This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
صلای صبح تو دادم به نالهٔ شبگیر
چه روزها که سپید از شب سیاه من است
به عالمی که در او دشمنی به جان بخرند
عجب مدار اگر عاشقی گناه من است
#شهريار
@asheghanehaye_fatim
چه روزها که سپید از شب سیاه من است
به عالمی که در او دشمنی به جان بخرند
عجب مدار اگر عاشقی گناه من است
#شهريار
@asheghanehaye_fatim
@asheghanehaye_fatima
گفته بودي كه چرا خوب به پايان نرسيد؟
راستش زور من ِ خسته به طوفان نرسيد :)
#شهريار
گفته بودي كه چرا خوب به پايان نرسيد؟
راستش زور من ِ خسته به طوفان نرسيد :)
#شهريار
@asheghanehaye_fatima
با خیال تو که شب
سربنهم بر خارا
بستر خویش به خواب
از پر قو می بینم
با چه دل در چمن
حسن تو آیم که هنوز
نرگس مست ترا
عربده جو می بینم
این تن خسته زجان
تا به لبش راهی نیست
کز فلک پنجه قهرش
به گلو می بینم
آسمان راز به من گفت
و به کس باز نگفت
شهریار اینهمه زان
راز مگو می بینم
#شهريار
با خیال تو که شب
سربنهم بر خارا
بستر خویش به خواب
از پر قو می بینم
با چه دل در چمن
حسن تو آیم که هنوز
نرگس مست ترا
عربده جو می بینم
این تن خسته زجان
تا به لبش راهی نیست
کز فلک پنجه قهرش
به گلو می بینم
آسمان راز به من گفت
و به کس باز نگفت
شهریار اینهمه زان
راز مگو می بینم
#شهريار
@asheghanehaye_fatima
شبی را با من ای ماه سحرخیزان سحرکردی
سحر چون آفتاب از آشیان من سفرکردی
هنوزم از شبستان وفا بوی عبیر آید
که چون شمع عبیرآگین شبی با من سحرکردی
صفا کردی و درویشی بمیرم خاکپایت را
که شاهی محشتم بودی و با درویش سرکردی
چو دو مرغ دلاویزی به تنگ هم شدیم افسوس
همای من پریدی و مرا بی بال و پر کردی
مگر از گوشه چشمی وگر طرحی دگر ریزی
که از آن یک نظر بنیاد من زیر و زبر کردی
به یاد چشم تو انسم بود با لاله وحشی
غزال من مرا سرگشته کوه و کمر کردی
به گردشهای چشم آسمانی از همان اول
مرا در عشق از این آفاق گردیها خبرکردی
به شعر شهریار اکنون سرافشانند در آفاق
چه خوش پیرانه سر ما را به شیدائی ثمرکردی
#شهريار
#عزیز_روزهام🍀
شبی را با من ای ماه سحرخیزان سحرکردی
سحر چون آفتاب از آشیان من سفرکردی
هنوزم از شبستان وفا بوی عبیر آید
که چون شمع عبیرآگین شبی با من سحرکردی
صفا کردی و درویشی بمیرم خاکپایت را
که شاهی محشتم بودی و با درویش سرکردی
چو دو مرغ دلاویزی به تنگ هم شدیم افسوس
همای من پریدی و مرا بی بال و پر کردی
مگر از گوشه چشمی وگر طرحی دگر ریزی
که از آن یک نظر بنیاد من زیر و زبر کردی
به یاد چشم تو انسم بود با لاله وحشی
غزال من مرا سرگشته کوه و کمر کردی
به گردشهای چشم آسمانی از همان اول
مرا در عشق از این آفاق گردیها خبرکردی
به شعر شهریار اکنون سرافشانند در آفاق
چه خوش پیرانه سر ما را به شیدائی ثمرکردی
#شهريار
#عزیز_روزهام🍀
@asheghanehaye_fatima
در چنین عهدی تو با ما مهربانی میکنی
با دلم در جمع مستان همزبانی میکنی
مهربانی کم نیاموختم ز تو ای جان مست
چونکه میدانم تو با نامهربان هم مهربانی میکنی ...
#شهريار
در چنین عهدی تو با ما مهربانی میکنی
با دلم در جمع مستان همزبانی میکنی
مهربانی کم نیاموختم ز تو ای جان مست
چونکه میدانم تو با نامهربان هم مهربانی میکنی ...
#شهريار
@asheghanehaye_fatima
دیدم به آتشبازیات
شوق تماشایی به سر
آتش زدم در خود بیا
گر خود تماشا میکنی
#شهريار
دیدم به آتشبازیات
شوق تماشایی به سر
آتش زدم در خود بیا
گر خود تماشا میکنی
#شهريار
@asheghanehaye_fatima
با خیال تو که شب
سربنهم بر خارا
بستر خویش به خواب
از پر قو می بینم
با چه دل در چمن
حسن تو آیم که هنوز
نرگس مست ترا
عربده جو می بینم
این تن خسته زجان
تا به لبش راهی نیست
کز فلک پنجه قهرش
به گلو می بینم
آسمان راز به من گفت
و به کس باز نگفت
شهریار اینهمه زان
راز مگو می بینم
#شهريار
با خیال تو که شب
سربنهم بر خارا
بستر خویش به خواب
از پر قو می بینم
با چه دل در چمن
حسن تو آیم که هنوز
نرگس مست ترا
عربده جو می بینم
این تن خسته زجان
تا به لبش راهی نیست
کز فلک پنجه قهرش
به گلو می بینم
آسمان راز به من گفت
و به کس باز نگفت
شهریار اینهمه زان
راز مگو می بینم
#شهريار
ماها تو سفر کردی و شب ماند و سیاهی
نه مرغ شب از ناله من خفت و نه ماهی
شد آه منت بدرقه راه و خطا شد
کز بعد مسافر نفرستند سیاهي
آهسته که تا کوکبه اشک دل افروز
سازم به قطار از عقب قافله راهی
آن لحظه که ریزم چو فلک از مژه کوکب
بیدار کسی نیست که گیرم به گواهی
چشمی به رهت دوخته ام باز که شاید
بازآئی و برهانیم از چشم به راهی
دل گرچه مدامم هوس خط تو دارد
لیک از تو خوشم با کرم گاه به گاهی
تقدیر الهی چو پی سوختن ماست
ما نیز بسازیم به تقدیر الهی
تا خواب عدم کی رسد ای عمر شنیدیم
افسانه این بی سر و ته قصه واهی
#شهريار
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
نه مرغ شب از ناله من خفت و نه ماهی
شد آه منت بدرقه راه و خطا شد
کز بعد مسافر نفرستند سیاهي
آهسته که تا کوکبه اشک دل افروز
سازم به قطار از عقب قافله راهی
آن لحظه که ریزم چو فلک از مژه کوکب
بیدار کسی نیست که گیرم به گواهی
چشمی به رهت دوخته ام باز که شاید
بازآئی و برهانیم از چشم به راهی
دل گرچه مدامم هوس خط تو دارد
لیک از تو خوشم با کرم گاه به گاهی
تقدیر الهی چو پی سوختن ماست
ما نیز بسازیم به تقدیر الهی
تا خواب عدم کی رسد ای عمر شنیدیم
افسانه این بی سر و ته قصه واهی
#شهريار
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima