#نگاه_چرخان
شاعر:
#رضا_براهنی
اجرا: #منیژه_افشار
همیشه وقتی که موهایم را از روی ابروهایم کنار می زنم آنجا نشسته ای
بر روی برگها و، در "درکه" وَ باد می وزد وَ برف می بارد وَ من تنها نیستم
هر روز از گلفروشی"امیر آباد" یک شاخه گل می خریدم تنها یک شاخه
_ اما چه چشم هایی، هان! انگار یک جفت خرما _
و موهایم را از روی ابروهایم کنار می زنم آنجا نشسته ای
سیگار می کشم می خندی هر روز یک شاخه گل
آنگاه یاد زمان هایی می افتم که یک الف بچه بودم
و در زمستان های تبریز
کت پدرم را به جای پالتو می پوشیدم
و با برادر آبی چشمم از تونلِ برف ها تا راه های مدرسه را می دویدم
و می گریستم زیرا که می گفتند: این بُزمَجه در چشم های سبزش همیشه حلقه ی اشکی دارد
_ اما چه چشم هایی، هان! انگار یک جفت خرما _
و با برادر آبی چشمم گاهی به تماشای اعدامی ها در میدان ساعت تبریز می رفتیم
و صبح زود برف ، روی سر مردهای اعدامی آرام می نشست و روی پلکهایشان
زنها چادر به سر همگی می گریستند ساعت میدان اعلام وقت جهان را می کرد
من با برادر آبی چشمم تا راههای مدرسه را می دویدم
_ این بُزمَجه در چشم های سبزش همیشه حلقه ی اشکی دارد _
_ اما چه چشم هایی، هان! انگار یک جفت خرما _
در زندگانی من، آفتاب نقش ضعیفی دارد
افسوس! ساده نبودن، تلخم کرده و گرنه می گفتم می خندیدید
وقتی که گریه ام می گیرد می روم آن پشت فوراً پیاز پوست می کنم که نفهمند
آنگاه، موهایم را از روی ابروهایم کنار می زنم آنجا نشسته ای
سیگار می کشم می خندی هر روز یک گل سه سال تمام هر روز
شب، پس زمینه ی من نیست شب، قهرمان فیلم من است
و گلفروش که موهایش در زیر نور، آبی-بنفش می زد روزی گفت: چرا ول نمی کنی؟
گفتم که تازه نمی فهمم چرا عاشق شدن طبیعیِ انسان است و شاید از طبیعتِ انسان، بالاتر
اما در زندگانی من، آفتاب نقش ضعیفی دارد
_ این بُزمَجه در چشم های سبزش همیشه حلقه ی اشکی دارد _
و موهایم را... کنار می زنم آنجا نشسته ای
گل را به دست تو می دادم می خندیدی
_ مادر بزرگم، اتفاقاً از تو خوشش می آید این مشکل تو نیست مشکل من، مادر من است _
و می خندیدی
_ اما اگر تو دوستم داری مادر چه صیغه ای است؟ _
_ از چشم های تو می ترسد _
_ چشم است، کفش نیست که دور بیاندازم و بعد یک جفت چشم نو بخرم از بازار و
بپوشم _
_ نه، او می گوید:« باید نگاه تازه بپوشد، بی اشک» _
_ گفتم که در زندگانی من، آفتاب نقش ضعیفی دارد و اشک ها را نمی خشکاند _
وقتی که موهایم را از روی ابروهایم کنار می زنم آنجا نشسته ای
«سیمین» و «مهری» و گل ها و عکسهای تو می خندند
و دست های تو می لرزند
تبریک «مهری» و «سیمین» وَ تو؟ لب می گَزی
_ نه! آن چشم ها با نام خانواده ی ما جور نیستند یک جوری اند
باید نگاه تازه بپوشد نگاه او... _
«سیمین» که حوصله اش سر رفته، می گوید:« مهری! ایکاش گل نمی آوردیم!»
«مهری» می گوید: « گل؟ گل؟ گل بی ارزش است! ولی برشان دار!»
