#او_یکزن
#قسمت_صدودوازدهم.
#پارت_یک
#چیستایثربی
فصل آخر:
نوه ی سردار مرده به دنیا آمد.نه ماهگی با چشمان باز ترسیده ؛ در دل مادرش مرده بود؛ انگار خواب وحشتناکی را دیده باشد! دکتر گفت: این عروس سردار؛دیگر هرگز بچه دار نمیشود...رحمش فیبرومهایی دارد که بچه ی خودش راخفه میکند ! چند بار عروس سرداررا خارج و داخل کشور عمل کردند.آن عروس دیگر بچه دار نشد!دو عروس دیگر بچه دار شدند؛ هر دو چند دختر به دنیا آوردند....همه شکل هم...همه شکل صدیقه ی پرورش !زن اول سردار! و کسی نمیدانست چرا ! سردار هرگز نوه ی پسری پیدا نکرد !
مشتعلی یکروز با پیراهنی نازک به کوه زد؛ در حالیکه عکس مهتاب را در دستش گرفته بود و گریه میکرد....دیگر هرگز باز نگشت! خودش جزو کوهستانی شد که مهتابش را همیشه در آن دنبال میکرد! میگفتند هنوز میان یخهاست و انگار از پشت ورقه ی نازک یخ ؛ با چشمان باز خیره به چیزی نگاه میکند که آرزویش را داشته است.مهتاب! در شبهای مهتابی؛کسی از آن کوه بالا نمیرود! شوم میدانند!
حالا بقیه داستان مرا به روایت نلی بخوانید.فصل آخر رمانم...
هفت سال گذشت...چیستا عوض شده! بیشتر وقتها به گوشی اش چسبیده و انگار همیشه منتظر یک خبر است! دایم چیزی را گم میکند.دنبالش میگردد و یادش میاید چیزهای زیاد دیگری را گم کرده....پدرش؛مادرش؛استادش...
دختر من و شهرام امسال؛ پیش دبستانی میرود.نه شکل من است ؛ نه پدرش! میگویند شکل عموی من ؛نوید است.همان پسر قهرمان که من و آذر یا همان علیرضا را از زندان فراری داد و زیر چکمه های مهرداد کشته شد...همان که به او میگفتند ضاله!..در حالی که اوهم خدایی داشت....و مهرداد سالها بعد به شبنم اعتراف کرده بود ؛نوید وقت جان دادن گفته بود: خدا!دختر ما شکل عموی من ؛ یعنی نوید شد...مثل سیبی که از وسط نصف کرده باشند.
ایرانه و علیرضا با عشق عروسی کردند؛ اما خیلی سختی کشیدند.هیجکس درد ترنسها را در ایران نمیفهمد..دو سه سال اول مشکل زیادی نداشتند ؛اما بعد از سه سال ؛ در محیط کار ایرانه؛ فهمیدند علیرضا عمل کرده و قبلا اسمش آذر و زن صوری شهرام بوده.....ایرانه را با سابقه ی درخشان کاری؛ بیرون کردند؛ به اسم نیروی مازاد! ایرانه و علیرضا از ایران رفتند...آخرین خبری که از آنها دارم این است که هردو یک انجمن خصوصی زده اند برای دفاع از تمام اقلیتهای دینی؛ جنسیتی؛نژادی و...
سهراب ؛ مدتی در کما بود ،وقتی به هوش آمد ؛ وماجرای مرگ مادرش را براثر باز شدن غده ی بدخیم سرطانش شنید؛ به پدر پیتر گفت :او جای من مرد.میدانی پدر همیشه از بچگی خواب دیده بودم که از بیست و هفت سالگی درخت میشوم....وقتی آن مرد ؛ سرم را به درخت کوبید؛گفتم :تمام شد!درخت شدم...اما مادرم گل داد و شکوفه داد و رفت...کو تا درخت شدن من!
پیتر نذر کرده بود او را به عنوان فرزند خوانده اش بپذیرد.سهراب محیط بان ماند؛هنوز هم هست.فقط با پیتر؛ یا همان حسین ؛ رفت و آمد دارد.سالهاست کسی او را ندیده ؛ازدواج هم نکرده است.
سردار خیلی پیر و خسته شده...یک بار به من و شهرام گفت:علیرضا از چیستا حلالیت خواست؟گفتیم نمیدانیم!چطور؟گفت:سالهایی که چیستا نبود؛ حتی یک فیس بوک نداشت؛ سالهای سخت؛ علیرضا از او شکایت کرده و چه پرونده ای برایش ساخته بودند!.چیستا بخاطر آبروی دخترش در هیچ دادگاهی ظاهر نشد.در خانه نشست؛ و فقط گفت: من ساداتم!
مسلمان و عاشق وطنم.. خدا ؛وکیل من است؛هم او کافیست...حالا هر چقدر میخواهید بایکوتم کنید.من ایران میمانم...نان مرا خدا میدهد!
اما شبنم..مدتها روی تخت بود.سردار خانه ای برای او ؛ زهرا و مهتاب گرفت که هر سه
#قسمت_صدودوازدهم.
