گاهی به آن فكر میكنم.
دانهها تاب میخورند،
ابرها سايه میاندازند،
و قاتلی سر كودكی را قطع میكند
مانندِ گازی از سرِ بستنی قيفی.
خيلی زياد،
خيلی كم
خيلی چاق،
خيلی لاغر،
يا هيچکس.
آدمهای متنفر بيشتر از آدمهای عاشقند.
آدمها با يکديگر مهربان نيستند،
اگر بودند، شايد مرگ
آنقدر غمانگيز نبود.
در همينحال، من به دختران جوان مینگرم
كه جوانههای فرصتند.
بايد راهی باشد.
قطعا بايد راهی باشد
كه هنوز به ذهنمان خطور
نكرده است.
چه كسی اين مغز را در سرِ من قرار داد؟
فرياد میزند،
درخواست میكند،
میگويد كه فرصتی باقیست.
نخواهد گفت، نه...
چارلز بوکوفسکی - شاعرآمریکایی
برگردان: مهیار مظلومی
کتاب: عشق سگیست از جهنم
#چارلز_بوکفسکی
#چارلز_بوکوفسکی
#مهیار_مظلومی
مردم با هم نامهربانند.
مردم با هم نامهربانند.
مردم با هم نامهربانند.
گمان میكنم هرگز با هم مهربان نخواهند بود،
من چنين چيزی را نخواهم خواست.
اما گاهی به آن فكر میكنم.
دانهها تاب میخورند،
ابرها سايه میاندازند،
و قاتلی سر كودكی را قطع میكند
مانندِ گازی از سرِ بستنی قيفی.
خيلی زياد،
خيلی كم
خيلی چاق،
خيلی لاغر،
يا هيچکس.
آدمهای متنفر بيشتر از آدمهای عاشقند.
آدمها با يکديگر مهربان نيستند،
اگر بودند، شايد مرگ
آنقدر غمانگيز نبود.
در همينحال، من به دختران جوان مینگرم
كه جوانههای فرصتند.
بايد راهی باشد.
قطعا بايد راهی باشد
كه هنوز به ذهنمان خطور
نكرده است.
چه كسی اين مغز را در سرِ من قرار داد؟
فرياد میزند،
درخواست میكند،
میگويد كه فرصتی باقیست.
نخواهد گفت، نه...
چارلز بوکوفسکی - شاعرآمریکایی
برگردان: مهیار مظلومی
کتاب: عشق سگیست از جهنم
#چارلز_بوکفسکی
#چارلز_بوکوفسکی
#مهیار_مظلومی
"ترس"
ترس از ماشین پلیس جلوی خانهات.
ترس از خوابِ شبانه.
ترس از بیداری شبانه.
ترس از بازگشتِ گذشته.
ترسِ از دست دادن حال.
ترس از صدای تلفن
در تاریکی مرگبار شب.
ترس از طوفانهای الکتریکی.
ترس از زنِ خدمتکار
که لکهای روی گونهاش دارد.
ترس از سگهایی
که گفته میشود گاز نمیگیرند.
ترس از اضطراب.
ترس از اینکه مجبور شوی
هویت جسد دوستت را تشخیص بدهی.
ترس از بیپولی.
ترس از زیاد داشتن،
هرچند مردم این را باور نمیکنند.
ترس از آزمونهای روانشناسی.
ترس از دیر رسیدن
و یا زودتر از همه رسیدن.
ترس از دستخط فرزندانم
روی پاکت نامه.
ترس از اینکه آنها زودتر از من بمیرند
و احساس گناه کنم.
ترس از اینکه در پیری
با مادرم مجبور باشم زندگی کنم.
ترس از سردرگمی.
ترس از تمام شدنِ امروز
با اتفاقی ناخوش.
ترس از بیدار شدن
و جای خالیات را دیدن.
ترس از دوست نداشتن
و به اندازه دوست نداشتن.
ترس از اینکه آنچه دوست دارم
برای آنهایی که دوست دارم
خطرناک باشد.
ترس از مرگ.
ترسِ بیش از حد زیستن.