و من در کوچه، گل ها را از دست «سیمین» می گیرم
و «مهری» در چشم هایم خاموش می نگرد و بعد، فریاد می زند:
« این چشم ها که عیبی ندارند!»
و می نشینم و شاه می رود و انقلاب می آید
جغرافیا بلند می شود و روحِ خواب را تسخیر می کند
و جنگ، تَرکِشِ سوزانی در عمق روحهای جوان می ماند
و بلشویسم بعد از هزار مسخ و تجزیه، تشییع می شود
_ گفتی که اسم بچه چه بود؟ «سهراب»؟ «اسفندیار»؟ وَ چند ساله؟ ....
_ چه بزرگ!_
_ این سالها که گفته گذشته؟ _
موهایم را از روی ابروهایم کنار می زنم آنجا نشسته ای وَ من نیستم
و می پرسی: «موهایت کو؟
_ گفتی که اسم بچه چه بود؟ وَ چند ساله؟ _
_ شاید هزار سال ، نمی دانم !موهایت کو؟ _
جغرافیا بلند می شود و روحِ خواب را تسخیر می کند
_ و بچه های تو! آنها کجایند؟ موهایت کو؟ _
من با برادر آبی چشمم گاهی به تماشای اعدامی ها می رفتم
زنها چادر به سر همگی می گریستند
و گاهی از تونل برف ها تا راه های مدرسه را می دویدم
و می گریستم
_ این بُزمجه در چشم های سبزش همیشه حلقه ی اشکی دارد _
موهایم را از روی ابروهایم کنار می زنم آنجا نشسته ای
بر روی برگها و ، در «درکه» وَ باد می وزد وَ برف می بارد وَ من نیستم
_ اما چه چشم هایی، هان! انگار یک جفت خرما
سیگار می کشم می خندی هر روز یک شاخه گل
_ و موهایت کو؟ _... کنار می زنم _
@asheghanehaye_fatima
شاعر:
#رضا_براهنی
اجرا: #منیژه_افشار
همیشه وقتی که موهایم را از روی ابروهایم کنار می زنم آنجا نشسته ای
بر روی برگها و، در "درکه" وَ باد می وزد وَ برف می بارد وَ من تنها نیستم
هر روز از گلفروشی"امیر آباد" یک شاخه گل می خریدم تنها یک شاخه
_ اما چه چشم هایی، هان! انگار یک جفت خرما _
و موهایم را از روی ابروهایم کنار می زنم آنجا نشسته ای
سیگار می کشم می خندی هر روز یک شاخه گل
آنگاه یاد زمان هایی می افتم که یک الف بچه بودم
و در زمستان های تبریز
کت پدرم را به جای پالتو می پوشیدم
و با برادر آبی چشمم از تونلِ برف ها تا راه های مدرسه را می دویدم
و می گریستم زیرا که می گفتند: این بُزمَجه در چشم های سبزش همیشه حلقه ی اشکی دارد
_ اما چه چشم هایی، هان! انگار یک جفت خرما _
و با برادر آبی چشمم گاهی به تماشای اعدامی ها در میدان ساعت تبریز می رفتیم
و صبح زود برف ، روی سر مردهای اعدامی آرام می نشست و روی پلکهایشان
زنها چادر به سر همگی می گریستند ساعت میدان اعلام وقت جهان را می کرد
من با برادر آبی چشمم تا راههای مدرسه را می دویدم
_ این بُزمَجه در چشم های سبزش همیشه حلقه ی اشکی دارد _
_ اما چه چشم هایی، هان! انگار یک جفت خرما _
در زندگانی من، آفتاب نقش ضعیفی دارد
افسوس! ساده نبودن، تلخم کرده و گرنه می گفتم می خندیدید
وقتی که گریه ام می گیرد می روم آن پشت فوراً پیاز پوست می کنم که نفهمند