#پارت_یک
#چیستایثربی
فصل آخر:
نوه ی سردار مرده به دنیا آمد.نه ماهگی با چشمان باز ترسیده ؛ در دل مادرش مرده بود؛ انگار خواب وحشتناکی را دیده باشد! دکتر گفت: این عروس سردار؛دیگر هرگز بچه دار نمیشود...رحمش فیبرومهایی دارد که بچه ی خودش راخفه میکند ! چند بار عروس سرداررا خارج و داخل کشور عمل کردند.آن عروس دیگر بچه دار نشد!دو عروس دیگر بچه دار شدند؛ هر دو چند دختر به دنیا آوردند....همه شکل هم...همه شکل صدیقه ی پرورش !زن اول سردار! و کسی نمیدانست چرا ! سردار هرگز نوه ی پسری پیدا نکرد !
مشتعلی یکروز با پیراهنی نازک به کوه زد؛ در حالیکه عکس مهتاب را در دستش گرفته بود و گریه میکرد....دیگر هرگز باز نگشت! خودش جزو کوهستانی شد که مهتابش را همیشه در آن دنبال میکرد! میگفتند هنوز میان یخهاست و انگار از پشت ورقه ی نازک یخ ؛ با چشمان باز خیره به چیزی نگاه میکند که آرزویش را داشته است.مهتاب! در شبهای مهتابی؛کسی از آن کوه بالا نمیرود! شوم میدانند!
حالا بقیه داستان مرا به روایت نلی بخوانید.فصل آخر رمانم...
هفت سال گذشت...چیستا عوض شده! بیشتر وقتها به گوشی اش چسبیده و انگار همیشه منتظر یک خبر است! دایم چیزی را گم میکند.دنبالش میگردد و یادش میاید چیزهای زیاد دیگری را گم کرده....پدرش؛مادرش؛استادش...
دختر من و شهرام امسال؛ پیش دبستانی میرود.نه شکل من است ؛ نه پدرش! میگویند شکل عموی من ؛نوید است.همان پسر قهرمان که من و آذر یا همان علیرضا را از زندان فراری داد و زیر چکمه های مهرداد کشته شد...همان که به او میگفتند ضاله!..در حالی که اوهم خدایی داشت....و مهرداد سالها بعد به شبنم اعتراف کرده بود ؛نوید وقت جان دادن گفته بود: خدا!دختر ما شکل عموی من ؛ یعنی نوید شد...مثل سیبی که از وسط نصف کرده باشند.
ایرانه و علیرضا با عشق عروسی کردند؛ اما خیلی سختی کشیدند.هیجکس درد ترنسها را در ایران نمیفهمد..دو سه سال اول مشکل زیادی نداشتند ؛اما بعد از سه سال ؛ در محیط کار ایرانه؛ فهمیدند علیرضا عمل کرده و قبلا اسمش آذر و زن صوری شهرام بوده.....ایرانه را با سابقه ی درخشان کاری؛ بیرون کردند؛ به اسم نیروی مازاد! ایرانه و علیرضا از ایران رفتند...آخرین خبری که از آنها دارم این است که هردو یک انجمن خصوصی زده اند برای دفاع از تمام اقلیتهای دینی؛ جنسیتی؛نژادی و...
سهراب ؛ مدتی در کما بود ،وقتی به هوش آمد ؛ وماجرای مرگ مادرش را براثر باز شدن غده ی بدخیم سرطانش شنید؛ به پدر پیتر گفت :او جای من مرد.میدانی پدر همیشه از بچگی خواب دیده بودم که از بیست و هفت سالگی درخت میشوم....وقتی آن مرد ؛ سرم را به درخت کوبید؛گفتم :تمام شد!درخت شدم...اما مادرم گل داد و شکوفه داد و رفت...کو تا درخت شدن من!
پیتر نذر کرده بود او را به عنوان فرزند خوانده اش بپذیرد.سهراب محیط بان ماند؛هنوز هم هست.فقط با پیتر؛ یا همان حسین ؛ رفت و آمد دارد.سالهاست کسی او را ندیده ؛ازدواج هم نکرده است.
سردار خیلی پیر و خسته شده...یک بار به من و شهرام گفت:علیرضا از چیستا حلالیت خواست؟گفتیم نمیدانیم!چطور؟گفت:سالهایی که چیستا نبود؛ حتی یک فیس بوک نداشت؛ سالهای سخت؛ علیرضا از او شکایت کرده و چه پرونده ای برایش ساخته بودند!.چیستا بخاطر آبروی دخترش در هیچ دادگاهی ظاهر نشد.در خانه نشست؛ و فقط گفت: من ساداتم!
مسلمان و عاشق وطنم.. خدا ؛وکیل من است؛هم او کافیست...حالا هر چقدر میخواهید بایکوتم کنید.من ایران میمانم...نان مرا خدا میدهد!
