@asheghanehaye_fatima
...تاکنون نمی دانستم چند صورت هست.آدم ها زیادند، اما صورت ها خیلی زیادترند. چون هر کس چند صورت دارد.برخی، سال های سال تنها یک صورت دارند که طبعا فرسوده و چرک می شود، چین و چروک بر می دارد، و همچون دستکشی که در سفر به دست کرده باشند کش می آید.این دسته،صرفه جو و ساده اند، صورت خود را تغییر نمی دهند و حتی تمیزش هم نمی کنند.می گویند همین صورت خوب است و کیست که خلافش را اثبات کند؟ اما از آنجا که چند صورت دارند ، این سوال پیش می آید که با بقیه چه می کنند؟ ذخیره اش می کنند. به درد بچه هاشان می خورد.اما گاهی پیش می آید که سگ هاشان با همان صورت ها بیرون می روند.و چرا نروند؟ صورت، صورت است دیگر.
کسانی هم صورت هاشان را یکی پس از دیگری می پوشند و در می آورند و کهنه می کنند.اولش انگار تا بخواهی صورت دارند، اما پا به چهل سالگی که می گذارند نوبت آخری می رسد.این دیگر غم انگیز است. آنان هوای صورت هاشان را ندارند.آخرین صورتشان هفت روز بیشتر دوام نمی آورد.سوراخ سوراخ می شود و جا به جا به نازکی کاغذ است.سپس لایهٔ زیرین، ناصورت، نم نم پیدا می شود و آن ها با آن می روند و می آیند.
اما آن زن،آن زن؛ یکسره در خود مچاله شده، بر دست هایش فرو افتاده بود.کنج خیابان نتردام دِشان بود.همین که دیدمش،پا سست کردم.وقتی بینوایی غرق فکر و خیال باشد،نباید مزاحمش شد.شاید سرانجام چیزی را که به فکرش می رسد، بیابد.
خیابان بسیار خلوت بود، خلوتی ملال انگیز؛ چنان که گام هایم را از زیر پاهایم می قاپید و تلق تلق، انگار با کفش چوبی به این سو و آن سو می برد.زن یکه خورد و چنان به سرعت و شدت از خود رها شد که صورتش میان دو دستش ماند.صورت را توی دست هایش دیدم؛ آن شکل تو خالی را. به قیمت تلاشی باور نکردنی توانستم تنها به دست ها نگاه کنم، نه به چیزی که از آن کنده شده بود.با دیدن صورتی از درون به خود لرزیدم، اما از پوستِ کندهٔ بی صورت بسی بیشتر می ترسیدم.
دفتر های مالده لائوریس بریگه
#راینر_ماریا_ریلکه
ترجمه مهدی غبرائی
...تاکنون نمی دانستم چند صورت هست.آدم ها زیادند، اما صورت ها خیلی زیادترند. چون هر کس چند صورت دارد.برخی، سال های سال تنها یک صورت دارند که طبعا فرسوده و چرک می شود، چین و چروک بر می دارد، و همچون دستکشی که در سفر به دست کرده باشند کش می آید.این دسته،صرفه جو و ساده اند، صورت خود را تغییر نمی دهند و حتی تمیزش هم نمی کنند.می گویند همین صورت خوب است و کیست که خلافش را اثبات کند؟ اما از آنجا که چند صورت دارند ، این سوال پیش می آید که با بقیه چه می کنند؟ ذخیره اش می کنند. به درد بچه هاشان می خورد.اما گاهی پیش می آید که سگ هاشان با همان صورت ها بیرون می روند.و چرا نروند؟ صورت، صورت است دیگر.
کسانی هم صورت هاشان را یکی پس از دیگری می پوشند و در می آورند و کهنه می کنند.اولش انگار تا بخواهی صورت دارند، اما پا به چهل سالگی که می گذارند نوبت آخری می رسد.این دیگر غم انگیز است. آنان هوای صورت هاشان را ندارند.آخرین صورتشان هفت روز بیشتر دوام نمی آورد.سوراخ سوراخ می شود و جا به جا به نازکی کاغذ است.سپس لایهٔ زیرین، ناصورت، نم نم پیدا می شود و آن ها با آن می روند و می آیند.
اما آن زن،آن زن؛ یکسره در خود مچاله شده، بر دست هایش فرو افتاده بود.کنج خیابان نتردام دِشان بود.همین که دیدمش،پا سست کردم.وقتی بینوایی غرق فکر و خیال باشد،نباید مزاحمش شد.شاید سرانجام چیزی را که به فکرش می رسد، بیابد.