ترس از مرگ.
این را یکبار دیگر گفتم.
ریموند کارور - شاعر آمریکایی
برگردان: مهیار مظلومی
"Fear"
Fear of seeing a police car pull into the drive.
Fear of falling asleep at night.
Fear of not falling asleep.
Fear of the past rising up.
Fear of the present taking flight.
Fear of the telephone that rings in the dead of night.
Fear of electrical storms.
Fear of the cleaning woman who has a spot on her cheek!
Fear of dogs I’ve been told won’t bite.
Fear of anxiety!
Fear of having to identify the body of a dead friend.
Fear of running out of money.
Fear of having too much, though people will not believe this.
Fear of psychological profiles.
Fear of being late and fear of arriving before anyone else.
Fear of my children’s handwriting on envelopes.
Fear they’ll die before I do, and I’ll feel guilty.
Fear of having to live with my mother in her old age, and mine.
Fear of confusion.
Fear this day will end on an unhappy note.
Fear of waking up to find you gone.
Fear of not loving and fear of not loving enough.
Fear that what I love will prove lethal to those I love.
Fear of death.
Fear of living too long.
Fear of death.
I’ve said that.
#Raymond_Carver
#ریموند_کارور
#مهیار_مظلومی
@asheghanehaye_fatima
ترس از ماشین پلیس جلوی خانهات.
ترس از خوابِ شبانه.
ترس از بیداری شبانه.
ترس از بازگشتِ گذشته.
ترسِ از دست دادن حال.
ترس از صدای تلفن
در تاریکی مرگبار شب.
ترس از طوفانهای الکتریکی.
ترس از زنِ خدمتکار
که لکهای روی گونهاش دارد.
ترس از سگهایی
که گفته میشود گاز نمیگیرند.
ترس از اضطراب.
ترس از اینکه مجبور شوی
هویت جسد دوستت را تشخیص بدهی.
ترس از بیپولی.
ترس از زیاد داشتن،
هرچند مردم این را باور نمیکنند.
ترس از آزمونهای روانشناسی.
ترس از دیر رسیدن
و یا زودتر از همه رسیدن.
ترس از دستخط فرزندانم
روی پاکت نامه.
ترس از اینکه آنها زودتر از من بمیرند
و احساس گناه کنم.
ترس از اینکه در پیری
با مادرم مجبور باشم زندگی کنم.
ترس از سردرگمی.
ترس از تمام شدنِ امروز
با اتفاقی ناخوش.
ترس از بیدار شدن
و جای خالیات را دیدن.
ترس از دوست نداشتن
و به اندازه دوست نداشتن.
ترس از اینکه آنچه دوست دارم
برای آنهایی که دوست دارم
خطرناک باشد.
ترس از مرگ.
ترسِ بیش از حد زیستن.
ترس از مرگ.
این را یکبار دیگر گفتم.
ریموند کارور - شاعر آمریکایی
برگردان: مهیار مظلومی
"Fear"
Fear of seeing a police car pull into the drive.
Fear of falling asleep at night.
Fear of not falling asleep.
Fear of the past rising up.
Fear of the present taking flight.
Fear of the telephone that rings in the dead of night.
Fear of electrical storms.
Fear of the cleaning woman who has a spot on her cheek!
Fear of dogs I’ve been told won’t bite.
Fear of anxiety!
Fear of having to identify the body of a dead friend.
Fear of running out of money.
Fear of having too much, though people will not believe this.
Fear of psychological profiles.
Fear of being late and fear of arriving before anyone else.
Fear of my children’s handwriting on envelopes.
Fear they’ll die before I do, and I’ll feel guilty.
Fear of having to live with my mother in her old age, and mine.
Fear of confusion.
Fear this day will end on an unhappy note.
Fear of waking up to find you gone.
Fear of not loving and fear of not loving enough.
Fear that what I love will prove lethal to those I love.
Fear of death.
Fear of living too long.
Fear of death.
I’ve said that.
#Raymond_Carver
#ریموند_کارور
#مهیار_مظلومی
@asheghanehaye_fatima