اما شبنم..مدتها روی تخت بود.سردار خانه ای برای او ؛ زهرا و مهتاب گرفت که هر سه
#او_یکزن/
#سه
#پارت اخر قسمت 112
#اخرین قسمت مجازی....جزییات انشالله در رمان
در عمرم ؛ این جمله را زیاد ؛ شنیده بودم....گفتم:باشه ؛ بلند شدم بروم؛ گفت:این همون چیستایثربی هجده ساله ای ی تند و فرزه که الان این جوری آروم و خمیده راه میره؟ گفتم.:به موقعش... اون چیستای پستچی هم برمیگرده اقا...به موقعش....شاید بعد از او ؛ یکزن!
گفت:راستی کدومشون بود؟ اسم کتاب اشاره به کدومشون داشت؟..گفتم:همه ی زنای سرزمینم آقا..همه ی ما #او_یکزنیم....
روز خوش....دم در دفترش ایستاده بود و دور شدن مرا نگاه میکرد...سهراب دم در منتظرم بود..چرا یک لحظه حس کردم پسرم است؟....پسری که هرگز نداشتم؟!
...کار خدا را چه دیدی.!..شاید
یک روز قرار است پسرم شود...
#او_یکزن
#قسمت_صد_و_دوازدهم
دوستان قبلا هم بارها گفتم :مجبور شدم بعضی از سالهارا با جرح و تعدیلاتی بنویسم ! حلال کنید.تاریخ تکرار میشود و مجبور بودم.....🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
#پایان نسخه ی مجازی
من جان دادم برای نوشتن این رمان در قالبی انسانی ؛ تاریخی و جامعه نگارانه ؛ و هم نسل امروزی پسند ! ....طوری که دهه ی هفتادیها به بعد هم بخوانند....
112 شب باهم بودیم و من چند برابر آن را ؛ فکر میکردم ؛ مینوشتم و پاره میکردم...اول باید جوانان این دهه را به اصل تاریخی داستان علاقه مند میکردم و این راه و روش خودش را میخواست....
مرسی از صبوری تان....همراهان صبورتر از شهریار هزار و یک شب......منتظر "خواب گل سرخ " باشید.#چیستا.....که دوستتان دارد❤️
#سه
#پارت اخر قسمت 112
#اخرین قسمت مجازی....جزییات انشالله در رمان
در عمرم ؛ این جمله را زیاد ؛ شنیده بودم....گفتم:باشه ؛ بلند شدم بروم؛ گفت:این همون چیستایثربی هجده ساله ای ی تند و فرزه که الان این جوری آروم و خمیده راه میره؟ گفتم.:به موقعش... اون چیستای پستچی هم برمیگرده اقا...به موقعش....شاید بعد از او ؛ یکزن!
گفت:راستی کدومشون بود؟ اسم کتاب اشاره به کدومشون داشت؟..گفتم:همه ی زنای سرزمینم آقا..همه ی ما #او_یکزنیم....
روز خوش....دم در دفترش ایستاده بود و دور شدن مرا نگاه میکرد...سهراب دم در منتظرم بود..چرا یک لحظه حس کردم پسرم است؟....پسری که هرگز نداشتم؟!
...کار خدا را چه دیدی.!..شاید
یک روز قرار است پسرم شود...
#او_یکزن
#قسمت_صد_و_دوازدهم
دوستان قبلا هم بارها گفتم :مجبور شدم بعضی از سالهارا با جرح و تعدیلاتی بنویسم ! حلال کنید.تاریخ تکرار میشود و مجبور بودم.....🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
#پایان نسخه ی مجازی
من جان دادم برای نوشتن این رمان در قالبی انسانی ؛ تاریخی و جامعه نگارانه ؛ و هم نسل امروزی پسند ! ....طوری که دهه ی هفتادیها به بعد هم بخوانند....
112 شب باهم بودیم و من چند برابر آن را ؛ فکر میکردم ؛ مینوشتم و پاره میکردم...اول باید جوانان این دهه را به اصل تاریخی داستان علاقه مند میکردم و این راه و روش خودش را میخواست....
مرسی از صبوری تان....همراهان صبورتر از شهریار هزار و یک شب......منتظر "خواب گل سرخ " باشید.#چیستا.....که دوستتان دارد❤️
@asheghanehaye_fatima
وقتش رسیده است بمیری
اینبار تا پناه بگیری
لرزیده ای و ریخته دیوار
بر خود فرو نریز خودت را
در خود فرو نریز خودت را
#ازدست_رفته ! #دست_نگه_دار !
*
گاهی نیاز نیست بخواهی
راهی که باز نیست ببندی
گاهی نیاز نیست، وگرنه...
این خانه ابری ست،مگرنه؟
#دیگر_نیاز_نیست_بخندی
لابد نیاز نیست به این کار
*
لِک لِک کنان به راه می افتی
از خود به اشتباه می افتی
از چاله ات به چاه می افتی
بادی وزیده است به سویی
دامن کشیده است به سویی...
تا من روانه تر شوم این بار
*
حرفی نمی زنم که بگویم:
من مملو از منم که بگویم
من از توان خود چه بگویم؟!