خیابان بسیار خلوت بود، خلوتی ملال انگیز؛ چنان که گام هایم را از زیر پاهایم می قاپید و تلق تلق، انگار با کفش چوبی به این سو و آن سو می برد.زن یکه خورد و چنان به سرعت و شدت از خود رها شد که صورتش میان دو دستش ماند.صورت را توی دست هایش دیدم؛ آن شکل تو خالی را. به قیمت تلاشی باور نکردنی توانستم تنها به دست ها نگاه کنم، نه به چیزی که از آن کنده شده بود.با دیدن صورتی از درون به خود لرزیدم، اما از پوستِ کندهٔ بی صورت بسی بیشتر می ترسیدم.
دفتر های مالده لائوریس بریگه
#راینر_ماریا_ریلکه
ترجمه مهدی غبرائی
دستها را بلند می کنم عشق من، می شنوی؟
خش خش می کنند، می شنوی؟
کدام حرکت است از انسان های تنها که صدایش را اجسام زیادی نشنوند؟
پلک ها را می بندم عشق من، می شنوی؟
این هم صدایی است که تا تو می رسد.
و حالا پلک باز می کنم، می شنوی؟..
…پس چرا اینجا نیستی؟
نشانه های کوچک ترین حرکت من بر جا می ماند در این سکوت ابریشمی؛
و حتی رد کوچکترین تمنا می ماند در پرده کشیده بر دور دست ها.
درهر دم و بازدمم
ستاره ها بلند می شوند و سرنگون.
و بو ها به آبشخور لبهایم می آیند،
در آنها بازوهای فرشتگان دور را باز می شناسم،
اینهمه را فقط فکر می کنم:
تو را نمی بینم.
#راینر_ماریا_ریلکه
#فرشته_وزیری_نسب
#شما_فرستادید
#امید
@asheghanehaye_fatima🌸
خش خش می کنند، می شنوی؟
کدام حرکت است از انسان های تنها که صدایش را اجسام زیادی نشنوند؟
پلک ها را می بندم عشق من، می شنوی؟
این هم صدایی است که تا تو می رسد.
و حالا پلک باز می کنم، می شنوی؟..
…پس چرا اینجا نیستی؟
نشانه های کوچک ترین حرکت من بر جا می ماند در این سکوت ابریشمی؛
و حتی رد کوچکترین تمنا می ماند در پرده کشیده بر دور دست ها.
درهر دم و بازدمم
ستاره ها بلند می شوند و سرنگون.
و بو ها به آبشخور لبهایم می آیند،
در آنها بازوهای فرشتگان دور را باز می شناسم،
اینهمه را فقط فکر می کنم:
تو را نمی بینم.
#راینر_ماریا_ریلکه
#فرشته_وزیری_نسب
#شما_فرستادید
#امید
@asheghanehaye_fatima🌸
.
چگونه میتوانم
روحم را در خودم نگه دارم
تا روح تو را لمس نکند.
#راینر_ماریا_ریلکه
@asheghanehaye_fatima
چگونه میتوانم
روحم را در خودم نگه دارم
تا روح تو را لمس نکند.
#راینر_ماریا_ریلکه
@asheghanehaye_fatima
The 6th Continent
Armand Amar
هر چیز که به سمت خاور رو به خورشید قرار داشت خیره کننده بود.هر جا که آفتاب می تابید،چنان غرق در مه بود که گویی پرده ای خاکستری بر آن کشیده اند.مجسمه ها، خاکستری در خاکستری،در باغ های پیچیده در شولای مه آفتاب می گرفتند.گل های تک افتاده در باغچه های باریک سر از خواب بر می داشتند و با صدایی هراسان می گفتند: "سرخ"
دفتر های مالده لائوریس بریگه
#راینر_ماریا_ریلکه
ترجمه مهدی غبرائی
صفحه ۳۴
@asheghanehaye_fatima
دفتر های مالده لائوریس بریگه
#راینر_ماریا_ریلکه
ترجمه مهدی غبرائی
صفحه ۳۴
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
دستها را بلند میکنم عشق من، میشنوی؟
خشخش میکنند، میشنوی؟
کدام حرکت است از انسانهای تنها
که صدایش را اجسام زیادی نشنوند؟
پلکها را میبندم عشق من، میشنوی؟
اینهم صدایی است که تا تو میرسد.
و حالا پلک باز میکنم، میشنوی؟
پس چرا اینجا نیستی؟
نشانههای کوچکترین حرکت من
برجا میماند در این سکوت ابریشمی؛
و حتا رد کوچکترین تمنا
میماند در پردهی کشیده بر دوردستها.
درهر دموبازدمام
ستارهها بلند میشوند و سرنگون.
و بوها به آبشخور لبهایم میآیند،
در آنها بازوهای فرشتگان دور را بازمیشناسم،
اینهمه را فقط تصور میکنم:
تو را نمیبینم.