آنگاه، موهایم را از روی ابروهایم کنار می زنم آنجا نشسته ای
سیگار می کشم می خندی هر روز یک گل سه سال تمام هر روز
شب، پس زمینه ی من نیست شب، قهرمان فیلم من است
و گلفروش که موهایش در زیر نور، آبی-بنفش می زد روزی گفت: چرا ول نمی کنی؟
گفتم که تازه نمی فهمم چرا عاشق شدن طبیعیِ انسان است و شاید از طبیعتِ انسان، بالاتر
اما در زندگانی من، آفتاب نقش ضعیفی دارد
_ این بُزمَجه در چشم های سبزش همیشه حلقه ی اشکی دارد _
و موهایم را... کنار می زنم آنجا نشسته ای
گل را به دست تو می دادم می خندیدی
_ مادر بزرگم، اتفاقاً از تو خوشش می آید این مشکل تو نیست مشکل من، مادر من است _
و می خندیدی
_ اما اگر تو دوستم داری مادر چه صیغه ای است؟ _
_ از چشم های تو می ترسد _
_ چشم است، کفش نیست که دور بیاندازم و بعد یک جفت چشم نو بخرم از بازار و
بپوشم _
_ نه، او می گوید:« باید نگاه تازه بپوشد، بی اشک» _
_ گفتم که در زندگانی من، آفتاب نقش ضعیفی دارد و اشک ها را نمی خشکاند _
وقتی که موهایم را از روی ابروهایم کنار می زنم آنجا نشسته ای
«سیمین» و «مهری» و گل ها و عکسهای تو می خندند
و دست های تو می لرزند
تبریک «مهری» و «سیمین» وَ تو؟ لب می گَزی
_ نه! آن چشم ها با نام خانواده ی ما جور نیستند یک جوری اند
باید نگاه تازه بپوشد نگاه او... _
«سیمین» که حوصله اش سر رفته، می گوید:« مهری! ایکاش گل نمی آوردیم!»
«مهری» می گوید: « گل؟ گل؟ گل بی ارزش است! ولی برشان دار!»
و من در کوچه، گل ها را از دست «سیمین» می گیرم
و «مهری» در چشم هایم خاموش می نگرد و بعد، فریاد می زند:
« این چشم ها که عیبی ندارند!»
و می نشینم و شاه می رود و انقلاب می آید
جغرافیا بلند می شود و روحِ خواب را تسخیر می کند
و جنگ، تَرکِشِ سوزانی در عمق روحهای جوان می ماند
و بلشویسم بعد از هزار مسخ و تجزیه، تشییع می شود
_ گفتی که اسم بچه چه بود؟ «سهراب»؟ «اسفندیار»؟ وَ چند ساله؟ ....
_ چه بزرگ!_
_ این سالها که گفته گذشته؟ _
موهایم را از روی ابروهایم کنار می زنم آنجا نشسته ای وَ من نیستم
و می پرسی: «موهایت کو؟
_ گفتی که اسم بچه چه بود؟ وَ چند ساله؟ _
_ شاید هزار سال ، نمی دانم !موهایت کو؟ _
جغرافیا بلند می شود و روحِ خواب را تسخیر می کند
_ و بچه های تو! آنها کجایند؟ موهایت کو؟ _
من با برادر آبی چشمم گاهی به تماشای اعدامی ها می رفتم
زنها چادر به سر همگی می گریستند
و گاهی از تونل برف ها تا راه های مدرسه را می دویدم
و می گریستم
_ این بُزمجه در چشم های سبزش همیشه حلقه ی اشکی دارد _
موهایم را از روی ابروهایم کنار می زنم آنجا نشسته ای
بر روی برگها و ، در «درکه» وَ باد می وزد وَ برف می بارد وَ من نیستم
_ اما چه چشم هایی، هان! انگار یک جفت خرما