این ناتوان چه فایده دارد؟
لعنت بر این تحمّل اندک!
نفرین بر این کهولت بسیار
*
او می وزد به تاخت به سویم
#آجر_به_آجر_عاشق_اویم !
بن بست بسته اند به راهم!
سنگینی تمام جهان را
با او سبکتر از پرِ کاهم
رد می شوم از اینهمه دیوار
می مُردم از تب، #او_تب_من_بود !
#او_گریه_های_هر_شب_من_بود
سیگار گوشه ی لب من بود
حَب میکنم مسکّنِ خود را
لَم میدهم به گوشه ی تختم
پُک میزنم به تلخی سیگار
*
#من_روزهای_آخر_سالم
من دیدن توام که محالم
خندیدن توام که محالم...
ای احتمالِ روز جدایی!
وقتش رسیده است، #کجایی ؟
تحویل سال! لحظه ی دیدار!
*
#آرام_باش_قلب_صبورم
آرام! تا کنار بیایی
با دردهای گور به گورم
با رنج های رنگ به رنگم
با رنگ های جور به جورم
رنجور باش قلب سبکبار!
*
ای وای! صبح اگر شده باشد
تعبیر خواب هرشب من را
#او_راهی_سفر_شده_باشد ....
هر شب مقدّر است بمانم
تا صبح نیز اگر شده دلتنگ
تا صبح نیز اگر شده بیدار
*
لرزید و ریخت، ریخت به ناگاه
از دست رفت و آه کشید آه!
خندید مرگِ تازه ی خود را
آنگاه ناگریز و به اکراه،
با دستِ خود جنازه ی خود را
بیرون کشید از دل آوار
#حسین_صفا
وقتش رسیده است بمیری
اینبار تا پناه بگیری
لرزیده ای و ریخته دیوار
بر خود فرو نریز خودت را
در خود فرو نریز خودت را
#ازدست_رفته ! #دست_نگه_دار !
*
گاهی نیاز نیست بخواهی
راهی که باز نیست ببندی
گاهی نیاز نیست، وگرنه...
این خانه ابری ست،مگرنه؟
#دیگر_نیاز_نیست_بخندی
لابد نیاز نیست به این کار
*
لِک لِک کنان به راه می افتی
از خود به اشتباه می افتی
از چاله ات به چاه می افتی
بادی وزیده است به سویی
دامن کشیده است به سویی...
تا من روانه تر شوم این بار
*
حرفی نمی زنم که بگویم:
من مملو از منم که بگویم
من از توان خود چه بگویم؟!
این ناتوان چه فایده دارد؟
لعنت بر این تحمّل اندک!
نفرین بر این کهولت بسیار
*
او می وزد به تاخت به سویم
#آجر_به_آجر_عاشق_اویم !
بن بست بسته اند به راهم!
سنگینی تمام جهان را
با او سبکتر از پرِ کاهم
رد می شوم از اینهمه دیوار
می مُردم از تب، #او_تب_من_بود !
#او_گریه_های_هر_شب_من_بود
سیگار گوشه ی لب من بود
حَب میکنم مسکّنِ خود را
لَم میدهم به گوشه ی تختم
پُک میزنم به تلخی سیگار
*
#من_روزهای_آخر_سالم
من دیدن توام که محالم
خندیدن توام که محالم...
ای احتمالِ روز جدایی!
وقتش رسیده است، #کجایی ؟
تحویل سال! لحظه ی دیدار!
*
#آرام_باش_قلب_صبورم
آرام! تا کنار بیایی
با دردهای گور به گورم
با رنج های رنگ به رنگم
با رنگ های جور به جورم
رنجور باش قلب سبکبار!
*
ای وای! صبح اگر شده باشد
تعبیر خواب هرشب من را
#او_راهی_سفر_شده_باشد ....
هر شب مقدّر است بمانم
تا صبح نیز اگر شده دلتنگ
تا صبح نیز اگر شده بیدار
*
لرزید و ریخت، ریخت به ناگاه
از دست رفت و آه کشید آه!
