عاشقانه های فاطیما
820 subscribers
21.2K photos
6.5K videos
276 files
2.94K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
در واقع اغلب، زمانی که عشقی را آغاز می‌کنیم،
تجربه و عقلمان به ما می‌گویند
که روزی به دلداری که امروز فقط به اندیشه او زنده‌ایم‌‌ همان اندازه بی‌اعتنا می‌شویم که امروزه به هر زنی جز او هستیم.
روزی نامش را می‌شنویم و دیگر دچار هیچ لذت دردآلودی نمی‌شویم، خطش را می‌خوانیم و دیگر نمی‌لرزیم،
در خیابان راه‌مان را کج نمی‌کنیم تا او را ببینیم،
به او بر می‌خوریم و دست و پا گم نمی‌کنیم،
به او دست می‌یابیم و از خود بی‌خود نمی‌شویم.
آنگاه این آگاهی بی‌تردیدِ آینده،
برغم این حس بی‌اساس اما نیرومند
که شاید او را همواره دوست داشته باشیم،
ما را به گریه می‌اندازد ...

#مارسل_پروست
#خوشی‌ها _و _روز‌ها



@asheghanehaye_fatima
«دیدید، موهایم را آن‌طور که شما دوست دارید درست می‌کنم. کاکلم را نگاه کنید. همه مسخره می‌کنند و هیچ‌کس نمی‌داند برای کی این کار را می‌کنم. خاله‌ام هم اگر ببیند مسخره‌ام می‌کند. به او هم دلیلش را نمی‌گویم.» گونه‌های آلبرتین را، که اغلب رنگ‌پریده بود، از کنار نگاه می‌کردم که از این زاویه به نظر آکنده از خون روشنی می‌آمد که می‌افروختشان، و همان درخشندگی برخی بامدادن زمستانی را به آنها می‌داد که سنگها، نیمی آفتاب‌خورده، به خارای صورتی می‌مانند و از آنها شادی می‌تراود. در آن هنگام شادی‌ام از دیدن گونه‌های آلبرتین به همان شدت بود، اما دلم نه گشت‌وگذار که بوسه می‌خواست. از او پرسیدم که آیا آنچه دربارۀ سفرش گفته می‌شود راست است؟ گفت: «بله. امشب در هتل شما می‌‌خوابم. چون یک کمی هم سرما خورده‌ام، قبل از شام می‌روم و می‌خوابم. می‌توانید بیایید و موقع شام خوردنم کنار تختم بنشیند و بعدش هر بازی‌ای دلتان خواست می‌کنیم. خیلی خوشحال می‌شوم اگر فرداصبح به ایستگاه بیایید، اما می‌ترسم که به نظرِ، البته نه آندره که دختر باهوشی است، اما بقیۀ دخترهایی که می‌آیند، عجیب برسد؛ اگر به گوش خاله‌ام برسد مایۀ دردسر می‌شود؛ اما می‌توانیم اول شب را باهم باشیم. خاله‌ام نمی‌فهمد. بروم با آندره خداحافظی کنم. پس، تا امشب.»، و با لبخندی گفت: «زود بیایید که بیشتر باهم باشیم.» این گفته‌هایش مرا به دورتر از زمانی برد که ژیلبرت را دوست داشتم، به زمانی که عشق به چشمم ذاتی نه تنها بیرونی که شدنی می‌آمد. در حالی که ژیلبرتی که در شانزه‌لیزه می‌دیدم همانی نبود که وقتی تنها می‌شدم در درون خود بازمی‌یافتم، یکباره آلبرتین واقعی، آنی که هر روز می‌دیدم و او را پر از پیشداوری‌های بورژوایی و فرمانبردار خاله‌اش می‌پنداشتم با آلبرتین خیالی جفت شد، با آنی که به گمانم، وقتی هنوز نمی‌شناختمش، روی موج‌شکن گذرا نگاهم کرد، آنی که چون می‌دید دور می‌شوم دلش نمی‌‌خواست به خانه برگردد.

رفتم و با مادربزرگ شام خوردم، رازی در دل حس می‌کردم که او از آن بی‌خبر بود، به همین‌ گونه، دوستان آلبرتین هم فردا با او می‌بودند و از آنچه تازه میان ما رخ داده بود خبر نمی‌یافتند. و خانم بونتان هنگامی که پیشانی خواهرزاده‌اش را می‌بوسید نمی‌دانست که من میان آن دو حضور دارم، در آن شیوۀ آرایش گیسو که هدفِ از همه پنهانش این بود که مرا خوش بیاید، من، منی که تا آن زمان آن‌همه غبطۀ خانم بوتان را خورده بودم که با همان کسانی خویشاوند بود که خواهرزاده‌اش، و همان دید و بازدیدها و همان سوگواری‌هایی را می‌کرد که او باید می‌کرد؛ و حال، من از او بیشتر برای آلبرتین اهمیت داشتم. در کنار خاله‌اش که بود، به من فکر می‌کرد. چند ساعت دگیر در هتل چه اتفاقی می‌افتاد، نمی‌دانستم. در هر حال، آن شب و گراندهتل دیگر به نظرم تهی نمی‌آمدند، پر از شادکامی من بودند. آسانسور را فراخواندم تا به اتاق آلبرتین بروم که رو به درّه باز می‌شد. هر حرکت کوچکی، مانند نشستن روی نیمکت آسانسور، برایم شیرین بود، چون بیواسطه به قلبم راه داشت. در سیمها و طنابهایی که دستگاه به یاری آنها هنوز باید مرا چند پله بالاتر می‌برد، تنها چرخ و دنده‌ها و پله‌های عینی‌شدۀ شادمانی خود را می‌دیدم و بس. تنها دو سه گام دیگر باید در آن راهرو پیش می‌رفتم تا به اتاقی برسم که جوهرۀ گرانبهای آن تن گلگون در آن نهفته بود‌ ـ اتاقی که اگر حتی در آن کارهای لذتناک می‌شد، در چشم رهگذر بی‌خبر همان حالت بی‌دگرگونی اتاقی شبیه همۀ اتاقهای دیگر را حفظ می‌کرد، حالتی که چیزها را گواهان لب از لب نگشا، راز نیوشان امانت‌دار، گنجوران بی‌دستبرد اسرار کامجویی می‌کند. آن چند گام پاگرد تا در اتاق آلبرتین، چند گامی را که دیگر تنابنده‌ای نمی‌توانست بایستاند، با لذت، احتیاط برداشتم، انگار که در جو تازه‌ای غوطه‌ور بودم، انگار که خوشبختی همپای من آهسته‌آهسته جابه‌جا می‌شد، اما هچنین با حس قدرتی ناشناخته و بیکران، و این حس که سرانجام به میراثی می‌رسم که از ازل از آن من بوده است. سپس ناگهان اندیشیدم که شکم نابجاست، به من گفته بود هنگامی به دیدنش بروم که در بستر است. گفته‌اش روشن بود، از شادی روی پا بند نبودم، کم مانده بود فرانسواز را از سر راه به طرفی پرت کنم، با چشمان اخگرافشان به سوی اتاق دوستم دویدم...



در جستجوی زمان از دست رفته(در سایهٔ دوشیزگان شکوفا)
#مارسل_پروست
ترجمه:مهدی سحابی

@asheghanehaye_fatima
دیگر هر بامداد، بس پیش از ساعتی که دوشس بیرون می‌رفت، از بیراهۀ درازی خود را به کنج خیابانی می‌رساندم که او به عادت از آنجا می‌گذشت و آنجا می‌ایستادم، و هنگامی که گمان می‌کردم وقت آمدنش فرا برسد، به حالتی بی‌اعتنا و نگاه‌کنان به طرف دیگر، به راه می‌افتادم، و چون به او می‌رسیدم نگاهم را به سویش برمی‌گرداندم اما به گونه‌ای که گفتی هیچ انتظار دیدنش را نداشتم. حتی در روزهای اول، برای اطمینان از این‌که او را می‌بینم، جلو خانه‌مان منتظرش می‌ماندم. و هر بار که درِ بزرگ باز می‌شد (و بسیاری کسان پیاپی از آن بیرون می‌آمدند که هیچکدام آنی نبودند که انتظارش را می‌کشیدم)، حرکت در لرزشی در دل من تداوم می‌یافت که بس طول می‌کشید تا فروبنشیند. زیرا هرگز هیچ شیفتۀ هنرپیشۀ بزرگی که هنوز با او آشنا نشده است، و می‌رود و به انتظار او در برابر خروجی تئاتر می‌ایستد، هیچ انبوه جمعیت مهارگسیخته یا پرستشگری که برای هو کردن یا هورا کشیدن بر سر راه یک محکوم به مرگ یا بزرگ‌مردی گرد آمده است و هر بار که صدایی از درون زندان یا کاخ می‌آید می‌پندارد که زمان آمدنش فرا می‌رسد به اندازۀ من هیجان‌زده نبوده است، من در انتظار آن بزرگ‌بانو که، در جامۀ ساده‌اش، به لطفِ راه‌رفتنی (بسی متفاوت با رفتارش هنگامی که به تالار یا جایگاهی پا می‌گذاشت)، می‌توانست قدم زدن صبحگاهی خود را به چشمم شعری سرشار از برازندگی و فاخرترین آرایه، شگرف‌ترین گل هوای خوش و آفتابی کند ـ و برای من، در همۀ جهان او بود که صبحها قدم می‌زد. اما پس از سه روز، برای آن‌که دربان بو نبرد، از خانه بسیار دور می‌شدم و در جایی بر سر راه همیشگی دوشس می‌ایستادم. پیش از آن شب تئاتر، اغلب هنگامی که هوا خوب بود این‌گونه پیش از ناهار قدمی می‌زدم؛ اگر باران آمده بود، همین‌که هوا صاف می‌شد از خانه بیرون می‌رفتم، وناگهان، در پیاده‌رو خیس، که در روشنایی لاکی و طلایی شده بود، در درخشش چهارراهی غرق غبار مهی که آفتاب آن را چرمین و بور می‌کرد، دختر دانش‌آموزی را با آموزگارش، یا دختر شیرفروشی را با آسیتن‌های سفید می‌دیدم که می‌آمد، و از رفتن می‌ایستادم، با دستی روی قلبم که بیدرنگ به سوی زندگی غریبه‌ای پر می‌کشید، می‌کوشیدم خیابان، ساعت، دری را که دخترک به آن پا گذاشته و دیگر بیرون نیامده بود به خاطر بسپارم ـ گاهی دنبالش می‌رفتم. خوشبختانه، گذرایی این تصویرهای که نوازش می‌کردم و با خود عهد می‌بستم که بکوشم دوباره ببینم، نمی‌گذاشت که در حافظه‌ام پا بگیرند. با این‌همه، دیگر کم‌تر غصه می‌خوردم از این‌که بیمار بودم، و هنوز همت آغاز به کار را نیافته و دست به کار نوشتن کتابی نشده بودم، زمین به نظرم جایی خوش‌تر و زندگی کردن کاری خوشاندتر می‌آمد از زمانی که می‌دیدم خیابانهای پاریس، چون خیابانهای بلبک، پرگل از زیبایی‌های ناشناسی است که اغلب کوشیده بودم شکفتنشان را در بیشه‌های مرگلیز ببینم، و هر کدامشان تمنای لذتناکی را می‌انگیخت که پنداری تنها خود او برآوردنش را می‌توانست.

در بازگشت از اپرا، بر تصویرهایی که از چند روز پیش امیدوار بودم فردا بازیابم تصویرِ بلندبالا، با گیسوان نرمِ بورِ بالای سرآراستۀ مادام دوگرمان را هم افزودم، به مِهری که وعده‌اش را با لبخندی از جایگاه دختر عمویش به سویم فرستاده بود. بر آن بودم که راهی را که، به گفتۀ فرانسواز، دوشس می‌پیمود دنبال کنم و در همین حال بکوشم برای بازیافتن دو دختری که پریروز دیده بودم درهای یک کلاس درس و یک کلاس تعلیمات دینی را ندیده نگذارم. اما، در انتظار فردا، گهگاه لبخند اخگری مادام دوگرمانت و حس شیرینی که از آن به دلم نشسته بود، دوباره سربرمی‌آورد. و بی‌آن‌که چندان بدانم چه کنم، می‌کوشیدم (چون زنی که چگونگی جلوۀ دگمه‌هایی جواهری را که به او هدیه شده است روی پیرهنی بررسی می‌کند) آن لبخند و آن حس را در کنار اندیشه‌های عاشقانه‌ای جا بدهم که از دیرباز در سر داشتم و سردی آلبرتین، رفتن ناگهانی ژیزل، وپیش‌تر، جدایی خودخواسته و بیش از اندازه طولانی ژیلبرت، آنها را رها گذاشته بود (مثلا این اندیشه که که زنی دوستم بدارد و با او زندگی مشترکی داشته باشم)؛ سپس تصویر این یا آن یک از دو دختر را با این اندیشه‌ها می‌آمیختم و در همان هنگام می‌کوشیدم خاطرۀ دوشس را با آنها سازگار کنم. در کنار این اندیشه‌ها، خاطره مادام دوگرمانت در اپرا چیزی نبود، ستاره کوچکی بود در کنار دُم عظیم ستارۀ دنباله‌دار فروزانی؛ وانگهی، این اندیشه‌ها را بسیار پیشتر از آشنایی با مادام دوگرمانت به خوبی می‌شناختم.



در جستجوی زمان از دست رفته(طرف گرمانت ۱)
#مارسل_پروست
ترجمه:مهدی سحابی

@asheghanehaye_fatima
خاطره‌، یا اندوه، همچنان که می‌شود رهایمان کند، تا آنجا که دیگر از آن بی‌خبر بمانیم، گاهی نیز می‌شود که برگردد و تا دیرزمانی با ما بماند. شبهایی بود که در گذر از شهر به سوی رستوران، دلم آن چنان برای مادام دوگرمانت تنگ می‌شد که نفسم به دشواری بالا می‌آمد: پنداری بخشی از سینه‌ام را جراح کاردانی بریده، برداشته، بخش همسنگی از درد معنوی، یا همان‌اندازه حسرت و عشق به جایش نشانده بود. و آنگاه که حسرت دلداری به جای پاره‌هایی از تن می‌نشیند، بخیه‌ها هر چه خوب دوخته شده باشد باز زندگی رنجناک می‌شود، پنداری که حسرت جای بیشتری می‌گیرد، همواره حسش می‌کنی، و چه ابهامی است در این‌که ناگزیر باشی پاره‌ای از تنت را بیندیشی! فقط، چنین می‌نماید که ارج آدمی بیشتر می‌شود. با کوچک‌ترین نسیمی آه می‌کشیم: از بیداد اما همچنین از درد عشق. به آسمان نگاه می‌کردم. اگر باز بود با خود می‌گفتم: «شاید به روستا رفته، همین ستاره‌ها را تماشا می‌کند»، و شاید وقتی به رستوران برسم روبر به من بگوید: «یک خبر خوب، زن‌دایی‌ام برایم نامه نوشته، می‌خواهد تو را ببیند، می‌آید اینجا.» اندیشۀ مادام دوگرمانت را تنها در آسمان نمی‌گنجانیدم. نسیم نرمی که می‌گذشت انگار پیامی از او برایم می‌آورد، آنچنان که در گذشته در گندمزارهای مزگلیز از ژیلبرت برایم می‌گفت: آدمی تغییر نمی‌کند، بر احساسی که دربارۀ کسی دارد عنصرهایی خفته را می‌افزاید که او بیدار کرده است اما با او بیگانه‌اند. و آنگاه، همواره چیزکی در درون آدم او را وامی‌دارد که این احساسهای خاص را به حقیقت نزدیک‌تر کند، یعنی آنها را با احساس کلی‌تری، مشترک در همۀ آدمیان پیوند دهد که با آن، آدمها و رنجهایی که در ما می‌انگیزند تنها وسیله‌ای برای نزدیکی و همدلی می‌شوند: آنچه بر رنجم اندکی خوش می‌افزود این بود که می‌دانستم آن رنج بخشی از عشق همگان است. بیگمان، از این‌که می‌پنداشتم غم‌هایی را که به خاطر ژیلبرت حس کرده بودم، یا اندوه هنگامی را که شبها، در کومبره، مادرم در اتاقم نمی‌ماند، یا همچنین خاطرۀ برخی صفحه‌های برگوت را در رنجهایی بازمی‌شناسم که در آن‌زمان حس می‌کردم و مادام دوگرمانت و سردی و دوری‌اش با آنها همان ربط روشنی را نداشت که علت و معلول در ذهن دانشمندی دارد، چنین نتیجه نمی‌گرفتم که مادام دوگرمانت علت آن رنجها نباشد. مگر نه این‌که دردهایی پراکنده ست که پرتووار در بخشهایی بیرون از اندام بیمار پخش می‌شود اما همین‌که انگشت پزشکی نقطۀ دقیق منشاء آن را لمس کند از آن بخش‌ها بیرون می‌رود و یکسره ناپدید می‌شود؟ اما، پیش از این، پراکندگی‌اش آن را در نظر ما چنان گنگ و قضاخواسته می‌نماید که، ناتوان از توضیحش و حتی از مشخص کردن مکانش درمان آن را محال می‌دانیم. در راه رستوران با خود می‌گفتم: «چهارده روز است مادام دوگرمانت را ندیده‌ام.» (چهارده روز، که تنها به چشم من گزاف می‌آمد چون آنجا که پای مادام دوگرمانت در میان بود زمان را دقیقه دقیقه می‌شمردم). دیگر برایم نه تنها ستاره‌ها و نسیم، که حتی تقسیم عددی زمان هم حالتکی دردآلود و شاعرانه به خود می‌گرفت. دیگر هر روز برایم به یال متحرک تپه‌ای متزلزل می‌ماند: در یک دامنه، حس می‌کردم که می‌توانم به سوی فراموشی سرازیر شوم، در دامنۀ دیگر نیازِ دوباره دیدن دوشس مرا با خود می‌برد. و بی‌تعدل پایداری، گاه به این و گاه به آن‌سو نزدیک می‌شدم. روزی با خود گفتم «شاید امشب نامه‌ای برسد،» و در رستوران دل به دریا زدم و از سن‌لو پرسیدم: «راستی از پاریس خبری ندای؟»



در جستجوی زمان از دست رفته(طرف گرمانت ۱)
#مارسل_پروست



@asheghanehaye_fatima
زمان آدمها را
دگرگون می کند
اما تصویری را که از آنها داریم
ثابت نگه میدارد....
هیچ چیزی دردناک تر از
این تضاد میان دگرگونی آدمها
و ثبات خاطره نیست...

#مارسل_پروست


@asheghanehaye_fatima
همجنس‌گرایانی که خود را پیرو شرق باستان یا عصر طلایی یونان می‌دانند، می‌توانند از این هم پس‌تر و به دوره‌هایی آزمایشی برگردند که هنوز گلهای دوپایه و جانوارن تک‌جنسی وجود نداشت، دورۀ نر و مادگی آغازین که به نظر می‌رسد نشانه‌هایی از آن به صورت خرده نمونه‌هایی از اندام نر در تن ماده و مادینه در بدن نر باقی مانده باشد. حرکات ژوپین و آقای دو شارلوس، که در آغاز برایم نامفهوم بود، به نظرم همان قدر عجیب می‌آمد که حرکات وسوسه‌گرانه گلهای به اصطلاح مرکب در برابر حشرات، که به اعتقاد داروین گلچه‌های کلاله‌شان را بلند می‌کنند تا از دور بهتر دیده شوند، یا نوعی گل جدا تخمدمان که پرچم‌هایش را برمی‌گرداند و خم می‌کند تا برای حشره راه بگشاید، یا آنها را به شست‌وشو دعوت می‌کند، و حتی بسادگی قابل مقایسه بود با عصر شهد و رخشندگی گلبرگهایی که در آن هنگام در حیاط خانه‌مان حشره‌ها را به سوی خود می‌کشیدند. از آن روز به بعد، آقای دوشارلوس باید ساعت دیدارهایش با مادام دو ویلپاریس را تغییر می‌داد، نه از آن رو که نمی‌توانست ژوپین را راحت‌تر در ساعت و جای دیگری بیند، بلکه به این دلیل که آفتاب بعدازظهر و گلهای درختچه بدون شک بخشی از خطاره‌اش بود، چنان که برای من هم بود. و گفتنی است که فقط به سفارش ژوپین به مادام دو ویلپاریزیس، دوشس دو گرمانت، و گروه بزرگی از خانمهای برجسته‌ای بسنده نکرد که همه مشتری وفادار برادرزادۀ دوزندۀ ژوپین شدند(به ویژه به این دلیل وفادار که بارون از چند خانمی که مقاومت یا فقط تاخیر نشان دادند بسختی انتقام گرفت، یا برای آن که عبرت دیگران شوند، یا به این خاطر که خشمش را برانگیخته در برابر اقدامات سلطه‌جویانۀ او قد علم کرده بودند)؛ بلکه وضع ژوپین را هرچه سودآورتر کرد تا آنجا که او را به عنوان منشی به استخدام خود درآورد و موقعیتی به او داد که بعدها خواهیم دید. فرانسواز، که گرایش داشت خوبی‌ها و بدی‌های هرکسی را، به فراخور آن‌که در حق خو او بود یا دیگران، بزرگ یا کوچک بنمایاند، در بارۀ او می‌گفت:«آه که ژوپین چه مرد خوشبختی است!» گو این که در این مورد نه اغراق می‌کرد و نه غبطه‌ای در گفته‌اش بود، چون ژوپین را صمیمانه دوست داشت. «آه که بارون چه مرد خوبی است، چقدر خوب، چقدر فداکار، چقدر منظم و مرتب! اگر یک دختر ‌دم‌بخت داشتم و از طبقۀ داراها بودم، چشم‌بسته میدادمش به بارون.» مادرم به ملایمت می‌گفت: «اما فرانسواز، همچو دختری چقدر شوهر داشت! چون اگر یادتان باشد ژوپین را هم قبلا برایش در نظر گرفته بودید.» و فرانسواز در پاسخ می‌گفت:« بله، بله! چون او هم از آنهایی است که واقعا زن را سفیدبخت می‌کنند. دارا و فقیر خیلی هست، اما ذات آدم به این کارها کار ندارد. بارون و ژوپین هردوشان از یک نوع‌اند.»