سیگار می کشم می خندی هر روز یک شاخه گل
_ و موهایت کو؟ _... کنار می زنم _
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
🔷#ارغوان_قاسم_نژاد در یادداشتِ خود:
"از قصههای حافظه تا غصههای فراموشی" در شمارهی ۶۷۱ #مجله_همشهری_جوان
میگوید:
...بعضی وقتها خاطرات شبیه ماهی کوچکی در کف دست آدم است که به ناگهان سر میخورد و میپرد توی دریا. آن وقت آدم باید از میان تمامی ماهیهای دریا، ماهی خاطرهی خود را پیدا کند. آدمهای فراموشکار شبیه کسانی هستند که دنبال چیزی میگردند و مدام سرگردانند اما دلیلش را نمیدانند.۳۰ شهریور روز جهانی #آلزایمر بود. یکی از ترسناکترین نامها در دنیای پزشکی. حتی تصورش هم دردناک است، اینکه در حال خواندن همین جملهی قبل باشید و بعد یادتان برود چه نامی میتواند اینقدر ترسناک باشد، و همین فراموشیِ لحظهای باعث شود به اول خط برگردید. طبق آماری، در هر سه ثانیه در جهان یک نفر به آلزایمر مبتلا میشود. با صحبت دربارهی آلزایمر، ذهنم مرا ارجاع میدهد به یادداشت #اوکتای_براهنی دربارهی پدرش، #رضا_براهنی. او در این یادداشت از نگاههایی میگوید که هیچ تصویری پشتشان وجود ندارد. نگاههایی حیران و در عین حال بیروح. از آلزایمری میگوید که مثل تودهای سرطانی به مرور تمام حافظه را مبتلا میکند. او در این یادداشت مفصل توضیح داده که چقدر سخت است پدری مبتلا به فراموشی شود، آن هم در برههی تماشایی زندگی فرزندش. در جایی از این یادداشت میگوید: « تاسف اینجاست که او هرگز متوجه این نخواهد شد که من چه کاری میکنم! منِ جدیدم را ندیده، حافظهاش را از دست داده است. حتی اندکی طعم موفقیت فرزندانش را نچشیده و این پرونده بسته شده است .»
جدای از همین مسئله، شما فکرش را بکنید! رضا براهنی در حال خوانش بخشی از شعر « #نگاه_چرخان» است و میگوید: اما چه چشمهایی هان، انگار، انگار ... و بعد چشمانش را میبندد. میخواهد تصور کند که چشمهای معشوقش در آن شعر چگونه بوده است. یادش میرود در آن شعر هر روز از گلفروشی امیرآباد یک شاخه گل میخریده، یادش میرود که مدام دربارهی چشمهای معشوقش میگفته: انگار یک جفت خرما....
اکتای در قسمتی از این یادداشت نوشته است: «در آلزایمر یک متفکر و یک نویسندهی اینچنینی، خود یک تبعید است. تبعید به مغز خودش؛ با دری بسته رو به جهان؛ سلولی انفرادی است که در آن ساعت همیشه به ضرر مغز میچرخد.»
🔷قسمتی از شعر #نگاه_چرخان سرودهی #دکتر_رضا_براهنی:
همیشه وقتی که موهایم را از روی ابروهایم کنار میزنم آنجا نشستهای،
بر روی برگها و در "درکه"
و باد میوزد و برف میبارد وَ من تنها نیستم،
هر روز از گلفروشی"امیر آباد" یک شاخه گل میخریدم تنها یک شاخه
_اما چه چشمهایی، هان! انگار یک جفت خرما...