خندید مرگِ تازه ی خود را
آنگاه ناگریز و به اکراه،
با دستِ خود جنازه ی خود را
بیرون کشید از دل آوار
#حسین_صفا
@asheghanehaye_fatima
میخواهم با کمی دوست داشتن زندگی کنم
زیر سایه خودم، رها از آدم ها
و یادم بماند که " عشق " رویایی ست آزار دهنده
که حتی اگر تحقق یابد انتهایش دلتنگی ست
میخواهم حصارِ منطق را بکشم دورِ قلبم
و با کمی بی تفاوتی غلظت احساساتم را تنظیم کنم
نمیخواهم این دوست داشتنِ زیاد را
که آویزان می کند مرا از یک نگاه، حرف، خاطره
و تاب میدهد مرا از اشتیاق به دلهره
از دلهره به دلتنگی
از دلتنگی به حماقت
میخواهم که نخواهم
" خواستنِ دیوانه وار "
با وجودِ " قانون ناماندگاری آدم ها "
روزی در نقطه ای از تقلا و کشمکش
به " خستگی " می انجامد
#پریسا_زابلی_پور
از کتاب #او_همچنان_غایب
میخواهم با کمی دوست داشتن زندگی کنم
زیر سایه خودم، رها از آدم ها
و یادم بماند که " عشق " رویایی ست آزار دهنده
که حتی اگر تحقق یابد انتهایش دلتنگی ست
میخواهم حصارِ منطق را بکشم دورِ قلبم
و با کمی بی تفاوتی غلظت احساساتم را تنظیم کنم
نمیخواهم این دوست داشتنِ زیاد را
که آویزان می کند مرا از یک نگاه، حرف، خاطره
و تاب میدهد مرا از اشتیاق به دلهره
از دلهره به دلتنگی
از دلتنگی به حماقت
میخواهم که نخواهم
" خواستنِ دیوانه وار "
با وجودِ " قانون ناماندگاری آدم ها "
روزی در نقطه ای از تقلا و کشمکش
به " خستگی " می انجامد
#پریسا_زابلی_پور
از کتاب #او_همچنان_غایب
@asheghanehaye_fatima
.
.
چیزی نپرس، حال دلم روبراه نیست
بگذر که شرح قصه ی من دلبخواه نیست
من در خودم به حال خودم گریه میکنم
تسکین درد من _ به علی _ کار چاه نیست
تنهادلیل زندگی ام را گرفته اند
بی عشق، زنده ماندن آدم صلاح نیست
بوی رقیب میدهد این «پاره پیرهن»
بس کن عزیز! یوسف من بی گناه نیست
پا پِی نشو دوباره که ایمان بیاورم
در من سری نمانده که بر آن کلاه نیست
می ترسم از سفر که بیایی خبر دهند
چشمی به انتظار تو در ایستگاه نیست
.
.
#مرتضاخدمتی
از کتاب #او
.
.
چیزی نپرس، حال دلم روبراه نیست
بگذر که شرح قصه ی من دلبخواه نیست
من در خودم به حال خودم گریه میکنم
تسکین درد من _ به علی _ کار چاه نیست
تنهادلیل زندگی ام را گرفته اند
بی عشق، زنده ماندن آدم صلاح نیست
بوی رقیب میدهد این «پاره پیرهن»
بس کن عزیز! یوسف من بی گناه نیست
پا پِی نشو دوباره که ایمان بیاورم
در من سری نمانده که بر آن کلاه نیست
می ترسم از سفر که بیایی خبر دهند
چشمی به انتظار تو در ایستگاه نیست
.
.
#مرتضاخدمتی
از کتاب #او
.
دگرم
آرزوی
عشقی نیست
بیدلان را چه آرزو باشد
دل
اگر
بود باز مینالید
که هنوزم نظر به #او باشد!!!
#فروغ_فرخزاد
@asheghanehaye_fatima
دگرم
آرزوی
عشقی نیست
بیدلان را چه آرزو باشد
دل
اگر
بود باز مینالید
که هنوزم نظر به #او باشد!!!
#فروغ_فرخزاد
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
دلت گرفته و بايد به گريه بسپاري،
که توي جمع نريزد...
که آبرو بخرد...
که توي نطفه بميرد جنين ِ شعري که،
قرار بوده دلت را به سمت ِ #او ببرد...
#ليلا_کاظمي_فراهانی
دلت گرفته و بايد به گريه بسپاري،
که توي جمع نريزد...
که آبرو بخرد...
که توي نطفه بميرد جنين ِ شعري که،
قرار بوده دلت را به سمت ِ #او ببرد...
#ليلا_کاظمي_فراهانی
@asheghanehaye_fatima
او اینجا بود
درست کنارم و نزدیک تر از من به خویش
او اینجا بود
و هیچ کدامتان ندیدید!
که در مواج موهای پیچ دارش
گل سرخ میخکی پهلو گرفته بود!
در صدایش
گرمایی بود که حتی "برف" دوستش داشت!
در صدایش
ملوانان برگشته از تلاطم دریا
پیاله ها بهم می زدند... به شادمانی و رقص
او اینجا بود
و من
سردرگم میان حقیقت و رویا
خویش را دوباره باز یافته بودم
او اینجا بود
و در انگشتان نحیف و نرمیناش
ده معشوقه ی زیبا را
به ده کارگر خسته در دستانم رساند
آنها می رقصیدند
و من فارغ از ترس و دلواپسی ها...
آوازم را بارها
در دهانش ریختم...
#حمید_جدیدی
#او_اینجا_بود_و_شما_ندیدید
او اینجا بود
درست کنارم و نزدیک تر از من به خویش
او اینجا بود
و هیچ کدامتان ندیدید!
که در مواج موهای پیچ دارش
گل سرخ میخکی پهلو گرفته بود!
در صدایش
گرمایی بود که حتی "برف" دوستش داشت!
در صدایش
ملوانان برگشته از تلاطم دریا
پیاله ها بهم می زدند... به شادمانی و رقص
او اینجا بود
و من
سردرگم میان حقیقت و رویا
خویش را دوباره باز یافته بودم
او اینجا بود
و در انگشتان نحیف و نرمیناش
ده معشوقه ی زیبا را
به ده کارگر خسته در دستانم رساند
آنها می رقصیدند
و من فارغ از ترس و دلواپسی ها...
آوازم را بارها
در دهانش ریختم...
#حمید_جدیدی
#او_اینجا_بود_و_شما_ندیدید
هرگز هیچ حسرتی در دنیا
اینچنین یک جا جمع نمی شود
که در این سه واژه ی کوتاه
#او_دوستم_ندارد
#والتر_اسکات
@asheghanehaye_fatima
اینچنین یک جا جمع نمی شود
که در این سه واژه ی کوتاه
#او_دوستم_ندارد
#والتر_اسکات
@asheghanehaye_fatima
3ژوئن 1924.
#فرانتس_کافکا، این هنرمندترین فیلسوفِ قرن بیستم میمیرد.
(گاهشمارِ زندگیِ فرانتس کافکا)
1883 فرانتس کافکا در ٣ ژوئیه در پراگ زاده میشود، پسرِ هرمان کافکا و ژولی لووی.
1889 ورود به دبستانِ آلمانی در فلایشمارکت. زبانِ خانواده آلمانی بود، هر چند پدر در اصل به زبانِ چک نیز سخن میگفت. تولدِ خواهرش اِلی. دو برادرِ فرانتس در خردسالی مرده بودند.
1890 تولدِ خواهرش والی
1892تولدِ خواهرش اُتلا.
1893-1901 دورانِ تحصیل در دبیرستانِ آلمانی، پراگ؛ دوستی با اُسکار پولاک.
1899-1900 کارهای #اسپینوزا، #داروین و #نیچه را میخواند. دوستی با هوگو برگمان.
1899-1903 نوشتههای آغازین(#نابود_شدهاند)
1901-1906 تحصیل ادبیاتِ آلمانی، سپس حقوق در دانشگاهِ آلمانی، پراگ.
1902 آشنائی و دوستی با ماکس برود، فلیکس وِلچ، و اسکار بائوم. حشر و نشر با محافلِ ادبی.
1903 روی رمانِ کودک و شهر کار میکند(گم شده است).
1904 #وصف_یک_پیکار.
1905 ماجرای عاشقانه با زنی نام برده نشده.
1906 در دفترِ حقوقی در پراگ، کار میکند. از دانشگاهِ آلمانی پراگ دکترای حقوق میگیرد.
1907 #تدارک_عروسی_در_روستا. اکتبر: کار در شرکتِ بیمهٔ ایتالیایی.
1908 در زمینهٔ بیمه مقالهای مینویسد به نامِ "دربارهٔ بیمهٔ اجباری در صنعتِ ساختمان."
1909 انتشارِ هشت قطعهٔ منثور در مجلهٔ ادبیِ هیپریون.
1910 آغازِ نوشتنِ دفترِ خاطراتِ روزانه - #یادداشتها
1911 قصد میکند با برود رمانی بنویسد، نامش: ریشارد و زاموئل. رویِ رمانِ #آمریکا کار میکند.
1912 در خانهٔ پدرِ ماکس برود در پراگ با دوشیزه #فلیسه باوئر اهلِ برلین آشنا میشود. 14 اوت: دستنوشتِ تأملات را به ناشر میسپارد. 20سپتامبر: آغازِ مکاتبه با #فلیسه. #داوری را مینویسد. اکتبر: #سوختانداز را مینویسد که بعداً نخستین فصلِ #آمریکا گردید. نوامبر: #مسخ را مینویسد.
1913 ژانویه: انتشارِ تأملات. شکاف در فرآوریِ ادبی. عیدِ پاک: نخستین دیدار از #فلیسه باوئر در برلین. بهار: انتشارِ #داوری. مه: انتشارِ #سوختانداز. سپتامبر: سفر به وین، ونیز و ریوا. در ریوا، دوستی با دخترِ سوئیسی. نوامبر: آشنائی با #گرته_بلوخ.(گرته پسری از کافکا به دنیا آورد که پیش از هفت سالگی مُرد و کافکا هیچگاه از وجودش آگاه نشد.)
1914 آوریل: نامزدی با #فلیسه باوئر در برلین. 12ژوئیه: نامزدی را برهم میزند. اکتبر: #کیفرگاه را مینویسد. پائیز: آغازِ به نوشتنِ #محاکمه میکند. زمستان: #جلوی_قانون (جزئی از محاکمه) را مینویسد.
1915ژانویه: دیدارِ #فلیسه را از سر میگیرد. به کار کردن روی #محاکمه ادامه میدهد. جایزهٔ فونتانه را از بهرِ #سوختانداز میگیرد. نوامبر: انتشارِ #مسخ. دسامبر:#آموزگار_دهکده را مینویسد.
1916 فهرستی تنظیم میکند از دلائلِ موافق و مخالفِ ازدواج. داستانهایی مینویسد که بعداً در مجموعهٔ #پزشک_دهکده گردآورده میشوند.
1917 نیمهٔ نخست: #گراکوس_شکارچی را مینویسد. بهار: #دیوار_بزرگ_چین را مینویسد. ژوئیه: دومین نامزدی با #فلیسه. اوت: خون سرفه کردن کافکا آغاز میشود. پزشکان تشخیص #سل در او میدهند. پایانِ دسامبر: دومین نامزدیاش را با #فلیسه برهم میزند. گزینگفتهها را مینویسد.
1918 گزینگفتهها را ادامه میدهد. طرحی برای انجمنِ کارگرانِ فقیر، میدهد.
1919 #فلیسه شوهر میکند. انتشارِ #کیفرگاه. انتشارِ مجموعهٔ داستانهایی که عنوانِ #پزشک_دهکده را دارند. #نامه_به_پدر را مینویسد. مجموعهٔ گزینگفتههایی را تحتِ عنوانِ #او مینویسد.
#فرانتس_کافکا، این هنرمندترین فیلسوفِ قرن بیستم میمیرد.
(گاهشمارِ زندگیِ فرانتس کافکا)
1883 فرانتس کافکا در ٣ ژوئیه در پراگ زاده میشود، پسرِ هرمان کافکا و ژولی لووی.
1889 ورود به دبستانِ آلمانی در فلایشمارکت. زبانِ خانواده آلمانی بود، هر چند پدر در اصل به زبانِ چک نیز سخن میگفت. تولدِ خواهرش اِلی. دو برادرِ فرانتس در خردسالی مرده بودند.
1890 تولدِ خواهرش والی
1892تولدِ خواهرش اُتلا.
1893-1901 دورانِ تحصیل در دبیرستانِ آلمانی، پراگ؛ دوستی با اُسکار پولاک.
1899-1900 کارهای #اسپینوزا، #داروین و #نیچه را میخواند. دوستی با هوگو برگمان.
1899-1903 نوشتههای آغازین(#نابود_شدهاند)
1901-1906 تحصیل ادبیاتِ آلمانی، سپس حقوق در دانشگاهِ آلمانی، پراگ.
1902 آشنائی و دوستی با ماکس برود، فلیکس وِلچ، و اسکار بائوم. حشر و نشر با محافلِ ادبی.
1903 روی رمانِ کودک و شهر کار میکند(گم شده است).
1904 #وصف_یک_پیکار.
1905 ماجرای عاشقانه با زنی نام برده نشده.
1906 در دفترِ حقوقی در پراگ، کار میکند. از دانشگاهِ آلمانی پراگ دکترای حقوق میگیرد.
1907 #تدارک_عروسی_در_روستا. اکتبر: کار در شرکتِ بیمهٔ ایتالیایی.
1908 در زمینهٔ بیمه مقالهای مینویسد به نامِ "دربارهٔ بیمهٔ اجباری در صنعتِ ساختمان."
1909 انتشارِ هشت قطعهٔ منثور در مجلهٔ ادبیِ هیپریون.
1910 آغازِ نوشتنِ دفترِ خاطراتِ روزانه - #یادداشتها
1911 قصد میکند با برود رمانی بنویسد، نامش: ریشارد و زاموئل. رویِ رمانِ #آمریکا کار میکند.
1912 در خانهٔ پدرِ ماکس برود در پراگ با دوشیزه #فلیسه باوئر اهلِ برلین آشنا میشود. 14 اوت: دستنوشتِ تأملات را به ناشر میسپارد. 20سپتامبر: آغازِ مکاتبه با #فلیسه. #داوری را مینویسد. اکتبر: #سوختانداز را مینویسد که بعداً نخستین فصلِ #آمریکا گردید. نوامبر: #مسخ را مینویسد.
1913 ژانویه: انتشارِ تأملات. شکاف در فرآوریِ ادبی. عیدِ پاک: نخستین دیدار از #فلیسه باوئر در برلین. بهار: انتشارِ #داوری. مه: انتشارِ #سوختانداز. سپتامبر: سفر به وین، ونیز و ریوا. در ریوا، دوستی با دخترِ سوئیسی. نوامبر: آشنائی با #گرته_بلوخ.(گرته پسری از کافکا به دنیا آورد که پیش از هفت سالگی مُرد و کافکا هیچگاه از وجودش آگاه نشد.)
1914 آوریل: نامزدی با #فلیسه باوئر در برلین. 12ژوئیه: نامزدی را برهم میزند. اکتبر: #کیفرگاه را مینویسد. پائیز: آغازِ به نوشتنِ #محاکمه میکند. زمستان: #جلوی_قانون (جزئی از محاکمه) را مینویسد.
1915ژانویه: دیدارِ #فلیسه را از سر میگیرد. به کار کردن روی #محاکمه ادامه میدهد. جایزهٔ فونتانه را از بهرِ #سوختانداز میگیرد. نوامبر: انتشارِ #مسخ. دسامبر:#آموزگار_دهکده را مینویسد.