شاعر: #راینر_ماریا_ریلکه | Rainer Maria Rilke | چک، ۱۹۲۶-۱۸۷۵ |
برگردان: #فرشته_وزیرینسب
دستها را بلند میکنم عشق من، میشنوی؟
خشخش میکنند، میشنوی؟
کدام حرکت است از انسانهای تنها
که صدایش را اجسام زیادی نشنوند؟
پلکها را میبندم عشق من، میشنوی؟
اینهم صدایی است که تا تو میرسد.
و حالا پلک باز میکنم، میشنوی؟
پس چرا اینجا نیستی؟
نشانههای کوچکترین حرکت من
برجا میماند در این سکوت ابریشمی؛
و حتا رد کوچکترین تمنا
میماند در پردهی کشیده بر دوردستها.
درهر دموبازدمام
ستارهها بلند میشوند و سرنگون.
و بوها به آبشخور لبهایم میآیند،
در آنها بازوهای فرشتگان دور را بازمیشناسم،
اینهمه را فقط تصور میکنم:
تو را نمیبینم.
شاعر: #راینر_ماریا_ریلکه | Rainer Maria Rilke | چک، ۱۹۲۶-۱۸۷۵ |
برگردان: #فرشته_وزیرینسب
@asheghanehaye_fatima
اه ای تاریکی
که من از تو در وجود آمدهام
تو را از شعلهها بیشتر عاشقم
انی که جهان را مرز میکشد
و جهان در آن درخشان میشود.
حلقهای که هیچ موجودی
راه گریز از آن را نمیداند
اما تاریکی همهچیز را در خود نگاه میدارد
اشیاء و شعلهها را
حيوانات را و مرا
چگونه بر اینهمه فائق میآید
ای انسانها
و ای قدرتمندان؟
شاید اینگونه است!
نیروی شگرف که در حوالی من
خویش را آرام بخشیده.
من به شبها ایمان دارم.
راینر ماریا ریلکه|ترجمه:نریمان.ز
•••
چطور دریافتهام وداع را که چیست.
چگونه هنوزش میشناسم: آن تاریک-زخم ناپذیرِ
سهمناک را،
که وصلتِ زیبایی را
باز مینمایاند، درنگ میکند و از هم میدرد.
چه بیدفاع بودهام، چون مینگریستمش
آنجا که من، مرا خطاب میکرد، بگذار برود،
وا پس بمان، گویی همهی زنان،
اگر چه ظریف و سپید چیزی جز آن نیستند:
تکان دستی به وداع، که دیگر خطابش نه با من است،
و آنگاه تکان دیگر، آرامتر اینبار
کمابیش ناگفتنی: شاید یک درخت آلو،
که از او پریدهست فاختهای بیقرار.
#راینر_ماریا_ریلکه
اه ای تاریکی
که من از تو در وجود آمدهام
تو را از شعلهها بیشتر عاشقم
انی که جهان را مرز میکشد
و جهان در آن درخشان میشود.
حلقهای که هیچ موجودی
راه گریز از آن را نمیداند
اما تاریکی همهچیز را در خود نگاه میدارد
اشیاء و شعلهها را
حيوانات را و مرا
چگونه بر اینهمه فائق میآید
ای انسانها
و ای قدرتمندان؟
شاید اینگونه است!
نیروی شگرف که در حوالی من
خویش را آرام بخشیده.
من به شبها ایمان دارم.
راینر ماریا ریلکه|ترجمه:نریمان.ز
•••
چطور دریافتهام وداع را که چیست.
چگونه هنوزش میشناسم: آن تاریک-زخم ناپذیرِ
سهمناک را،
که وصلتِ زیبایی را
باز مینمایاند، درنگ میکند و از هم میدرد.
چه بیدفاع بودهام، چون مینگریستمش
آنجا که من، مرا خطاب میکرد، بگذار برود،
وا پس بمان، گویی همهی زنان،
اگر چه ظریف و سپید چیزی جز آن نیستند:
تکان دستی به وداع، که دیگر خطابش نه با من است،
و آنگاه تکان دیگر، آرامتر اینبار
کمابیش ناگفتنی: شاید یک درخت آلو،
که از او پریدهست فاختهای بیقرار.
#راینر_ماریا_ریلکه
آه ای تاریکی
که من از تو در وجود آمدهام
تو را از شعلهها بیشتر عاشقام
آنی که جهان را مرز میکشد
و جهان در آن درخشان میشود.
حلقهای که هیچ موجودی
راه گریز از آن را نمیداند
اما تاریکی همهچیز را در خود نگاه میدارد
اشیاء و شعلهها را
حيوانات را و مرا
چگونه بر اینهمه فائق میآید
ای انسانها
و ای قدرتمندان؟
شاید اینگونه است!