گو این که من هم در آن زمان، در برابر آن نخستین کشفم، دربارۀ جنبۀ گزینشی پیوندی این قدر گزیده بسیار اغراق می‌کردم. درست است که هر کدام از مردان شبیه آقای دو شارلوس موجودی استثنایی‌‌اند، چون اگر با امکانات زندگی کنار نیایند اساس دوستی مردی از نژاد دیگر را می‌جویند، یعنی مردی که زنان را دوست دارد(و در نتیجه نمی‌تواند آنان را دوست بدارد)؛ اما برخلاف آنچه آن روز در حیاط با دیدن ژوپین می‌پنداشتم، که چون ارکیده‌ای که زنبور را به سوی خود می‌کشد گرد آقای دو شارلوس می‌گشت، این موجودات استثنایی که برایشان دل می‌سوزانیم، چنان که در طول این اثر خواهیم دید و به دلیلی که تنها در پایان کتاب افشا خواهد شد بیشمارند، وحتی خودشان نه از کمی که از بسیاری شمارشان شکوه دارند. چون به روایت سفر پیداش، دو فرشته‌ای که بر دروازه‌های سدوم گماشته شدند تا بدانند آیا ساکنانش یکسره آلودۀ همۀ گناهانی هستند که آوازه‌اش تا به آستان باریتعالی می‌رسد، باید از میان «سدومی‌»ها انتخاب می‌شدند اما از اینان نبودند و چه بهتر که چنین شد. چه یک «سدومی‌»، با شنیدن عذرهایی از قبیل «شش بچه دارم، دو معشوقه دارم و...» شمشیر آتشینش را با ترحم پایین نمی‌آورد و از کیفر گنهکار کم نمی‌کرد. بلکه در جوابش می‌گفت:«بله، اما هسمرت از حسادت عذاب می‌کشد. تازه، اگر هم این زنها را از عموره‌ای ها انتخاب نکرده باشی، شبهایت را با چوپانی از برون می‌گذرانی.» و او را بیدرنگ به شهر برمی‌گردانید، شهری که بزودی باران آتش و گوگرد نابودش می‌کرد.




در جستجوی زمان از دست رفته(سد‌وم و عموره)
#مارسل_پروست
ترجمه:مهدی سحابی

@asheghanehaye_fatima
دلم را وقتی سرد و غمین است، لرزان از سرما بر (بستر دوستی مان) می‌خوابانم.
حتی اندیشه‌ام را هم در بستر محبت گرممان دفن می‌کنم، دیگر چیزی از بیرون درنمی‌یابم و دیگر سر دفاع از خود ندارم، خلع سلاحم، اما به معجزهٔ محبتمان درجا دژنشین و شکست‌ناپذیر می‌شوم، و از دردم و از شادی داشتن اعتمادی که دردم را در آن پنهان کنم، می‌گریم.


#خوشی‌ها_و_روزها
#مارسل_پروست

@asheghanehaye_fatima
مرگ، یکبار رُخ نمی دهد
زیرا همه ی ما هر روز چند بار می میریم!
هر بار که با آرزوها
علایق و پیوندهای خود،
وداع می کنیم، می میریم...

#مارسل_پروست

@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
‏رنجِ بزرگی است تَرکِ زندگی،
بی‌آن‌که
هرگز
دانسته باشی بوسه‌ی زنی
که بیش از همه  دوستش می‌داشتی
چگونه بوده است ...







                 #مارسل_پروست


@asheghanehaye_fatima
.
گاهی همان‌گونه که حوا از دنده‌ی آدم پدید آمد، در خواب زنی از کشیدگیِ رانم زاییده می‌شد.
لذتی که می‌رفتم تا به چشم او را پدید می‌آورد و من می‌پنداشتم که آن لذت از اوست.
تنم که گرمای خودش را در او حس می‌کرد می‌خواست با او درآمیزد، بیدار می‌شدم. در کنار آن زنی که یکی دو لحظه پیشتر تَرْک کرده بودم همه‌ی آدمیان به نظرم بسیار دور می‌رسیدند، گونه‌ام هنوز از بوسه‌اش گرم و تنم از سنگینی کمرگاهش کوفته بود.
اگر، آن‌گونه که گاهی پیش می‌آمد، چهره‌ی زنی را داشت که در زندگی شناخته بودم، خود را سراپا به راه این هدف می‌انداختم که بازش بیابم، مانند کسانی که سفر می‌کنند تا شهر دلخواهی را به چشم خود ببینند و می‌پندارند که می‌توان زیباییِ رویا را در واقعیت یافت.

رفته‌رفته یادش محو می‌شد، دختر خوابم را فراموش می‌کردم.




“در جستجوی زمان از دست رفته”
#مارسل_پروست

@asheghanehaye_fatima