1916 فهرستی تنظیم میکند از دلائلِ موافق و مخالفِ ازدواج. داستانهایی مینویسد که بعداً در مجموعهٔ #پزشک_دهکده گردآورده میشوند.
1917 نیمهٔ نخست: #گراکوس_شکارچی را مینویسد. بهار: #دیوار_بزرگ_چین را مینویسد. ژوئیه: دومین نامزدی با #فلیسه. اوت: خون سرفه کردن کافکا آغاز میشود. پزشکان تشخیص #سل در او میدهند. پایانِ دسامبر: دومین نامزدیاش را با #فلیسه برهم میزند. گزینگفتهها را مینویسد.
1918 گزینگفتهها را ادامه میدهد. طرحی برای انجمنِ کارگرانِ فقیر، میدهد.
1919 #فلیسه شوهر میکند. انتشارِ #کیفرگاه. انتشارِ مجموعهٔ داستانهایی که عنوانِ #پزشک_دهکده را دارند. #نامه_به_پدر را مینویسد. مجموعهٔ گزینگفتههایی را تحتِ عنوانِ #او مینویسد.
هر روز مشتی نمک
به کفش و جیب ابلهی که بسیار دوستش می دارم
می ریختم
به امید زودتر رفتنش
چون می دانستم #او
بی هنگام ترین مهمان زندگیم است
و من و شعر هایم را خواهد کشت .
#كژال_احمد
@asheghanehaye_fatima
به کفش و جیب ابلهی که بسیار دوستش می دارم
می ریختم
به امید زودتر رفتنش
چون می دانستم #او
بی هنگام ترین مهمان زندگیم است
و من و شعر هایم را خواهد کشت .
#كژال_احمد
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
.
روزی با خود فكر ميكردم اگر او را با غريبه ای ببينم دنيا را به آتش ميكشم ،
اما ، امروز حاضر نيستم كبريتی روشن كنم تا ببينم او كجاست و چه ميكند. .!
#دافنه_دوموريه
#او_فاحشه_ای_دست_روزگار_شد
.
روزی با خود فكر ميكردم اگر او را با غريبه ای ببينم دنيا را به آتش ميكشم ،
اما ، امروز حاضر نيستم كبريتی روشن كنم تا ببينم او كجاست و چه ميكند. .!
#دافنه_دوموريه
#او_فاحشه_ای_دست_روزگار_شد
ای بخت
همانند ماه، دگرگون میشوی
هماره در حال کامل شدنی و هلالت به نیستی میگراید.
زندگی نفرتانگیز
نخست ستم میورزد
و آنگهی تسکین میبخشد
تا خیال را به بازی گیرد.
تنگدستی و قدرت
همچون یخ آب میشود
سرنوشت دیوسرشت و توخالی
تو ای چرخ گردون، چنین بدنهادی
آسایش گویی بیمعنیست و برای همیشه رنگ میبازد.
در سایه، و در حجاب
به من سرایت میکنی
اکنون از روی سرخوشی
قفای برهنهی خود را
به پیشگاه پلید تو خم میکنم
در تندرستی و معنویت
اکنون علیه من هستی
همیشه چنین بوده است
نخست میبخشی
سپس میستانی
مانند یک برده
در این ساعت، بیدرنگ
ساز زهی خود را برمیدارم
زیرا که سرنوشت نیرومند را به زمین میزند
و
همه با من اشک بریزند.
#او_فورتونا
@asheghanehaye_fatima
همانند ماه، دگرگون میشوی
هماره در حال کامل شدنی و هلالت به نیستی میگراید.
زندگی نفرتانگیز
نخست ستم میورزد
و آنگهی تسکین میبخشد
تا خیال را به بازی گیرد.
تنگدستی و قدرت
همچون یخ آب میشود
سرنوشت دیوسرشت و توخالی
تو ای چرخ گردون، چنین بدنهادی
آسایش گویی بیمعنیست و برای همیشه رنگ میبازد.
در سایه، و در حجاب
به من سرایت میکنی
اکنون از روی سرخوشی
قفای برهنهی خود را
به پیشگاه پلید تو خم میکنم
در تندرستی و معنویت
اکنون علیه من هستی
همیشه چنین بوده است
نخست میبخشی
سپس میستانی
مانند یک برده
در این ساعت، بیدرنگ
ساز زهی خود را برمیدارم
زیرا که سرنوشت نیرومند را به زمین میزند
و
همه با من اشک بریزند.
#او_فورتونا
@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
با پرسشی بزرگ ولی مضحک
چشم از تمام از منظره ها بستم
او سایه ی من است در این بازی؟
یا این منم که سایه ی او هستم؟
#احسان_افشاری 🖊
#او #Her 📽
@asheghanehaye_fatima
چشم از تمام از منظره ها بستم
او سایه ی من است در این بازی؟
یا این منم که سایه ی او هستم؟
#احسان_افشاری 🖊
#او #Her 📽
@asheghanehaye_fatima