_
و موهایم را از روی ابروهایم کنار میزنم آنجا نشستهای
سیگار میکشم میخندی هر روز یک شاخه گل
آنگاه یاد زمانهایی میافتم که یک الف بچه بودم
و در زمستانهای تبریز
کت پدرم را به جای پالتو میپوشیدم
و با برادر آبی چشمم از تونلِ برفها تا راههای مدرسه را میدویدم
و میگریستم زیرا که میگفتند: این بُزمَجه در چشمهای سبزش همیشه حلقهی اشکی دارد
_ اما چه چشمهایی، هان! انگار یک جفت خرما..._
#رضا_براهنی
🔷#ارغوان_قاسم_نژاد در یادداشتِ خود:
"از قصههای حافظه تا غصههای فراموشی" در شمارهی ۶۷۱ #مجله_همشهری_جوان
میگوید:
...بعضی وقتها خاطرات شبیه ماهی کوچکی در کف دست آدم است که به ناگهان سر میخورد و میپرد توی دریا. آن وقت آدم باید از میان تمامی ماهیهای دریا، ماهی خاطرهی خود را پیدا کند. آدمهای فراموشکار شبیه کسانی هستند که دنبال چیزی میگردند و مدام سرگردانند اما دلیلش را نمیدانند.۳۰ شهریور روز جهانی #آلزایمر بود. یکی از ترسناکترین نامها در دنیای پزشکی. حتی تصورش هم دردناک است، اینکه در حال خواندن همین جملهی قبل باشید و بعد یادتان برود چه نامی میتواند اینقدر ترسناک باشد، و همین فراموشیِ لحظهای باعث شود به اول خط برگردید. طبق آماری، در هر سه ثانیه در جهان یک نفر به آلزایمر مبتلا میشود. با صحبت دربارهی آلزایمر، ذهنم مرا ارجاع میدهد به یادداشت #اوکتای_براهنی دربارهی پدرش، #رضا_براهنی. او در این یادداشت از نگاههایی میگوید که هیچ تصویری پشتشان وجود ندارد. نگاههایی حیران و در عین حال بیروح. از آلزایمری میگوید که مثل تودهای سرطانی به مرور تمام حافظه را مبتلا میکند. او در این یادداشت مفصل توضیح داده که چقدر سخت است پدری مبتلا به فراموشی شود، آن هم در برههی تماشایی زندگی فرزندش. در جایی از این یادداشت میگوید: « تاسف اینجاست که او هرگز متوجه این نخواهد شد که من چه کاری میکنم! منِ جدیدم را ندیده، حافظهاش را از دست داده است. حتی اندکی طعم موفقیت فرزندانش را نچشیده و این پرونده بسته شده است .»
جدای از همین مسئله، شما فکرش را بکنید! رضا براهنی در حال خوانش بخشی از شعر « #نگاه_چرخان» است و میگوید: اما چه چشمهایی هان، انگار، انگار ... و بعد چشمانش را میبندد. میخواهد تصور کند که چشمهای معشوقش در آن شعر چگونه بوده است. یادش میرود در آن شعر هر روز از گلفروشی امیرآباد یک شاخه گل میخریده، یادش میرود که مدام دربارهی چشمهای معشوقش میگفته: انگار یک جفت خرما....
اکتای در قسمتی از این یادداشت نوشته است: «در آلزایمر یک متفکر و یک نویسندهی اینچنینی، خود یک تبعید است. تبعید به مغز خودش؛ با دری بسته رو به جهان؛ سلولی انفرادی است که در آن ساعت همیشه به ضرر مغز میچرخد.»
🔷قسمتی از شعر #نگاه_چرخان سرودهی #دکتر_رضا_براهنی:
همیشه وقتی که موهایم را از روی ابروهایم کنار میزنم آنجا نشستهای،
بر روی برگها و در "درکه"
و باد میوزد و برف میبارد وَ من تنها نیستم،
هر روز از گلفروشی"امیر آباد" یک شاخه گل میخریدم تنها یک شاخه
_اما چه چشمهایی، هان! انگار یک جفت خرما...
_
و موهایم را از روی ابروهایم کنار میزنم آنجا نشستهای
سیگار میکشم میخندی هر روز یک شاخه گل
آنگاه یاد زمانهایی میافتم که یک الف بچه بودم
و در زمستانهای تبریز
کت پدرم را به جای پالتو میپوشیدم
و با برادر آبی چشمم از تونلِ برفها تا راههای مدرسه را میدویدم
و میگریستم زیرا که میگفتند: این بُزمَجه در چشمهای سبزش همیشه حلقهی اشکی دارد
_ اما چه چشمهایی، هان! انگار یک جفت خرما..._
#رضا_براهنی