نیروی شگرف که در حوالی من
خویش را آرام بخشیده.
من به شبها ایمان دارم.
#راینر_ماریا_ریلکه
@asheghanehaye_fatima
که من از تو در وجود آمدهام
تو را از شعلهها بیشتر عاشقام
آنی که جهان را مرز میکشد
و جهان در آن درخشان میشود.
حلقهای که هیچ موجودی
راه گریز از آن را نمیداند
اما تاریکی همهچیز را در خود نگاه میدارد
اشیاء و شعلهها را
حيوانات را و مرا
چگونه بر اینهمه فائق میآید
ای انسانها
و ای قدرتمندان؟
شاید اینگونه است!
نیروی شگرف که در حوالی من
خویش را آرام بخشیده.
من به شبها ایمان دارم.
#راینر_ماریا_ریلکه
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
چطور دریافتهام وداع را که چیست.
چگونه هنوزش میشناسم: آن تاریک زخمناپذیرِ سهمناک را،
که وصلتِ زیبایی را بازمینمایاند،
درنگ میکند و ازهم میدرد.
چه بیدفاع بودهام، چون مینگریستماش
آنجا که من، مرا خطاب میکرد،
بگذار برود،
واپس بمان، گویی همهی زنان،
اگر چه ظریف و سپید چیزی جز آن نیستند:
تکان دستی به وداع، که دیگر خطاباش نه با من است،
و آنگاه تکان دیگر، آرامتر اینبار
کمابیش ناگفتنی: شاید یک درخت آلو،
که از او پریدهست فاختهیی بیقرار.
#راینر_ماریا_ریلکه
چطور دریافتهام وداع را که چیست.
چگونه هنوزش میشناسم: آن تاریک زخمناپذیرِ سهمناک را،
که وصلتِ زیبایی را بازمینمایاند،
درنگ میکند و ازهم میدرد.
چه بیدفاع بودهام، چون مینگریستماش
آنجا که من، مرا خطاب میکرد،
بگذار برود،
واپس بمان، گویی همهی زنان،
اگر چه ظریف و سپید چیزی جز آن نیستند:
تکان دستی به وداع، که دیگر خطاباش نه با من است،
و آنگاه تکان دیگر، آرامتر اینبار
کمابیش ناگفتنی: شاید یک درخت آلو،
که از او پریدهست فاختهیی بیقرار.
#راینر_ماریا_ریلکه
فقط کافی است در یک مهتابی
یا قاب پنجره
زنی درنگ کند...
تا در همان لحظه که ظاهر میشود
همان کسی شود که ما او را در زندگیمان کم داریم
و اگر بازوهایش را بالا آورَد
تا موهایش، آن گلدان لطیف را ببندد
ناگهان اندوه ما چه شدتی میگیرد
و بدبختیمان چه جلوهیی مییابد
#راینر_ماریا_ریلکه | Rainer Maria Rilke | چک، ۱۹۲۶-۱۸۷۵ |
برگردان: #عباس_پژمان
@asheghanehaye_fatima
یا قاب پنجره
زنی درنگ کند...
تا در همان لحظه که ظاهر میشود
همان کسی شود که ما او را در زندگیمان کم داریم
و اگر بازوهایش را بالا آورَد
تا موهایش، آن گلدان لطیف را ببندد
ناگهان اندوه ما چه شدتی میگیرد
و بدبختیمان چه جلوهیی مییابد
#راینر_ماریا_ریلکه | Rainer Maria Rilke | چک، ۱۹۲۶-۱۸۷۵ |
برگردان: #عباس_پژمان
@asheghanehaye_fatima
چشمهایم را بُکُش،
من نگریستن به تو را
ادامه خواهم داد.
گوشهایم را مُهر و موم کن،
من شنیدنِ تو را ادامه خواهم داد.
و بدون پاهایم من میتوانم
راهم به سوی تو را پیش روم،
بدون دهانم من میتوانم
نامت را قسم بخورم.
بازوهایم را بشکن،
تو را باز در آغوش خواهم گرفت
با قلبم همچون دستانم ...
#راینر_ماریا_ریلکه
@asheghanehaye_fatima
من نگریستن به تو را
ادامه خواهم داد.
گوشهایم را مُهر و موم کن،
من شنیدنِ تو را ادامه خواهم داد.
و بدون پاهایم من میتوانم
راهم به سوی تو را پیش روم،
بدون دهانم من میتوانم
نامت را قسم بخورم.
بازوهایم را بشکن،
تو را باز در آغوش خواهم گرفت
با قلبم همچون دستانم ...
#راینر_ماریا_ریلکه
@asheghanehaye_fatima